کد خبر: ۸۵۰۵۸
تعداد نظرات: ۹ نظر
تاریخ انتشار:
پرونده‌اي در باب مهاجرت ما ايراني‌ها (3)

خاطرات من از اتاق 313 خوابگاه دانشجويي در لندن

بالاخره بعد از گرفتن ويزاي ننگين، به تهران برگشتم و بعد از يک ماه با اکراه راهي اسپانيا شدم؛ اسپانياي نژاد پرست. وقتي هواپيما در خاک اسپانيا نشست، من با نگاهي بدبينانه و آماده براي واکنش نشان دادن به هر چيزي به بخش ويزا رفتم. افسر اصلا به من نگاه نکرد، صفحه اول پاسپورت را نگاه نکرد، به حرف زدن با همکارش ادامه داد و گفت به اسپانيا خوش آمديد! بر اساس نگاه بدبينانه من معني كار افسر اين بود که: افسر بي ادب!...
اپيزود اول - ايران

به کمک دانشگاه لندن توانستم از کنسولگري وقت بگيرم و مدارک را تحويل بدهم. صف جلوي سفارت طولاني بود و مردم کنار جوب خيابان جمهوري نشسته بودند. اين نشانه خوبي نبود از نحوه برخورد با ايرانيان در خاک خودشان چه رسد به وقتي که ميخواستم وارد خاک انگليس بشوم. سعي کردم حالا که کل قضيه جدي شده، اين نشانه را جدي نگيرم. مدارک را تحويل دادم و بنا شد با من تماس بگيرند. آخر سپتامبر شد و هيچ تماسي نگرفتند. اين اصلا نشانه خوبي نبود وقتي که کلاسها در لندن شروع شده بود. تصميم به مراجعه حضوري گرفتم. چهار مرتبه در يک هفته رفتم و هيچ حاصلي نداشت. به دانشگاه لندن ايميل زدم و با پيگيري آنها معلوم شد که ويزا هنوز صادر نشده چون مدارک مالي من کامل نبوده. بههرحال مدارک مالي را بردم و بنا شد که مجددا با من تماس بگيرند. کلاسها شروع شده بود و باز هم خبري نشد. حضوري رفتم و کارمند محلي يعني ايراني سفارت گفت که مدارک مالي شما گم شده است. هر روز من دو ايميل از دانشگاه لندن داشتم. يکي مقالاتي که در جلساتي که من از دست داده بودم تدريس شده بود و ديگري اينکه ويزا گرفتي؟ من به دانشگاه لندن گفتم که مدارک مالي من را گم کردهاند. دانشگاه به کنسولگري ايميل زد که دانشگاه با سرکنسول تماس گرفته و اگر مشکل ويزا طي چند رو حل نشود، دانشگاه از کنسولگري انگلستان در تهران شکايت خواهد کرد. فرداي آن روز از دانشگاه لندن ايميلي داشتم مبني بر اينکه ويزا آماده است. من به کنسولگري رفتم و رئيس کارمندهاي ايراني کنسولگري به صورتي سراسيمه به پيشوازم آمد در حالي که پاسپورت من را در دست داشت با ويزاي دو سال و نيمه. ايشان به من گفتند که ويزا آماده بوده و نيازي به اين همه سروصدا نبود. اين مشکلات رمق من را گرفته بود و از دريافت ويزا هيچ شعفي در من ايجاد نشد و چون اين نشانه خوبي نبود به خودم گفتم از اول هم نبايد جدي ميگرفتيش. بليت خريدم و راهي شدم.


اپيزود دوم - انگلستان

لندن: شهري با خانههاي قرمز شيرواني و اتوبانهاي خلوت. من پيشنهاد دانشگاه درباره فرستادن فردي براي پيشواز را رد کرده بودم و از دوستم خواستم بيايد دنبالم. بعد از چند ساعتي گشتن به همراه دوستم به خوابگاه رفتم. فردي در لابي خوابگاه منتظرم بود. براي شام بيرون رفتيم و بعد از بازگشت به خوابگاه به سرعت خوابم برد. غمگين بودم و هوا سرد بود. هيچ هيجاني از آمدن به لندن نداشتم. روز بعد با نگراني از اينکه عصر روز اول بايد برم سر کلاسي که يک ماه است تشکيل شده، بيدار شدم. گرسنه، بدون ناهار رفتم سر کلاس.

 استاد که خبر داشت من آمدهام بعد از معرفي من به همکلاسيها به درس ادامه داد. حس ميکردم الان همه فکر ميکنند که اين همان مفلوکي است که براي گرفتن ويزا يک ماه دير رسيده. کلاس تمام شد برخي از همکلاسيها از اينکه بالاخره توانستم سر كلاسها بيايم ابراز خوشحالي کردند و استاد بهم گفت تلاش تو باعث شد به توان انسان ايمان دوباره بياريم و چون اين نشانه خوبي بود من نگفتم که از اول من اصلا اين قضيه رو جدي نگرفته بودم. يکي از همکلاسيها، يک خانم آمريکايي، به نمايندگي از دوستان بهم نزديک شد و گفت علاوه بر مقالاتي که برام جمع کردن، حاضر است يادداشتهاي خودش را هم به من بدهد.

دو نفر ديگر از همکلاسيها به من گفتند در همان خوابگاهي ساكن هستند كه من زندگي ميكنم و ميتوانيم با هم برگرديم خوابگاه و شام را با هم بخوريم. من همچنان دلتنگ بودم و دور شدن از ايران هنوز برايم جدي نشده بود. نه خريد بلد بودم نه آشپزي. شبها دلتنگ بودم و روزها استرس کلاس داشتم و در همه حال گرسنه بودم.

کمکم دوستيها شکل گرفتند. من تنها ايراني دانشکده بودم. در غياب من ثبت نام خودبهخود انجام و پولها پرداخت شده بود و تنها کاري که من بايد ميکردم اين بود که بروم کارت دانشجويي بگيرم و حساب بانکي باز کنم. يکي از استادان ميگفت که ماه اول معمولا ماه عسل دانشجويان خارجي است اما من از اولش هم دلتنگ بودم و اين نشانه خوبي نبود. حس ميکردم دانشجوياني که از کشورهايي بسيار فقير آمدهاند از من شادترند و نوعي ذهنيت، يک پيش داوري، فقدان ملموس اعتمادبهنفس، فرصت لذت بردن را از من ميگرفت و از طرف ديگر، هراس عقب ماندن از درسها باعث شده بود خودم را در خوابگاه در يک اتاق حبس كنم که فقط براي يك تخت، روشويي، يک ميز تحرير و کمد جا داشت. اتاق ۳۱۳ طبقه سوم. کم کم با هم خوابگاهيها صميميتر شدم و برنامه پخت نوبتي شام گذاشتيم. کم کم بيرون ميرفتم، اظهارنظر ميکردم، خلاصه مقاله ارائه ميدادم و در برنامههاي دانشگاه شرکت ميکردم. وقتي بورس داشته باشي و آنچنان نگران مخارج نباشي، زندگي نبايد سخت باشد اما من دلتنگ بودم و اين نشانه خوبي نبود. خلاصه نتيجه سال اول دو نمره C و دو نمره B بود؛ به علاوه نزديك به ۵۰ دوست جديد و قلقلکهاي شادي بازگشت براي تابستان به تهران. اما قبلش بايد درخواست ويزا براي اسپانيا ميدادم چون ترم اول سال دوم را بايد به اين کشور ميرفتيم. مدارک کامل بود؛ همه چيز بود اما تجربه گرفتن اين ويزا بدتر از گرفتن ويزاي اول بود. براي گرفتن ويزاي اسپانيا که بر خلاف ويزاي انگلستان، ويزايي است که دسترسي به همه کشورهاي جزو پيمان را فراهم ميکند، بر خلاف ساير دوستانم از كشورهاي ديگر که يک بار براي درخواست ويزا و يک بار براي گرفتن آن اقدام ميکردند، من هفت بار به کنسولگري سفارت اسپانيا رفتم. بر خلاف دوستان که ويزاي شش ماهه با امکان ورود و خروج نامحدود گرفتند، من ويزاي پنج ماهه و ۲۹ روزه گرفتم با يک بار حق ورود و خروج. اين نشانه خوبي نبود چون معنيش آن بود که من نميتونستم مثل ساير دوستان با ماشين برم پرتغال يا با قطار به ايتاليا و فرانسه سفر كنم. اين براي اولين باري بود که حس ميکردم با من رفتار نژادپرستانهاي شده است.

اپيزود سوم - اسپانيا

بالاخره بعد از گرفتن ويزاي ننگين، به تهران برگشتم و بعد از يک ماه با اکراه راهي اسپانيا شدم؛ اسپانياي نژاد پرست. وقتي هواپيما در خاک اسپانيا نشست، من با نگاهي بدبينانه و آماده براي واکنش نشان دادن به هر چيزي به بخش ويزا رفتم. افسر اصلا به من نگاه نکرد، صفحه اول پاسپورت را نگاه نکرد، به حرف زدن با همکارش ادامه داد و گفت به اسپانيا خوش آمديد! بر اساس نگاه بدبينانه من معني كار افسر اين بود که: افسر بي ادب! کاملا به من بيتوجهي کردي، متلک هم مياندازي؟




بنا بود در اسپانيا در خانهاي که دانشگاه پيدا کرده بود با يک همکلاسي اتيوپيايي و يک همکلاسي ويتنامي زندگي کنم. به خانه رفتم و چون بايد همان روز به کلاس ميرفتم، راهي دانشگاه شدم. خيابان اصلي شهر، به موازات رودخانه، منتهي ميشد به دانشگاه که پيشتر يک کليساي کاتوليک بود. روبهروي دانشگاه پلي بود که دانشگاه را به کتابخانه و غذاخوري دانشگاه در آنطرف رودخانه وصل ميکرد. اولين کلاس، کلاس اسپانيايي بود و از هفته بعد بنا بود کلاسهاي درسي آغاز شوند. تقريبا همه دانشجويان دانشگاه اسپانيايي بودند و گروه ما شايد تنها گروه دانشجويان بينالمللي بود. روزگار در اسپانيا بسيار سادهتر از انگلستان ميگذشت؛ مردمي بسيار ساده و صميمي، استادان خاکي و البته از همه مهمتر مواد غذايي که از انگلستان خيلي بهتر بود. بدترين خاطره اسپانيا، شايد سرماخوردگي سه ماههاي بود که از اکتبر تا آخر دسامبر گريبانم را گرفته بود. نبودن کسي که کمک کند، آشنا نبودن بسياري از مردم به زبان انگليسي و همچنين آشنا نبودن من با نظام پزشکي اسپانيا باعث شد با سرماخوردگي کنار بيام تا به خودي خود خوب شود. استادان دانشگاه در اسپانيا سياسيتر از استادان انگلستان بودند. از خيلي رويدادها خبر داشتند و ميدانستند که ايران با عراق فرق دارد و ايران در حال جنگ نيست. برخي مردم انگليس و حتي استادان دانشگاه هيچ تصوري از ايران نداشتند، گاهي فکر ميکردند که ايران دچار جنگ داخلي است، گاهي اصلا نميدانستند که ايران کجاي نقشه جهان است. در اسپانيا، جالب اينکه خيلي از مردم ايران را نميشناختند بلکه کشوري به نام پرسيا يا پرشيا را ميشناختند و لازم بود در صورتي که از ايران صحبت ميشد گفته شود که ايران همان پرسياست.

 اپيزود چهارم - لندن

اول فوريه بايد به لندن بازمي گشتم پيش از اينکه ويزاي پنج ماهه و بيست و نه روزهام تمام شود. به لندن رفتم تا کار روي پايان نامه را شروع کنم. در ماه آگوست، در عرض شش ماه، پايان نامه تمام شد. از ماه جولاي کم کم پول بورس تمام ميشد و بايد دنبال کار و خانه ميگشتم که از خوابگاه دانشگاه بيام بيرون. جستوجو براي کار با تصويري خيالي آغاز شد. تصورم بر اين بود که با دو تا فوق ليسانس، قادر خواهم بود شغلي مناسب پيدا کنم و روزگار شادي داشته باشم. از دستياري تحقيق در دانشگاههاي مختلف شروع کردم. براي چندين مورد اقدام کردم. درخواست شغل در انگلستان بسيار پيچيده است و فرقي با نوشتن يک مقاله علمي ندارد.  بعد از يک ماه متوجه شدم که بايد از جاهطلبي خودم کم کنم و به شغلهاي ديگري هم فکر کنم.

 در ماه سپتامبر بعد از ارسال 20 درخواست شغل، تنها شغلي که پيدا کردم کار در باشگاه دانشگاه به عنوان خدمتکار بود. شروع به کار کردم اما دست از جستوجو برنداشتم. اين کار گاهي تا نيمهشب طول ميکشيد و من حدود چهار و نيم صبح به خانه ميرسيدم. پيدا کردن خانه دغدغه بعدي بود که تا يک روز قبل از ترک خوابگاه مرتفع نشد. بهترين موردي که پيدا شد يک اتاق بود با اجاره ۴۱۰ پوند در ماه، واقع در ناحيه سه شمال لندن که براي به سر کار رفتن بايد دو تا بيست دقيقه پياده روي ميکردم و نيم ساعت قطار سوار ميشدم. بايد بگم که لندن مثل تهران نيست که شمالش ثروتمندتر باشد. شهرداري لندن ابتکار جالبي به خرج داده است و محلههاي فقير و ثروتمند را کنار هم در سراسر لندن پراکنده است. در حين اين جستوجوها براي کاري بهتر، بالاخره در ديداري کاملا اتفاقي با يکي از دوستان، او به من شرکتي معرفي کرد که به دنبال مترجم بود. دفتر اصلي شرکت در لندن قرار داشت و شعبي هم در دوبي داشت. طرف حساب من يک خانم عرب و يک آقاي انگليسي بودند. بعد از مصاحبه تلفني و انجام چند نمونه کار، قرارداد امضا شد هر چند که شرايطش خوب نبود. حقوق ثابت ۱۵۰۰ دلاري اما حجم کار، هر چه بيشتر بهتر. حقوق خيلي بد نبود و ميشد با احتياط کامل در لندن زندگي کاملا سادهاي داشت. اما ساعت کار عجيب بود. از ۳۰: ۳ صبح شروع ميشد تا ۱۲ ظهر. اين شرايط براي لندن به عنوان شهري گران، جايي که پاييز و زمستان هوا هشت يا ۹ صبح روشن ميشود و صبح و غروب به خاطر ابرهاي زياد چندان فرقي ندارند، آن هم در اتاقي كه وسايل گرمايشي آن به صورت خودکار نيمه شب خاموش ميشود کمي ناعادلانه بود. اما من ديگر به اين کاري نداشتم که اين نشانه خوبي است يا خير، قضيه جدي بود و من درگير شده بودم.

 ماه اول تمام شد و من جوياي حقوقم شدم. شرکت گفت که مراحل در حال انجام است. اين مراحل سه ماه طول کشيد و من نه ديگر پساندازي داشتم، نه کار قبلي را و نه ميتوانستم از کسي پول قرض کنم. تحت فشار عصبي و کسري خواب که در بهترين حالت شبي چهار ساعت بود، در کنار نديدن آفتاب براي سه ماه، کارم به بيمارستان کشيد و بعد از معاينات متعدد كهام.آر.آي يكي از آنها بود بنا شد که براي دو ماه، هفتهاي يک بار شرايطم را به بيمارستان اطلاع بدم. ديگر تصميم گرفتم برگردم تهران. اين همه نشانه بد کافي بود که براي بازگشت به تهران تصميمي جدي بگيرم. ديگر از هيچ چيزي در لندن خوشم نميآمد: نه از باران لندن، نه از پارکهاي زيباش و نه از بيرون رفتن با دوستان وقتي که جيبم خالي است. به استاد راهنمايم داستان را گفتم و او به من يک سازمان غيردولتي را معرفي کرد که از حقوق شهروندان معمولي در مقابل شرکتهاي بزرگ حمايت ميکند. من از اين سازمان وقت گرفتم و بنا شد که مدارکم را ببرم تا با گرفتن وکيل، البته تماما رايگان، حقوق من را استيفا کنند. وقتي که هر روز به بانک ميرفتم بلکه حقوقم پرداخت شده باشد و هنگامي که به اين سازمان غيردولتي گفتم که شرکت مدعي است پول پرداخت شده و احتمالا به خاطر ايراني بودن من اين پول ضبط شده، هم بانک و هم سازمان گفتند که اين دليل صرفا براي مايوس کردن تو و نپرداختن پول است. همزمان با اين شکايت، به شرکت هم اعلام کردم که از شما به اين سازمان غيردولتي، که بزرگترين سازمان غيردولتي انگلستان است، شکايت کردم. با ارسال اين ايميل، شرکت سريع پاسخ داد و گفت که دست نگه دارم چرا که «مشکل بانکي» رفع شده و پول پرداخت شده است. اين در شرايطي بود که پول من کاملا تمام شده بود و حتي براي خريد مواد خوراکي هم مشکل داشتم. تنها اميدم رسيدن بعدازظهر بود تا بروم دانشگاه و در کنار دوستان قديمي براي ساعتي بشينم که البته معمولا از فرط خستگي خوابم ميبرد و دوستان غروب بيدارم ميکردند که بروم خانه. بعد از يک روز از ۳۰۰۰ پوند بدهي شرکت، ۹۰۰ پوند به حسابم واريز شد و بعد مابقي پول. به محض اينکه پول به دستم رسيد بدهيها را پرداخت کردم و از خانواده خواستم برايم بليت هواپيما بخرند.

اپيزود آخر - ايران

از لندن با بليتي که خانواده خريده بودن به تهران برگشتم و الان شش ماه است که اينجا هستم و بههيچوجه با اينکه براي دو سال ديگر ويزا دارم، حتي يک لحظه هم به برگشت به لندن فکر نميکنم.

کاظم سعادتی/ همشهري ماه

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۹
در انتظار بررسی: ۱
غیر قابل انتشار: ۸
مینا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۵۷ - ۱۳۹۱/۰۳/۰۳
3
10
من دوستی داشتم یهودی که برای مدتی از ایران به خارج رفت و بر خلاف انتظار به ایران برگشت . پرسیدم چی شد برگشتی ؟ گفت نون سنگک ( منظورش درآمد و پول بود ) فقط ایران و بعد از ناهنجاری های زندگی و اخلاق هایی که قابل تحمل نیستند برایم گفت . طوری حرف می زد که تصور می کردم از جهنم فرار کرده و به آغوش آرامش و اعتماد و محبت ها بازگشته .
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۴۸ - ۱۳۹۱/۰۳/۰۳
5
7
غرب را فرهنگشان بر باد باد ای دو صد لعنت بر این فرهنگ باد
پاسخ ها
درپی خوشبختی
| Iran, Islamic Republic of |
۱۴:۴۸ - ۱۳۹۱/۰۳/۰۳
دوستان فکر نمی کنم یک طرفه نگاه کردن درست باشد. شاید حکمتی در این بود که دوستمون که خاطراتش رو نوشته به ایران برمیگشت .زندگی یعنی جنگیدن با مشکلات وتلاش برای پیشرفت.من میشناسم کسانی رو که در اروپا درس خواندن کار کردن و حالا وضع خوبی دارن .ارزوی موفقیت برای همه وبه خصوص کسانی که در زندگی تلاش میکنن
saeed
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۹:۲۶ - ۱۳۹۱/۰۹/۰۲
1
3
salam be nazaram vase kasi ke ba takhasosva pool bere oonja jaye khoobi bashe,iran nemishe ashna ham nadari amma be nazaram oonja behtare
احسان كاظمي
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۹:۴۳ - ۱۳۹۳/۰۳/۱۳
0
0
من دوسال بيش فارالتحصيل اكسفورد شدم محل اسكانم سنتر بود واقعا سخت بود
علی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۸:۵۹ - ۱۳۹۳/۰۶/۲۶
0
1
بسیار خوب بود! فقط اگه میشه در مورد لندن و فرهنگاش و خلاصه همه چیزش به من mail بزنید! با تشکر.
احسان
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۵۲ - ۱۳۹۵/۰۱/۰۷
0
1
من از امپریال کالج فارق التحصیل شدم و به نظرم بهترین شهر جهان لندنِ چون خییییلی اینجا خوش میگذره
خخخخ
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۳:۰۸ - ۱۳۹۵/۰۳/۱۶
1
0
هیج جا ایران نميشه
بهروز
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۳:۵۸ - ۱۳۹۵/۰۵/۲۴
0
3
من الان سه ساله لندن هستم واقعا عالیه یکماه بیشتر تو کمپ نبودم بهم سریع خونه دادنند در کل راضی ام واقعا اینجا بهشته
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین