یک:
اگر بگوییم به دنیا آمدن قمر بنیهاشم، مهمترین فلسفه و اصلیترین دلیل ازدواج
حضرت علی با فاطمه کلابیه بوده، بر اساس منابع موجود، میتواند تحلیل درستی باشد.
حضرت عباس و دیگر برادران ایشان از خانم امالبنین، چشم امید ابوتراب بودند برای
کربلای حسین. ذخیرهای برای روز مبادا. روز عاشورا و زمین «اعوذ بالله من الکرب و
البلا».
دو: ماه بنیهاشم، از ناحیه مادر، ریشه در جایی دارند که
به دلیری و شجاعت، شهرهاند. در وصف بنیکلاب، گفتهاند که شمشیر، اسباب بازی کودکانشان،
اعم از دختر و پسر است. البته شمر هم از همین طایفه است. کار من روضه خواندن نیست،
و الا همین بدو امر، میشد دل را روانه گودی قتلگاه کرد. آنجا که یک شمشیرباز حرفهای،
نشسته بود روی سینه زخم برداشته سیدالشهدا. حسین برای خدا باید جانانه و محکم
قربانی میشد. دین خدا برای ماندنش، به همه این خون مطهر، و همه این بدن بی سر،
نیاز داشت. روی سینه آفتاب، یکی باید مینشست که این کاره باشد. بی خود نیست که در
دعای عرفه، اباعبدالله، قطعه قطعه بدنش را برای خدا تشریح میکند و خدا را به خاطر
خلق همه این نعمات، حتی رگ گردن و چین پیشانی، شکر میکند. دعای عرفه تبیین مبانی
نظری قیام عاشوراست، منتها از منظر عشق.
سه: کربلا، دعوای دوگانههاست اما نه دوگانه عقل و عشق،
بلکه دوگانه حسین و یزید. دوگانه عباس و شمر. دوگانه خیمه خالی حسین و کاخ سبز
دمشق. دوگانه
اسلام پابرهنهها و اسلام اشراف. دوگانه صراط مستقیم و راه منحرف. دوگانه
حقیقت و فتنه. دوگانه واقعیت و جهل. دوگانه صدق و جعل. دوگانه اسلام ناب و اسلام
شراب. همه این دوگانهها، مظهری از دوگانه حق و باطلند. قوم بنی کلاب، در این
کارزار، نمایندهای در جبهه حق داشت و نمایندهای در جبهه باطل. شمر از ناحیه پدر
و عباس از ناحیه مادر، اهل کلاب بودند. اگر پدر شمر یعنی ذیالجوشن با اکراه و به
جبر روزگار، که بر مشرکان، گران آمده بود، اسلام آورد - هر چند که در مسلم بودن
ظاهریاش نیز شبهات اساسی وارد است- لیکن خانم امالبنین، خود را کنیز فرزندان دخت
گرامی رسول خدا میدانست و جز عشق، قصهاش نبود. عشقی که عاقلانه بود؛ عشقی که میاندیشید
و عقلی که دل داشت.
چهار: عباس از همان کودکی و کوچکی، باید مردی شجاع بار میآمد.
در کلاس شجاعت، نخستین آموزگارش اما حیدر کرار بود؛ اسدالله غالب. دومی، فاتح جمل،
یعنی امام حسن. سومی هم امام حسین، که هم پای شهادت، شهره به شجاعت است. گذشته
از این 3 امام، اما به نظر میرسد که مهمترین و اصلکاریترین معلم جنگاوری و
ستیز و پیکار عباس، مادر مکرمهشان باشد. فراموش نکنید که امالبنین، خودشان شیرزن
بودند. از بنیکلاب بودند و از همان کودکی، بیش از عروسک، با شمشیر مانوس بودند.
مرد نبودند، لیکن جنگ را میدانستند و با اینکه مادر بودند، خوب بلد بودند چگونه
به عباس، اصول جنگاوری را بیاموزند؛ هم شیر را و هم شمشیر را. پسر امالبنین باید
سپر دفاع از دین خدا باشد در روز موعود. شمشیری در یک دست برای حمله و سپری در دست
دیگر برای دفاع. زین سبب، دستان اباالفضل، بوسیدنی مینمود. آنکه در این راه، معلم
دلدادگی امام حسین به برادر کوچکش عباس بود، جز امام حسن نبود. کریم اهل بیت، از آنجا
که میدانست در کربلا حضور ندارد، همه آنچه از کرامت و شجاعت و ادب و جوانمردی و
جنگاوری میدانست، منتقل به عباس کرد. اگر عباس، از حسین، طریق عشق آموخت، لیکن از
حسن، راه عقل، پیشه کرد. بارها گفته بود قمر بنیهاشم که «من از مولایم حسن، طریق
دلاوری آموختهام».
پنج: در تاریخ پس از کربلا، نکته عجیبی وجود دارد؛ هم عجیب
و هم غریب. نقل
است که وقتی خبر شهادت حضرت عباس را به امالبنین میدهند، ایشان باور نمیکنند،
الا زمانی که متوجه میشوند قمر بنیهاشم، به شکل ناجوانمردانه و به دور از آداب و
رسوم مرسوم جنگ، به شهادت رسیدهاند. البته باز هم پذیرش این شهادت، حتی شهادت
دیگر پسرانش، برای فاطمه کلابیه، دشوار بود، چرا که امالبنین، از همان کودکی،
عباس را با اصول نامتعارف جنگ و حقهبازیهای میدان نبرد، آشنا کرده بود. واقعیت
این است که مادر گرامی قمر بنیهاشم، به پسرانش، توامان، هم شیر میداد و هم شمشیر
یاد میداد. اضافه کنید به این کلاس درس، آموزشهای 3 امام دیگر را و به صورت حرفهایتر،
امام حسن را. امام
حسن اگر چه معلم اصلکاری عباس بود، لیکن با همان کرامت مسبوق به سابقهای که
داشت، کربلا و عاشورا و حتی عباس را به حسین بخشید و اجازه داد برادر، «خون خدا»
باشد و خودشان مظهر «خون دل خدا». گذشته از عبدالله و قاسم، هدیه بزرگتر امام حسن
به امام حسین، قمر بنیهاشم بود. هدیهای که از کودکی، پرورشش داده بود اما نه
برای خود، بلکه برای حسین. حیف که این مقال، بیش از این گنجایش کرامت حسنبنعلی
را ندارد و الا این داستان، سر دراز دارد.
شش: رفتار و گفتار امالبنین بعد از شنیدن خبر شهادت
پسرانش، بویژه حضرت عباس، کمی متفاوت است از آنچه ما پیشتر، در وصف این شیرزن
شنیده بودیم. اولا، انگار که هرگز با شهادت پسرانشان کنار نیامدند. ثانیا، به جای
از سرگیری زندگی
- که بدیهیترین توقع از شیرزنی در مایههای فاطمه کلابیه،
حتی بعد از تقدیم کردن 4 شهید است- اغلب عمرشان به گریه و زاری گذشت؛ به آن حد که
بیش از سکونت در خانه، راه بیرون مدینه در پیش میگرفتند و در بقیع، بر سر و صورت
میزدند. ثالثا، بر اساس 2 مورد قبلی، میتوان پذیرفت، منابع هم بر این مساله صحه
گذاردهاند که نوعی شرمندگی در سکنات خانم امالبنین، موج میزد. شرمندگی از این
منظر که چرا با وجود شیربچههای امالبنین، کربلا در شکل ظاهر، چنین فرجامی برای
آل الله داشت؟! اینها که گفتم باعث شده بود حتی دل سنگدلی چون مروانبنحکم هم از
گریههای بلند فاطمه کلابیه به درد آید و متاثر از اشکهای ایشان، خودش نیز مویه و
زاری کند! واقعیت این است که مدینه، شهر پیامبر، هنوز هم با اشکهای پر رمز و راز
2 فاطمه، انسی محبوب دارد. فاطمه زهرا برای غربت غدیر و فاطمه کلابیه برایتربت
کربلا. اولی
برای فتنه و دومی برای انحراف. صدیقه اطهر اما میدانست که چرا و چگونه، علی تنها
شد، لیکن امالبنین، آنچه در کربلا رخ داد، برایش باورکردنی نبود و با محاسباتش
اصلا جور درنمیآمد. اینکه تاکید دارم شهادت قمر بنیهاشم و دیگر فرزندان امالبنین،
برای فاطمه کلابیه، امر معماگونهای است و باورکردنش برای این شیرزن سخت، یکی هم
از ابیات زیر و نوع ادبیات مویه امالبنین آشکار است. آنجا که امالبنین، مکرر و
مکرر میگفت: «یا من رای العباس، کر علی جماهیر النقد/ و وراه من ابناء حیدر کل لیث
ذی لبد/ انبئت ان ابنی اصیب براسه مقطوع ید/ ویلی علی شبلی امال براسه ضرب العمد/
لو کان سیفک فی یدیک لما دنی منه احد». لطفا بهترجمه این ابیات، دقت مضاعف کنید؛
«ای کسی که دیده بودی حضرت عباس، -در جوانی و حین آموزش جنگ توسط مادر- حمله مینمود
بر گلههای گوسفند، و پشت سر او فرزندان حیدر، همچون شیر بالدار بودند؛ به من خبر
دادند که ضربت به سر فرزندم رسید، در حالی که دست نداشت، وای بر من که سر فرزندم
از ضربت عمود، پیچیده شد، اگر شمشیرت در دستت بود، کسی هرگز به تو نزدیک نمیشد».
ابیات پیش رو اما بینیاز از ترجمه است و مثل اشعار سطور بالا، خیلی حرفها با
خود دارد؛ «لا تدعونی ویک امالبنین، تذکرینی بلیوث العرین؛ کانت بنون لی ادعی بهم،
والیوم اصبحت و لا من بنین؛ اربعه مثل نسور الربی، قد واصلوا الموت بقطیع الوتین؛
تنازع الخرصان اشلائهم، فکلهم امسی صریعا طعین؛ یا لیت شعری اکما اخبروا، بان
عباسا قطیع الیمین». اینها را البته زیاد خوانده و زیاد شنیدهایم اما از کنار هم
قرار دادن همه این چیزها، حتما باید نتیجهای حاصل شود. آری! کمی عجیب است. از این
شیرزن، این مویهها، آنهم به این شکل و این همه دور و دراز، البته که عجیب است. تو
گویی، امالبنین، منتظر خبر دیگری بود و توقع طبیعی و انتظار بدیهی داشت که به جای
شنیدن خبر شهادت پسرانش، خبر فتح ایشان را بشنود. پسرانی که بزرگ شده مکتب مادری
امالبنین بودند و مکتب دلاوری امام حسن. پسرانی که جنگ را از مادر و پدر و 2
برادر، بهتر از هر مرد جنگی دیگر، آموخته بودند. پس چه شد؟! و چرا چنین شد؟! آیا دلیل،
فلسفه و ثمره ازدواج علی با امالبنین، نتوانسته بود در یومالعیار موعود، یعنی
روز عاشورا، نشان دهد که کیست؟! و راز آفرینشش در چیست؟!
هفت: نه! امالبنین هرگز باور نمیکرد که کم بودن تعداد
سپاهیان امام حسین، دلیل شهادت پسرانش و شکست ظاهری ایشان در جنگ کربلا باشد.
فاطمه کلابیه، نه فقط به شریفه «کم من فئهًْ قلیله، غلبت فئهًْکثیره باذن الله» باور
داشت و با چشمان خود بارها و بارها تحقق این وعده الهی را دیده بود، بلکه اصولا
سپاه عمر سعد و یزید و عبیدالله و شمر و سنان و حرمله را، گیرم با عددی بسیار
بیشتر از سپاه حق، حریف آن لشکری نمیدانست که فرماندهش حسینبنعلی باشد و
علمدارش، عباسبنعلی.
از اینها گذشته، امالبنین با خود میپرسید؛ پس
امیرالمومنین، برای چه امری و چه روز مبادایی، مرا به همسری خود اختیار کرد؟! و چه
لزومی داشت که با یک شیرزن، آنهم از یک قبیله شمشیرزن ازدواج کند؟! قطعا، نه امام
معصوم، اشتباه میکند و نه امالبنین درتربیت شیران بالدارش، کم گذاشته بود. پس به
راستی، قصه چه بود؟! و ماجرا از چه قرار بود؟!
هشت: کسانی که مدینه مشرف شدهاند، دیدهاند که در بقیع،
وهابیها، اگر برای مزار 4 امام شیعه و دیگر بزرگانی چون جناب ابن عباس، فقط 2
مامور گذاشتهاند که احیانا زیارت مسلمین تبدیل به شرک(!) نشود، لیکن برای قبر مطهر
خانم امالبنین، بعضا تا 4 مامور هم میگذارند! القصه! به مزار امامان شیعه، نسبت
به مزار خانم امالبنین، بسی میتوان نزدیکتر شد! رازترس بازماندگان شمر و سنان،
از فاطمه کلابیه چیست؟! شیرزنی که حتی از قبرش هم اینچنین به وحشت افتادهاند، آیا
با مویههای فوقالذکر، نسبتی دارد؟! و آیا شیران بالدار این شیرزن، طبیعی بود که
در یک نیم روز، عرصه جنگ را در چشم ظاهر، به سپاه یزید ببازند؟! به نظر میرسد
پیچیدگی قصه کربلا، هم برای دوست و هم برای دشمن، کمی عجیب است.
نه: برویم سر وقت نیم روز عاشورای سال 61 هجری قمری و این
بار با تامل بیشتری، و بیشتر از حیث نحوه جنگیدن حضرت قمر بنیهاشم، واقعه کربلا
را مرور کنیم. آنطور که در منابع موثق و مقاتل متقن آمده است، جز برای دقایقی، جنگ
میان سپاه حق و باطل، عمدتا از نوع نبردهای تن به تن بود. یعنی یکی از این سوی و
یکی از آن طرف. در این شکل جنگ، سربازان سپاه امام حسین، تا قبل از اینکه به شهادت
برسند، خیلیها و خیلیها را به درک واصل میکردند. اغلب شهدا اما محصول بیتعهدی دشمن به
قوانین و مقررات مرسوم جنگ بودند. یعنی سپاه عمر سعد، هر وقت قافیه را تنگ
میدید، ناگهان، به جای یک نفر، چندین و چند نفر را رهسپار سرباز سپاه حق میکرد، که
مصداق بارز آن، شهادت حضرت علیاکبر است. اما از مهمترین اوقاتی که جنگ، کلا از
حالت نبرد تن به تن خارج شد - برخی منابع اشاره به این دارند که تنها در همین
مقطع، جنگ از حالت تن به تن خارج شد- آنجایی بود که قمر بنیهاشم برای سیراب کردن کودکان
و زنان حرم آلالله، از مولای خود امام حسین، اذن جهاد گرفت و یک تنه به علقمه زد
- برخی منابع حکایت از این دارد که در همین مقطع، حضرت عباس و امام حسین با هم
جنگیدند، برخی منابع بر این تاکید دارند که امام حسین و حضرت عباس اصلا با هم
نجنگیدند اما شماری از منابع، بر جنگ امام حسین همراه حضرت عباس، در مقطع بعد از
رسیدن قمر بنیهاشم به نهر علقمه تاکید دارند- آنجا بود که حضرت عباس برای رسیدن
به آب، باید از قسمت اعظم سپاه عمر سعد بگذرد. آرایش لشکر عمر سعد به گونهای بود
که بخش مهمی از لشکر بطالین، جلوی علقمه صف کشیده بودند تا دست سپاه امام حسین،
هرگز به آب نرسد. یعنی آب آوردن برای کودکان، همانا و رفتن به عمق استراتژیک دشمن،
همانا. یعنی تماشای اوج جنگ و نقطه عطف کربلا. یعنی که عباس به میدان رفته است.
آزمون دشواری پیش رو دارد اباالفضل. عباس از یک سو باید نشان دهد که پسر شیر
خداست. از سوی دیگر باید ثابت کند که مادرش امالبنین، شیرزن بیهمتای اسلام است
که آوازه مادریاش تا بیخ گوش یزید رسیده. از سویی باید نشان دهد که جنگ را، یکی
هم در مکتب فاتح جمل آموخته. از سوی دیگر باید به کل تاریخ، به همه هستی و به عالم
و آدم نشان دهد که علمدار حسین است. این همه به کنار، عباس باید ثابت کند که
ازدواج پدرش علی با مادرش امالبنین، فلسفهای جز دستان قدرتمند و باوفایش ندارد.
عباس اما در این مقطع، از سپاه عمر سعد، علقمه را میخواست، نه جان کثیف و بی
مقدارشان را. این دو اما به هم گره خورده بود. به آب نمیشد عباس برسد، الا اینکه
از صف دشمن بگذرد.
جوانمردی عباس، یکی هم اینجا بود؛ سخت بود خطشکنی این همه
دشمن و رسیدن به آب، آن هم در میان این همه آب و تاب، اما عباس، عزم آب کرد و از
دشمن گذشت. هم به فکر فرمانده یعنی مولایش بود و هم به فکر لب تشنه کودکان حسین. به
علقمه زد تا هم برای حسین و هم برای کودکان حرم، حاوی فتحالفتوح باشد... . اینک
وقت آزمون فرا رسیده است. عباس که تا این لحظه، به خواست مولایش حسین، هرگز وارد
جنگ نشده بود و به مقام علمداری قناعت کرده بود، رهسپار مصاف میشود اما نه با یک
تن، که با مهمترین بخش یک سپاه. نه جنگ تن به تن، که مصاف یک تن با یک سپاه.
ده: از شمشیر زدن عباس، چیزی نگذشته بود که 2 زمزمه در
سپاه دشمن شنیده شد. نخست اینکه؛ اگر علی اکبر، ما را یاد پیامبر انداخت، عباس،
اشبهالناس به علی در جنگاوری است. انگار روح حیدر کرار، در جان عباس دمیده شده!
شاید هم حسن دوباره زنده شده! به نظر میرسد حسین، مهره اصلی خود را رو کرده است؛
نکند بعد از این همه که کشتیم، اینک جنگ را سرتاسر ببازیم؟! دوم اینکه؛ اینطور که
عباس دارد شمشیر میزند، ممکن است به آب برسد و اگر به آب رسید، حتما ما جنگ را
باختهایم، چرا که عباس، به آب نخواهد رسید، الا اینکه قسمت اعظم سپاه ما را
درنوردیده باشد. وانگهی! اگر آب به لب حسین برسد، کار ما تمام است، که هنوز حسین
زنده است.
یازده: آنطور که در منابع آمده و آن قسم که میشود بر اساس
دادهها، جنگ عباس را در این مقطع تحلیل کرد، حکایت از این دارد که سپاه عمر سعد،
از تمام آنچه داشت و نداشت و هر حیله و حقهای که میتوانست استفاده کند، بهره
گرفت تا اصولا عباس به آب نرسد. به نظر میرسد در همین مقطع هم، جنگ به
ناجوانمردانهترین شیوه، از عمود آهن بگیر تا تیر از ناحیه نامعلوم و چه و چه، بر
سر و صورت عباس، باریدن گرفت، اما عباس، علاوه بر اینکه با دشمنان رویارویش شمشیر
میزد، مراقب شگردهای حقهبازانه جنگی هم بود. با این همه، هر چه بیشتر به آب
نزدیک میشد، این شگردها همراه جنگ اصلی، بیشتر میشد، لیکن عباس، کارش را بلد بود
و آنقدر تمرین کرده بود که خیلی زودتر از حد تصور، به آب رسید. او با یک دست،
شمشیر میزد و با دست دیگر، که مجهز به سپر بود، مراقب شگردهای مکاران در این سوی
و آن سوی مصاف بود. عباس، آنقدر قشنگ این بخش اعظم سپاه عمر سعد را به درک واصل
کرد که برای دقایقی، دیگر احدی جرأت نکرد نزدیک اباالفضل شود. از سپاه دشمن، خیلیها
اعتراف کردند که دیگر، کار ما تمام است و حتی، شاید ادامه دادن جنگ بیفایده باشد. محور
همه زمزمهها این بود؛ عباسی که بدون حسین، به آب رسیده، حتما با حسین، به خیمه
عمر سعد خواهد رسید. این دومی، کار بسیار راحتتری است برای عباس. عباس کنار حسین،
دو صد چندان شیر میشود.
دوازده: عباس به نظر میرسید از پس امتحانش، سربلند بیرون
آمده است؛ زانو زده و به آرامی، به راحتی، نشسته کنار نهر علقمه. در روضه کربلا،
آنجا که شیعه عزادار، باید برای پیروزی و فتحالفتوح، دست مرتب بزند، هلهله کند و
هورا بکشد، دقیقا همینجاست. عباس نشان داد که نامش عین مرامش است.
او به قول مادرش، شیر بالداری است که به اعتنای نامش، با
چشم، شکار میکند. علمدار سپاه حسین، دستی بر آب برد تا خستگی این نبرد رویایی و نفسگیر
را با جرعهای آب، از تن خود بیرون کند... . نه! نه! این هم خطاست. حسین
و کودکانی که عباس را «عمو جان» صدا میزنند، جملگی تشنه باشند و عباس، به مخیلهاش
خطور کند که آب بنوشد؟! کرامت آموخته مکتب حسن بن علی و این خطای بزرگ؟! هیهات! که
این آب برداشتن و این آب را به علقمه پس دادن، برای من و تو بود، که جز ظاهر امور،
چشممان چیز دیگری نمیبیند. تا این لحظه، عباس، یک بار حسین را برادر صدا نزد،
چطور ممکن است لب مولایش تشنه باشد و آل الله، بیتاب باشد و عباس در سر، سودای آب
داشته باشد؟! هنوز هم نشناختهاند عدهای عموجان با وفای ما را.
سیزده: اباالفضل، مشک را درون آب کرده و پر از آب میکند.
برای او، کار راحتی است رساندن این مشک به خیمه و به حسین و به زنان و کودکان.
بارها و بارها، کارهایی به مراتب سختتر از این را تمرین کرده بود، و مگر، همین دقایق
قبل، کسی باورش میشد دست عباس به آب برسد؟! سپاهی که بر آنترس، مستولی شده،
سپاهی که فقط در جنگ با عباس، شمار کثیری از بهترین جنگاورانش را کشته دیده، سپاهی
که نتوانست از آب، حفاظت کند، و سپاهی که عباس، در عمق استراتژیکش نفوذ کرد، نه
حریف عباس میشود و نه حریف مشک او. اگر جنگ را تا این جای کار، عباس برده است، از
این جا به بعد هم خواهد توانست.
چهارده: عباس از آزمون خدا سربلند بیرون آمد و پیش همه
روسپید شد. پیش پدرش، مادرش، مولایش حسن و مولایش حسین. پیش زینب... . و آری! پیش
آن یکی مادرش فاطمه زهرا، اما کمی آن سوتر، ندای آشنای همیشگی، یعنی همان صدای رسولالله،
که به گوش حسین رسید، به گوش عباس هم خوش نشست؛ «ان الله شاء ان یراک قتیلا/ خدا
خواسته که من کشته شوم و انالله شاء ان یراهن سبایا/ همین طور خدا خواسته اهل بیتم اسیر
شوند». وعدهای که پیامبر، بارها و بارها به حسین داده بود.
پانزده: حضرت اباالفضل را جز «عبد صالح»، یکی هم به این
نام میشناسند؛ «المطیع
لله و لرسوله». شجاعت عباس در امتداد این اطاعت ویژه از خدا و رسول خدا تعریف میشود.
عباس، تسلیم محض تقدیر پروردگار بود که قبلا رسول خدا آن را به گوش سیدالشهدا
رسانده بود و قصه جبر و اختیار، رسیده بود به فصل عاشقی. تقدیر بر این بود که در
کربلا، خون بر شمشیر پیروز شود. خدا میخواست پیروزی خونش را بر شمشیر اهل باطل،
جشن بگیرد، و الا روضه آب، روضه از موضع اقتدار است. حماسیترین فصل تاریخ
کربلاست. اینک که دوست و دشمن، عباس را شناخت و فهمید که یل امالبنین، شجاعتش مرز
ندارد، نوبت فتح نبود؛ هنگامه فتح خون بود. عباس باید نشان میداد که شهادتش هم
مرز ندارد. او
یک بار و همین دقایقی قبل، پیروزی شمشیرش را بر لشکر دشمن، جشن گرفته بود، اینک
اما موسم جانبازی رسیده بود. حال عباس باید، کار ناتمام شمشیرش را با ریختن خونش
کامل کند. جز این اگر تقدیر خدا بود، عباس، کجا میتوانست مولایش را یک بار، و فقط
یک بار، برادر صدا کند؟!
شانزده: در هنگامه عاشقی، حسین و عباس با هم جنگیدند. دست
خدا باید بریده میشد و خون خدا باید ریخته میشد. دین خدا به این دستگیری نیاز داشت.
قربانی ابراهیم، نیمه تمام باقی مانده بود. خانه خدا طواف داشت اما خدای خانه نیاز
به مصاف داشت. راه حج، کج میشد اگر کربلا نبود. از اسلام، جز پوستینی ظاهری، هیچ
باقی نمیماند، اگر حسین، کشته نمیشد. اگر شب قدر، شب قدر مسلمین است اما عاشورا،
شب قدر اسلام است. شب قدر مخلوق کجا و شب قدر خالق کجا؟! روزه بدون روضه، چشم بدون
اشک، سر منهای باختن و خون به جز ریختن، چه صفایی دارد؟! اما بدون عباس، کمر حسین
میشکند و خون خدا میریزد. تا عباس بود، یک قطره از خون حسین، زمین نریخت. برای
اینکه حسین، خون خدا شود، عباس باید به شهادت میرسید اما اول جانبازی، بعد شهادت.
عباس باید به اندازه همه رشادتش، جرعهنوش شهادت میشد؛ آهسته و پیوسته.
هفده: مشک، بخشی از بدن عباس شده بود. علمدار، سقا شده
بود. جنگ بالا گرفته بود. تا رسیدن به علقمه، عقل، جولانش را داده بود و عباس کارش
را کرده بود اما از علقمه به بعد، فصل تجلی عشق بود. فصل «المطیع لله و لرسوله».
فصل ولایت، اما نه با شهامت که با شهادت. نه با پیروزی –که تا همین دقایق پیش در
چنگ عباس بود- بلکه با شکست. نه با شمشیر، که با خون. نه با سپر، که بیلباس. نه
با دست، که بیدست... بی هر دو دست. به این نشانه که بیعت، دست نمیخواهد؛ بیدستی
میخواهد. جانبازی میخواهد و علمداری. علم، دست نمیخواهد؛ علم، عشق میخواهد.
در همین حین، عباس، دستش بر زمین افتاد اما علم از دستش نیفتاد. دستش بر زمین
افتاد اما بیعتش با حسین، نه. از جانش گذشت اما از جانانش نگذشت. دستی
در بدن نداشت اما عیبی نداشت؛ مشک را به دندان گرفت که هنوز آب داشت. اگر میخواهی
از سرنوشت مشک بدانی، باید از عمود آهن بپرسی! چرا که دیگر، کمر حسین، شکسته بود!
***
کاش قبل از خبر شهادت اباالفضل، اول، خبر فتحالفتوح قمر
بنیهاشم را به امالبنین میدادند. خانم جان! عباس، کارش را در کربلا به درستی
انجام داد. فردا باز هم پسرت به آب میرسد، اما فردا باز هم کودکان حسین، تشنهلبند!
تقدیر خدا، تقصیر عباس نیست. تقدیر خدا، تطهیر تاریخ است با دست اباالفضل، با خون
حسین. بينالحرمين و حرم آقام حسين و حرم آقام اباالفضل، مجنون حسينم، مديون
اباالفضل.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com