کد خبر: ۴۹۴۴۷۱
تاریخ انتشار:
من همسر دوم بودم؛

قهر تا ابد

هر قدر بزرگتر می­شدم بیشتر می­فهمیدم من با بچه­های دیگر فرق دارم. همه دوستانم پدر و مادر داشتند، ولی من نداشتم. وقتی مادرهایشان به مدسه می­آمدند، می­دیدم که چقدر جوان و شاداب­اند، ولی مامان اکرم شکسته و پیر بود با موهایی به سفیدی برف...

قهر تا ابدگروه اجتماعی: مادرم را به یاد نمی­آورم. دو ماه پس از تولد من در تصادف از دنیا رفت و پدر که من تنها فرزندش بودم و خودش هم جوانی بیست ساله، مرا به مادربزرگ مادری­ام سپرد. مامان اکرم، هم مادرم بود و هم پدر. دو خاله و دو دایی داشتم که از هیچ چیز برایم کم نگذاشتند. پدربزرگ هم در همان تصادف همراه مادرم از دنیا رفته بود و من به قول خودشان تنها یادگار خواهر و روزهای خوششان بودم.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، وقتی سه ساله بودم پدرم ازدواج کرد و مدتی مرا برد پیش خودش، ولی همسرش تحمل مرا نداشت و مامان اکرم هم نمی­خواست از او جدا شوم، به همین دلیل شش ماه بعد پدرم مرا برگرداند به خانه مامان اکرم و من دیگر هرگز پایم را به خانه پدرم نگذاشتم. پدری که هر وقت فرصت می­کرد به من زنگ می­زد و کم کم هم فراموشم کرد.

هر قدر بزرگتر می­شدم بیشتر می­فهمیدم من با بچه­های دیگر فرق دارم. همه دوستانم پدر و مادر داشتند، ولی من نداشتم. وقتی مادرهایشان به مدسه می­آمدند، می­دیدم که چقدر جوان و شاداب­اند، ولی مامان اکرم شکسته و پیر بود با موهایی به سفیدی برف. خجالت می­کشیدم او به مدرسه بیاید، برای همین خوب درس می­خواندم و ساکت و سر به زیر بودم تا یک وقت مدیر و ناظم نخواهند او به مدرسه بیاید.

مامان اکرم را خیلی دوست داشتم، او مهربان­ترین مادر دنیا بود، ولی دلم می­خواست کمی جوان­تر بود تا جلو دوستانم خجالت نکشم. برای همین، وقتی دبیرستانی شدم شروع کردم به دروغ گفتن به دوستانم. به همه گفتم پدر و مادرم برای تحصیل به خارج از کشور رفته­اند و چون من خیلی کوچک بودم نتوانسته­اند مرا ببرند و من با پرستارم زندگی می­کنم. از اینکه چنین دروغی می­گفتم ناراحت بودم، ولی فکر می­کردم چاره­ای ندارم، چون نمی­خواهم به خاطر مرگ مادرم و اینکه پدرم مرا رها کرده به من ترحم کنند و دلشان برایم بسوزد.

آنقدر دروغ گفتم که خودم هم باور کردم مامان اکرم پرستار من است. وقتی در رشته مهندسی قبول شدم، مامان اکرم می­خواست برایم جشن بگیرد و دوستانم را دعوت کند، ولی من از ترس اینکه اتفاقی بیفتد و دروغم لو برود قبول نکردم. یادم هست چقدر دلخور شد، ولی باز هم لبخند زد و گفت: «باشه عزیزم، هر جور تو بخواهی، من فقط می­خوام تو رو خوشحال کنم.»

سال سوم دانشگاه بودم که با محسن آشنا شدم. او از یکی از شهرستان­های دور آمده بود و تنها هدفش درس خواندن و موفق شدن بود. بچه­ها می­گفتند همه خانواده­اش را در زلزله از دست داده و حالا می­خواهد بعد از فارغ­التحصیلی به شهر خودش برگردد و به مردم خدمت کند. به خاطر دروغ­هایی که گفته بودم همه دوستانم فکر می­کردند من از خانواده­ای ثروتمند و تحصیلکرده هستم و به همین دلیل پسرهای دانشگاه زیاد دور و برم بودند، اما محسن از من فاصله می­گرفت، ولی من ته دلم می­دانستم من و او همدردیم و به همین دلیل به بهانه­های مختلف سر صحبت را با او باز می­کردم. کم کم به هم علاقه­مند شدیم و یک روز گفت که می­خواهد به خواستگاری­ام بیاید. نمی­دانستم چه جوابی بدهم. نمی­خواستم چیزی را که از خودم ساخته بودم خراب کنم و از طرفی هم نمی­خواستم محسن را از دست بدهم. به او گفتم اختیار من دست مامان اکرم است و پدر و مادرم حرف او را قبول دارند و روی حرفش حرف نمی­زنند. محسن فقط یک خاله پیر داشت که با او آمد خواستگاری. آن­ها فکر می­کردند مامان اکرم پرستار من است و من دل توی دلم نبود که مبادا دروغم لو برود. هر جوری بود نگذاشتم محسن چیزی بفهمد و به مامان اکرم هم گفتم حرفی از گذشته و پدر و مادرم نزند. خیلی تعجب کرد، اما به خاطر خوشحال کردن من قبول کرد. من با اجازه­نامه پدرم همسر محسن شدم و گفتم جشن عروسی نمی­خواهم. می­ترسیدم در جشن عروسی یکی از فامیل چیزی بگوید و آبرویم برود. این در حالی بود که او مدام می­گفت می­خواهد تلفنی با پدر و مادرم صحبت کند، ولی من با دروغ­های پشت هم ماجرا را عقب می­انداختم.

 
قهر تا ابد 

 ازدواج من و محسن چندان طول نکشید وقتی درسمان تمام شد، او تصمیم گرفت به شهرستان برگردیم و خاله را هم با خودمان ببریم تا با ما زندگی کند، اما من مخالف بودم. من نمی­خواستم همان اول زندگی با یک پیرزن مریض احوال زندگی کنم و از طرفی هم زندگی در شهرستان برایم سخت بود. یک بار که سر همین موضوع دعوای سختی کردیم، او دور از چشم من رفت سراغ مامان اکرم تا او وساطت کند، اما مامان به او گفته بود من به خاطر شرایطم حساسم و همه چیز را برایش تعریف کرده بود. محسن باور نمی­کرد این همه دروغ به او گفته­ام. تصمیم گرفت از من جدا شود و همین کار را هم کرد. توی دادگاه گفت: «من نمی­تونم تربیت بچه­هام رو به کسی بسپرم که مثل آب خوردن دروغ می­گه. اون هم دروغ­هایی که هیچ لزومی نداره. مطمئن باش اگه از همون اول همه چیز رو برایم گفته بودی تا آخر عمر نمی­ذاشتم آب توی دلت تکون بخوره، چون من خودم طعم یتیمی رو چشیدم.»

بعد از طلاقم با مامان اکرم قهر کردم. به پدرم زنگ زدم و هر جور بود مقداری پول از او گرفتم و خانه­ای مستقل برای خودم اجاره کردم. مامان اکرم راضی نبود و مدام می­گفت تقصیر او نیست و مقصر اصلی خودم هستم که به همسرم دروغ گفته­ام، اما من او را مقصر می­دانستم.

وقتی مستقل شدم، با کمک یکی از دوستانم کار پیدا کردم. محل کارم یکی از شرکت­های بزرگ ساختمانی بود و همان جا هم با یوسف آشنا شدم. او مدیر یکی از بخش­ها بود و من مدتی باید کارآموزی می­کردم و او مسوول من بود. می­خواستم به هر قیمتی شده ثروتمند شوم. حتی اگر قیمتش نزدیک شدن به یوسف بود که همسر داشت. همان روز اول تصمیم گرفتم نگذارم کسی از گذشته­ام باخبر شود و به همه گفتم تنها هستم و مستقل زندگی می­کنم.

پس از مدتی یوسف به من علاقه­مند شد. می­دانستم ثروتمند و یکی از سهامداران شرکت است. وقتی خواست رابطه نزدیک­تری داشته باشیم گفتم باید همسرش شوم وگرنه از شرکت می­روم. یوسف که همسرش فرزند سومشان را باردار بود نگران بود، اما من قول دادم هرگز کسی نفهمد من همسر او هستم.

قهر تا ابد 

من همسر دوم یوسف شدم، در حالی که تلاش می­کردم به بهانه­های مختلف او را از خانواده­اش دور نگه دارم. مدام بهانه­ای می­تراشیدم و قهر می­کردم و تهدیدش می­کردم رهایش می­کنم. روزهای اول برای اینکه دل مرا به دست بیاورد هر کاری می­کرد. اما کم کم خسته شد نمی­گذاشتم برای همسرش هدیه بخرد و حتی وقتی قرار بود همسرش برای به دنیا آمدن فرزندشان به بیمارستان برود، به بهانه تولد یوسف بلیت سفر تهیه کردم و مجبورش کردم با من به سفر بیاید، در حالی که همسرش به او نیاز داشت. روزهای آخر، توی شرکت با صدای بلند با یوسف دعوا می­کردم و همین کارها باعث شد کم کم همکارانم متوجه شوند که بین من و او رابطه­ای وجود دارد و همه چیز به گوش همسرش رسید.

یک روز مامان اکرم سرزده به خانه­ام آمد. آنقدر پریشان بود که ترسیدم. گفت: «تو همسر یک مرد زن و بچه­دار شدی تینا؟» وقتی جوابش را ندادم بلند شد و در خانه را باز کرد. همسر یوسف با نوزادی که در آغوش داشت پشت در بود. باور نمی­کردم. مامان اکرم نگاهم کرد و گفت: «باید از زندگی این زن و بچه­هاش بری بیرون. از این به بعد هم اسم من رو نیار. مامان اکرم هم مُرد و رفت پیش مادرت» و از خانه­ام رفت بیرون.

همسر یوسف مدت­ها بود می­دانست. همکارها همه چیز را برایش گفته بودند. آن روز توی چشم­هایم نگاه کرد و گفت: «راست گفتن که از ماست که بر ماست، ولی من سه تا بچه دارم. نمی­ذارم پدرشون رو بدزدی.»

از آن روز به بعد دیگر یوسف را ندیدم. مدت­ها بود که با من سرد بود. بعد از مدتی هم طلاقم داد.

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین