تنها پسرم را از دست دادم گاهی اوقات پیش خودم فکر میکردم که اگر مرده بود بهتر از این گونه زندگی بود اما به عنوان یک پدر باید فرزندم را از دام اعتیاد نجات میدادم.
به هر راهی متوسل شدم اما فرزین دست بردار نبود با دوستی که چند ماه اخیر زندگی ما را به هم ریخته بود به دنبال مواد مخدر بود تا جایی که همزمان شیشه و کراک میکشید. پسری که با دستهای خودم بزرگ کرده بودم در چشم برهم زدنی خام ایرج شده بود.
زنم را بسیار دوست داشتم کارمند اداره ای بودم که با باقیمانده ارث پدری و خانه ای که اجاره داده بودم با همان حقوق کارمندی زندگی خوبی داشتیم. فریبا زنی مهربان و خوش بر و رو بود زنی که مادر تنها فرزندم بود واو را هر چند کمی غرغرو بود از همه چیز بیشتر دوست داشتم. صبح کله سحر به قول فریبا مثل حلیم پزها از خواب بیدار میشدم تا در شلوغی و هیاهوی اتوبان گیر نکنم راهی طولانی تا محل کارم در پیش داشتم بنابراین صبح زود برای رفتن به سرکار آماده میشدم و بعدازظهرها هم برای تأمین مخارج و راحت تر بودن خانواده روی ماشین مسافر کشی میکردم.
همه کارتهای بانکی ام دست فریبا بود و یکی هم برای فرزین پسرم باز کرده بودم که خرجی ماهیانه اش را در آن میریختم همه چیز سرجایش بود تا قبل از آشنایی با ایرج.با آنکه خرجی خوبی نسبت به سایر پسرهای دیگر که تازه دیپلم گرفته باشند به فرزین میدادم اما احساس کردم که هر روز بهانه ای برای خرج تراشی میآورد و به بهانه لپ تاپ و تعمیرات کامپیوتر و خرید لباسی که هیچ وقت ندیدم درخواست پول میکند.
نگران فرزین شده بودم کاهش وزن محسوس او را از نزدیک میدیدم و متوجه شب نخوابیها و بیدار بودن چراغ اتاقش بودم اما هرگز گمان نمیکردم که فرزین معتاد شده باشد. یک روز که دلواپس و نگران فرزین بودم این مساله را با یکی از همکاران قدیمی و صمیمی در میان گذاشتم او گفت: دوحالت دارد یا خدای ناکرده بیمار شده یا معتاد شده است...
یک روز صبح تصمیم گرفتم که سرکار نروم و فرزین را در عمل انجام شده قرار دهم از این رو صبح فرزین را کشان کشان تا آزمایشگاه بردم و او که به خاطر چنین مسأله ای و دیدن چنین رفتاری از من شوکه شده بود قصد فرار کردن داشت اما او را نگه داشتم و مشخص شد که پسرم تنها فرزندم معتاد است. آن شب خانه را روی سرم گذاشتم دست و پای فرزین را بستم و او را برای رفتن به بازپروری آماده کردم با یکی از دوستان تماس گرفتم تا فردا صبح برایم از بازپروری کسی را پیدا کند که فرزین را برای ترک اعتیاد به آنها بسپارم فردا صبح فرزین را در حالی که دست وپا بسته بود روی دست مأموران بازپروری از خانه ام بیرون بردند در حالی که فرزین هم چیزی نمیگفت و کسی را که به او مواد میرساند معرفی نمیکرد ...پسرم را پیش چشمم بردند انگار دنیا را روی سرم خراب کردند دیگر تمام امید من فریبا بود و دلداریهایش تا چند ماه آینده که یک بار دیگر فرزندم را از بازپروری با سلامت جسمی و روحی در آغوش بگیرم.
یکی دو ماهی از این ماجرا گذشت با آنکه فرزین هفتههای اول علاقه ای به دیدن من نداشت اما کم کم به این موضوع رسید که برایش پدری کرده ام هفته ای یکی دو بار به دیدنش میرفتم و برایش مواد غذایی مقوی میبردم که سلامت جسمی اش را زودتر به دست بیاورد اما با گذشت زمان متوجه رفتارهای سرد و غیر قابل تحمل فریبا هم شدم .
احساس میکردم فریبا به خاطر نبود فرزین و اینکه در بازپروری است ناراحت است و به من بی اعتنایی میکند بنابراین سعی میکردم به او بیش از حد فشار نیاورم تا بعد از گذشت مدت زمانی فریبا هم خود را پیدا کند اما رفتارهای فریبا روز به روز بدتر میشد و من تنها به عنوان کارت بانکی آن خانه مورد توجه قرار داشتم نه همسر و پدر فرزندش .
مدتی گذشت و کناره گیری عجیب فریبا از منی که عاشقانه اورا دوست داشتیم غیر قابل باور بود .کم کم به رفتارهای فریبا شک کرده بودم از آن سو روز به روز نوع رابطه من و فرزین در بازپروری بهتر و پدرانه تر میشد تا اینکه یک روز فرزین برایم از ایرج ودوستی او و اعتیاد به مواد مخدر گفت...باورم نمیشد پسری با آن همه وجاهت ظاهری چنین دیوی باشد نمی دانستم باید چه کاری کنم آیا بدون هیچ مدرکی میتوانم ایرج را به دست پلیس بسپارم از آن سو ذهنم مشغول رفتارهای سرد و بی روح فریبا بود که علت این همه کناره گیری از من چیست؟
یکی از گرمترین روزهای تابستان بود حسابی کلافه بودم و توان ماندن در سرکار را نداشتم بنابراین مرخصی گرفتم تا به سمت خانه بروم . سوار ماشین بودم که ناخودآگاه متوجه ایرج وهمسرم شدم که در بوتیکی مشغول خرید کردن بودند....چشمانم چهار تا شده بود باور کردنی نبود اما پشت چراغ قرمز بودم و باید عبور میکردم . پذیرش این مسأله برایم سخت بود مگر میشود فریبا با کسی ارتباط برقرار کند که فرزندش را به خاک سیاه نشانده است .
آن روز چیزی به فریبا نگفتم اما دایما مواظب آن دو بودم تا اینکه در رفت و آمدها و تلفن بازیهای آن دو نفر متوجه برقراری ارتباط نامشروع پنهانی شدم ...انگار که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم نمیتوانستم آسیبی به فریبا به عنوان مادر پسرم بزنم بنابراین در نزدیکی منزل کمین کردم تا ایرج در نبود من و اطمینان از اینکه من سرکار هستم وارد منزلم شود .
ایرج نزدیک دم در خانه که رسید و زنگ را به صدا درآورد با چاقو به سمت او رفتم و در یک دعوا و نزاع دو طرفه چاقویم را به قلب او فرو کردم همان قلب سخت و سنگی که با ورودش به زندگی ما دو قلب تپنده زندگی ام را از من گرفت...ایرج با قلبی شکافته شده و بدنی خونین روی زمین افتاده بود و من همچنان مبهوت به جنازه او مینگریستم...و آینده نامعلومی که در انتظار من و خانواده ام است.
امروز روز آزادی من است ...نمی دانم چرا و چگونه این اتفاق افتاد اما انگار مادر وپدر صاحب آن قلب آلوده صاحبان قلبهای بزرگی هستند که جان مرا بی هیچ چشم داشتی بخشیدند ...امروز یک بار دیگر زندگی مرا صدا میکند با آنکه از زندگی و خیانت و بی مهری دنیا کلافه ام اما باید عزمم را برای زندگی جدید و نجات پسرم از چنگال هزاران ایرجی که برای جوانان این سرزمین دام گسترده اند یک بار دیگر پدرانه سر پا بایستم.