موسسه راهبردی دیده بان در بخشی کتب ارزنده ای که بصورت داستان از سرنوشت افرادی که به دام متزوران و حیله گران عرفان و تصوف افتاده اند را تقدیم افرادی که همواره در پی حق و حقیقت اند، می کند.
در این قسمت به کتاب طریقت تزویر که در دفتر پژوهش هاي مؤسسه كيهان به چاپ رسیده است، خواهیم پرداخت.
قسمت اول
سرآغاز جنون...
عشق «بيتا» ديوانهاش كرده بود. تقريباً با امسال بيش از هفت سال بود كه خبري از او نداشت، اما هميشه خود را در كنار او حس ميكرد و شب و روزش با خيال او سپري ميشد. اين سالها براي سپهر بدترين سالهايي بود كه بدون وجود نازنين بيتا، پشت سر گذاشته ميشد. افسردگي، يأس و نااميدي سايهاي بود بر اين سالهاي خشك و سنگين كه هرگز نتوانسته بودند ذرهاي از عشق بيتا را در وجود او بكاهند. هر روز كه به روزهاي جدايي آنها افزوده ميشد، بيشتر به او فكر ميكرد. تمامي ساعات و ثانيههاي شب و روزش محو خاطرات شيرين بيتا بود. همه چيز و همه كس را با عشق او ميسنجيد. تنها دلخوشياش در اين روزهاي سرد و بيروح، نفس گرم سيّدمرتضي بود كه به هر سازي او را از تنهايي فكرت سوز نجات ميداد. در اين اواخر يكي از مهمترين و بهترين رخدادهاي زندگياش دوستي و مراوده با سيّدمرتضي بود. سيّدمرتضي يادگار جبهه و جنگ بود؛ يادگار لحظههايي كه با خون و آتش رقم خورده بود. اگر دوستي سيّدمرتضي نبود، اگر نصايح و دلگرميهاي او تأثيري در سپهر نميكرد، فقط خدا ميداند كه زندگياش به كدام جهت ميرفت. سپهر را اهل نماز كرد، بدون اينكه حتي يك بار وي را بدين عمل وادارد و يا در اين مورد نصيحتش كند.
پاي چپش در اصابت با مين قطع شده و البته چهار انگشت دست راستش هم از كار افتاده بود و حسي نداشت. بعضي اوقات سپهر به شوخي ميگفت: «سيّدجان! روز محشر موكل تو نامهي اعمالت را به دست چپت ميدهد، پس حواست را جمع كن، وگرنه ناخواسته سُر ميخوريها...» و سيّد شروع ميكرد به خنديدن، درست مثل روزها و شبهاي پر از خاطراتي كه هر از گاه تعريفش را ميكرد. فقط وقتي كه به نام و ياد شهدا ميرسيد، سعي ميكرد قطرات اشكش را از دوستش پنهان كند، ولي نميتوانست. با تمام دليري و شجاعتش، در اين يك مورد عاجز بود و سپهر ديگر صداي پاي اشكهايش را ميشناخت. چقدر مردانه گريه ميكرد، درست مثل جنگيدنش. غير از آقا سيّدمرتضي كه وجودش همواره براي او از هر نظر غنيمت بود، خاطرات شيرين بيتا و اميد پیدا کردن و رسيدن به او بود كه تسكينش ميداد.
سپهر حال و حوصلهي هيچ كسي را نداشت. اغلب دوستانش كه به ديدارش ميآمدند، قبلاً سفارش كرده بود كه بگويند در خانه نيست. اين روزها به موقع سر كارش حاضر نميشد. همهي مرخصيهاي سالانهاش را در سه ماه اول سال كه استفاده كرده بود هيچ، تازه چند روزي را هم بدهكار كارتكس امور اداري شده بود. از سردبير گرفته تا مسئول پخش با او مساعدت ميكردند، شايد قدر خودش و شغل و حرفهاي كه دارد بداند و منظم سر كار خود حاضر شود. هر چه بيشتر با او به صحبت و نصيحت مينشستند، كمتر به نتيجهاي دلخواه ميرسيدند. نصيحتهاي سيّدمرتضي هم نه اينكه تأثيري نداشت، چرا داشت، ولي او هنوز به مرز باور نرسيده بود. سپهر صرفاً محو رفتار و اخلاق پسنديدهي او بود و به همين خاطر نهال دوستي سيّدمرتضي را در دل ميپرورانيد.
در گروه معارف راديو تهران مشغول به كار شد و جسته گريخته با بعضي از واحدهاي سيما نيز همكاري ميكرد. عمدتاً بعدازظهرها اوقات بيكاري خود را در تحريريهي يكي از نشريات خانوادگي كه به صورت هفتهنامه منتشر ميشد، با نوشتن مقاله و يا ويرايش مطالب رسيده، سپري ميكرد. پيشترها، همهي استعدادش را صرف مهارتش كرده بود. به همين منظور قدرش را ميشناختند و هيچ كس نميخواست جايش را خالي ببيند.
از همان روزهاي مدرسه، وقتي كه بيتا خواسته بود او يك نويسنده شود و از جهتي آرزو كرده بود كه همسر آيندهاش اهل قلم و يا اهل هنر باشد و قابليتهاي خودش را در اين مورد به منصهي ظهور برساند، لحظهاي دست از مطالعه و نوشتن مقالات گوناگون در موضوعات مختلف برنميداشت. وقتي در يكي از مطبوعات پرتيراژ كشور براي اولين بار قطعهاي از قطعات ادبي او به چاپ رسيده بود، خوشحالي بيتا خيلي بيشتر از سپهر جلوه ميكرد. اين موضوع زماني رخ داد كه دوران خدمت سربازياش در پادگان زرند كرمان به نيمه رسيده بود.
هديهي بيتا براي سپهر خودنويسي گرانقيمت بود كه هنوز كه هنوز است، دست نخورده به يادگار نگه داشته است. طفلك براي تهيه اين خودنويس چقدر به زحمت افتاده بود. تمام انشاهاي بيتا كه جزو تكاليف شبانهاش بود، همگي با دست و قلم سپهر نگاشته ميشد.
هرگز باورش نميشد كه روزي برسد و او نشاني و سراغي از عشق خود نداشته باشد. از هر كسي كه به فكرش ميرسيد سراغ بيتا و خانوادهاش را ميگرفت، البته كاملاً سربسته، ولي هيچ كس نشاني آنها را نداشت. در پي عشق خود به هر نقطهاي كه ذهنش خطور ميكرد رفته بود. اضطرابهاي شديد و پيدرپي موجبات افسردگي او را فراهم كرده و گرد اين بيماري چندين سال متوالي لاجرم بر دامن روحش نشسته بود.
دلهره و اضطرابش بيشتر از اين جهت عارض ميشد كه مبادا روزهاي تلخ جدايي، عشق و خاطرهي او را از دل بيتا محو كرده باشد. خيال ازدواج او با ديگري چنان پريشانش ميكرد كه به مرز جنون ميرسيد. انگار نام و ياد او، با دستان آلودهي روزگار به خاطرهها و رؤياها گرويده بود.
نامههاي بيتا و آن خودنويس كار نكرده كه از دوران سربازي سپهر به يادگار نقشي در ذهنش داشت، تنها بهانهي آرامش درونياش به حساب ميآمد، البته آن هم براي لحظهاي. اين نامهها در بعضي مواقع تأثير عكس داشت، يعني بيشتر بيتابي او را رقم ميزد تا بخشيدن آرامشي آني. بارها براي يك بار ديدن بيتا آن هم بعد از اين مدت مديد، آنقدر نذر كرده بود كه اگر ديدار مقدّر ميشد، مطمئناً در اداي نذوراتي كه بر ذمه داشت، عاجزانه در ميماند.
طي اين سالها خيلي از نذرهايش را هم فراموش كرده بود. هر كاري ميكرد نميتوانست توجيهي منطقي براي نبودن بيتا و جابجايي منزلشان بتراشد. بدون اطلاع قبلي كجا ميتوانستند رفته باشند؟ آخرين نامهاي كه او دریافت کرده بود تقريباً ده روز قبل از اتمام سربازي به دستش رسيده بود كه بيتا اصلاً چيزي از اين بابت برايش ننوشته بود. آيا به واقع او از اين جريان خبري نداشت كه حتي اشارهاي هم در اين باب نكرده بود؟! شايد هم مطلع بوده ولي نميخواسته سپهر را در آن شهر دورافتاده نگران كند و شايد هم جابجايي منزل تصميمي بوده كه بعدها آن هم بعد از آخرين نامهي ارسالي بيتا صورت پذيرفته بود.
سپهر حتي از مهرانه هم خبري نداشت. اي كاش حداقل جاي مهرانه را ميدانست و از طريق او ميتوانست بیتا را پيدا كند. مهرانه شباهت عجيبي به بيتا داشت. مهرانه هم دختر عمو و هم دختر خالهي بيتا بود. به همين خاطر شباهت زيادي به بيتا داشت. البته مهرانه حدوداً يكي دو سالي از بيتا بزرگتر بود.
خاطرهي روزهاي قشنگي كه با هم بودند هميشه براي او دلنشين و به يادماندني بود و سپهر با اين خاطرهها زندگي ميكرد. تمام دلخوشيهايش همين لحظههاي فراموش نشدنياي بود كه با آن روزگار تلخ جدايي را از سر ميگذراند. روزبهروز پريشانتر ميشد، هرچه مطالعه ميكرد كمتر در ذهنش جا ميگرفت. از آن جهت كه شب و روز به يك نقطه متمركز ميشد و ذهن مشوشي كه نصيبش شده بود، هر مطلبي را سريعاً از ياد ميبرد.
هميشه و همه جا بيتا مضمون اصلي اغلب شعرهايش بود، در واقع شاعري را با اولين برخورد با او شروع كرد. شعر و عاطفه ارتباط ديرينهاي دارند:
حسن هر جا سر برآرد عشق ميآيد برون.
سپهر اگرچه شاعري بالفطره بود، ولي در حقيقت دلدادگي به بيتا شاعرش كرده بود. آري! وجودش شده بود كانون عشق و عقل و جنون. هميشه و همه جا به ياد آن چشمهاي سبز و زيبايي كه تلاقي جنگل و دريا را تداعي ميكرد و دو مصرع بلند ابروهاي نازي كه مثنويساز خاطرههايش شده بود، با خود شعرهاي عاشقانه زمزمه ميكرد.
سپهر پيشترها دوستي كامران را هم به دست آورده بود كه در خيابان وليعصر بالاتر از سهراه جمهوري نبش چهارراه امير اكرم در فروشگاهي كه ميراث پدرياش بود، در خط توليد و فروش لباسهاي زنانه اشتغال داشت.
سالها پيش توسط ناصر، پسر عمويش كه در آنجا فروشندگي ميكرد، با كامران و ديگر برو بچّههاي بوتيك روشنك آشنا شده بود. زماني كه خيلي بيحوصله ميشد محل كار خود را ترك میكرد و نزد آنها ميرفت تا با مزاح و گپزدنها بتواند اوقات تلخ خود را شيرين کند. طبقهي زيرزمين فروشگاه محل لباس دوزي بود و طبقه همكف، محيط فروشگاه محسوب ميشد. سپهر يكي از روزها كه براي رفع خمودگي، تنگي حوصله و گذراندن اوقات خود به فروشگاه رفت، ناگهان داخل مغازه را خالي از هرگونه كالايي يافت. با تعجّب وارد مغازه شد و از پلهها پايين رفت. با سلام و احوالپرسي از همه، رو به كامران كرد و از وضعيت غيرمعمول فروشگاه پرسيد.
كامران در جواب گفت: - «داريم دكور جديد ميزنيم. از كاسبي كه خبري نيست، اقلكم اين جوري سرمان گرم ميشود.»
سپهر كه حوصلهي خودش را هم نداشت، عذرخواهي كرد و براي استفاده از فضاي آرام طبقهي فوقاني به راه افتاد. ناصر از او حال عمو را پرسيد و او تنها با اشارهي انگشتي رمزگونه جوابش را داد. آهسته با گامهاي سنگين از پلهها كه بالا ميرفت به طرز تفكر كامران، غر زدنهاي او و دوستانش در مورد ايران، محيط نامناسب مغازه و روابط چندشآورشان فكر ميكرد و از خود ميپرسيد: امثال اين جماعت، در توهّم خويش چه سهمي از انقلاب و جنگ براي خود منظور كردهاند كه هميشه خود را طلبكار ميدانند؟ شيپور جنگ كه نواخته شود مرد و نامرد از هم متمايز خواهند شد. اما اين جماعت حالم را به هم ميزنند، اگر مجبور نبودم هيچ وقت قدم در اين مكان نميگذاشتم.
سپهر براي كشيدن سيگار، پشت ويترين داخلي بر روي يك چهار پايه نشست، سيگارش را روشن كرد. با زدن اولين پك به سيگار، باز ناخواسته سفرش به عالم هپروت آغاز شد، به طوري كه از چگونگي سوختن سيگارش هم بيخبر ماند.
درويش درد سپهر را كاملاً درست حدس زده بود، حتي نام بيتا را هم بر زبان آورده بود. برق چشمان سپهر جز شگفتي تفسير ديگري نداشت. چنان محو كلام سحرآميز درويش شده بود كه گويي آنچه را كه سال ها در طلبش نفس سوزانده بود، هم اكنون ناباورانه يافته بود. احساسي كه مطلقاً از منطق عقل و استدلال پيروي نميكرد. حرفها، حرف هايي بود كه سال ها در انتظارش بود تا از زبان كس ديگري بشنود.
- «يا علي مدد! يا علي...! آقا...! حضرت آقا...! ببخشيد آقاي عزيز...!»
سپهر در درياي خيالات خود غوطه ور بود كه صداي تقريباً زمختي او را متوجه خويش كرد. مردي در هيأت درويشان با موهاي بلند، شاربي كه به طور كامل لب هايش را پوشانده و با محاسن بلند جو گندمي شده با كشكول[1] و تبرزين[2] خوش نقش و نگار زرد رنگ و با كلاهي نمدي كه بر سر نهاده بود و با تنپوشي سراپا سفيد به همراه جليقهاي كه بر روي آن مانند كلاه نمدي، نقش و نوشته اي گلدوزي شده بود و نيز چنته[3]اي كه از شانه چپ آويخته بود، در مقابل چشمان مبهوت سپهر قرار گرفت. سپهر بر روي پاهاي خود ايستاد، اما توان سخن گفتن نداشت.
- «يا علي درويش ... اصلاً نگران نباش! مگر سر و ته دنيا چقدر مي ارزد كه بخواهد تو را اينگونه در خويش فرو ببرد. دنيا چيز پيچيده اي ندارد كه كسي مبهوتش شود ... عالم، عالم ماده است و تو عاشق! عالم ماده چه نسبتي مي تواند با تو داشته باشد، هان...؟! تو فقط خودت را گم كردهاي درويش! همين و بس. و الاّ بيتاي تو گم نشده كه پيدا شود! عشق بيتا در دل توست، تو خودت را پيدا كن، آنگاه بيتا را هم يافته اي. به قول مولانا:
آب كم جو، تشنگي آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست
اگر بيتا را بيابي ولي سراغي از خودت نداشته باشي، ميداني چه مي شود؟! هيچ، تبديل مي شوي به شخصيت كاذب و بيهويتي كه قدر گوهر به دست آورده را نمي داند. پس ابتدا به دنبال خودت باش و خودت را پيدا كن. يا علي ...»
آنگاه كشكولش را بر روي شيشه ويترين داخلي مغازه گذاشت و گفت:
- «حال براي جشن شب عيد غديرخم، اين كشكول و اين شما، هر چه كرم كرديد عشق است.»
درويش درد سپهر را كاملاً درست حدس زده بود، حتي نام بيتا را هم بر زبان آورده بود. برق چشمان سپهر جز شگفتي تفسير ديگري نداشت. چنان محو كلام سحرآميز درويش شده بود كه گويي آنچه را كه سالها در طلبش نفس سوزانده بود، هم اكنون ناباورانه يافته بود. احساسي كه مطلقاً از منطق عقل و استدلال پيروي نمي كرد. حرفها، حرف هايي بود كه سالها در انتظارش بود تا از زبان كس ديگري بشنود.
سپهر با خوشحالي دست در جيب كرده و قبل از بيرون آوردن پول نقد پرسيد:
- «چگونه؟ چگونه خودم را پيدا كنم ...»
- «كليد حل مشكلات تو در دست آقا مير طاهر، پير طريقت[4] ماست. ايشان پير اين حقير هم مي باشد؛ چون نفسش حق و صاحب كرامات عجيبه و غريبه است، مطمئن باش مشكلاتت را حل مي كند. زير سايه سردم[5] ايشان مريدان زيادي گرد آمده اند و شما هم مي توانيد در شمار يكي از اينان باشيد. هر چه سريعتر همّت كن و بدان كه از ديدارش ناراضي برنخواهي گشت.»
- «كجا؟... چگونه؟... در چه وقتي مي توانم به حضورشان برسم؟ آيا شما را هم مي توان در آنجا ديد؟»
- «هر چه زودتر بهتر! اگر دوست داري تا قبل از جشن بیا، يا شايد هم فردا كسي را در پيات روانه كنم ... ديدن يا نديدن من تفاوتي به حال تو نخواهد داشت! آنجا خانه درويش است، مطمئناً احساس غريبي نمي كني. وقتي آقا را ديدي فقط بگو حضرت سيف علي شاه در پرسه[6] شما را به من معرفي كرد، همين!»
سپهر دست خود را از جيب بيرون كشيده و مبلغي را در كشكول درويش ريخت. سيف علي شاه كشكول را به دست گرفته و با يك يا علي! گفتن به راه افتاد. ضمن گام برداشتن به سمت در خروجي به پشت برگشت و با صداي بلند گفت: «فردا ساعت شش بعدازظهر منتظر باش، همين جا، فقط يادت نرود!» بعد از رفتن درويش بي آنكه متوجه باشد سراسيمه از پلّه ها پايين رفت و با خوشحالي از كامران و مابقي دوستانش خداحافظي كرد.
كامران: - «چه شده؟ كجا ... كجا با اين عجله...؟! مي بينيم ... سرخوشي، خداحافظ بابا! هميشه خندان باشي ...!»
شب را تا صبح بيدار بود. هجوم خيالات عديده خواب را از چشمانش ربوده و تا اذان صبح فقط اين پهلو و آن پهلو شد.
لحظه ها به قدري كند سپري مي شدند كه حتي حوصله ستاره ها هم سر رفته بود. نور نقره اي ماه اندازه سايه ها را در شب، ثانيه به ثانيه تغيير مي داد. كتاب هايي كه در قفسه اتاق كوچكش قرار داشتند برخلاف شبهاي پيشين، انگار با سپهر غريبه شده بودند و مطلقاً با او گفتگويي نداشتند. چندين بار در تراس طبقه بالا زير نور شاعرانه ماه قدم زده بود، بدون اينكه شعري بسرايد. او در توهمّات خود دنياي ديگري براي خود و بيتا ساخته بود، دنيايي كه جاي هيچ كس و هيچ چيزي نبود. حركاتش عمدتاً از روي بي اختياري بود و بدون تصميم قبلي و همين طور بدون اينكه منطقي برايشان تراشيده باشد، انجام مي داد. از صبح كلافه بود، ناخودآگاه دستش را دراز كرد و يك نسخه از مجالس تعزيه پدرش را بيرون كشيد كه بر روي آن نوشته شده بود: مجلس حضرت رقيه (سلام الله عليها)، نسخه حضرت زينب (سلام اللّه عليها). بدون اينكه هدفي داشته باشد با انگشتش صفحه اي را باز كرد:
اين كوفيان بي وفا نزد يزيدم مي برند
اين قوم بي شرم و حيا نزد يزيدم مي برند
بعدازظهر زودتر از ساعت مقرر به محل قرار رفت، دقيقاً عقربه كوچك، عدد شش را نشانه رفته بود كه صدايي او را متوجه خود كرد.
- «آقاي سپهر...؟ سپهر مهيمن؟! يا علي مدد!»
- «بله خودم هستم!»
دختري بود 23-22 ساله با قدي نسبتاً بلند، زيبا و خوش صدا. سپهر در حالي كه جاخورده بود، پرسيد: «ببخشيد شما...؟»
- «من نرگس هستم، فرستاده جناب سيف علي شاه، ظاهراً ديروز...»
- «بله بله... هر امري باشد از اين لحظه به بعد در خدمتتان خواهم بود.»
- «خواهش مي كنم، در خدمت مولا باشيد انشاءالله!»
از همان خيابان وليعصر به قصد خيابان نظام آباد اتومبيلي را دربست كرايه كردند. اضطرابي شديد تمام وجود سپهر را فراگرفته بود. ضربان قلبش خيلي عادي به نظر نمي آمد و شايد هم تا اندازه اي حق با او بود؛ چون در طول عمرش اين اولين باري بود كه با قشر درويش و صوفي مي خواست ارتباطي داشته باشد. تا به حال هر چه از اين جماعت مي دانست، بيشتر در لابه لاي اوراق و مكتوبات بود و بس، ولي حالا ناباورانه به ديدار كسي مي رفت كه خود يكي از بزرگان قوم به شمار مي آمد و سيف علي شاه پيرامون فضايل و كمالات وي سخن هايي بر زبان آورده بود كه سپهر مشتاقانه آرزوي ديدارش را در دل داشت.
نرگس در طول مسير سؤال هاي متعددي از سپهر و گذشته او پرسيد و متقابلاً پاسخ هاي قابل قبولي هم شنيد. به همين خاطر در اولين برخورد از شخصيت سپهر خوشش آمده بود. به همين منظور توصيف مبالغه آميزي هم از شيخ[7] خود كرده بود و سپهر كماكان در انتظار ملاقات با او لحظه شماري مي كرد. بعد از حدود يك ساعت به مقصد رسيدند.
غالباً كساني كه در آنجا حضور داشتند همه در كسوت فقر[8] مشغول انجام وظيفه بودند.
نرگس با اشاره، يكي از فقرا را نزد خويش خواند و آهسته در گوش وي مطلبي را نجوا كرد كه سپهر چيزي از آن نفهميد. درويش با چهره اي باز به سپهر خوش آمد گفت و جايي را براي نشستن به او نشان داد. با وجود آنكه در ورودي اتاق بزرگي كه محل ملاقات تعيين شده بود، تقريباً نيمه باز بود، ولي پير طريقت، حضرت ميرطاهر ديده نمي شد. خادمان هر يك به آدابي خاص مشغول انجام وظيفه بودند. تعدادي از خانم ها و آقايان گرداگرد هال نشسته بودند، مشخص بود كه هر يك براي ديدار پير لحظه شماري مي كنند. چيزي كه سپهر را بهت زده كرد، وجود دختران و خانم هاي جواني بود كه با آرايش هاي غليظ و پوشش ناقص و نامتعادل در انتظار ديدار ميرطاهر در يك سمت مجلس نشسته بودند و هر چند نفر با هم گفتگو مي كردند.
قبل از ورود به اتاق شيخ كه به او آقا، مي گفتند، يكي از مريدان با آدابي خاص نام ملاقات كنندگان را اعلام مي كرد و بعد با اشاره همان مريد مي بايست صاحب اسمي كه اعلام شده بود وارد اتاق پير شود. دو ساعتي گذشت. با اينكه اذان مغرب هم پخش شده بود ولي احدي در اداي فريضه الهي از خود رغبتي نشان نمي داد. ناگهان نرگس با لباس درويشي همراه با لبخندي دلربا از اتاق مجاور بيرون آمد و در مقابل سپهر بر روي پنجه پا نشست و گفت:
- «خسته نباشيد! چيزي لازم نداريد؟»
- «نه! خيلي ممنون، به چيزي احتياج ندارم.»
- «اگر كاري داشتيد صدايم كنيد، من در همين اتاق كناري هستم.»
سپهر مراتب تشكر و ارادت خود را با لبخند و تكان دادن سر ابلاغ كرد. لحظه اي بعد يكي از مريدها كه نحوه پوشش او با ديگران كمي تفاوت داشت و لباسش يكپارچه به رنگ آبي بود، بدون اينكه سخني با سپهر بگويد، كنار در روبروي آقا ايستاد و گفت:
- «حضرت درويش! آقاي سپهر مهيمن تشريف آورده اند.»
سپهر با شنيدن اين جمله خودش را سريعاً آماده كرد و بر روي زانو نشست. با اشارهي آن مرد ضربان قلبش شديدتر شد. از جا برخاست و به سمت اتاق پير قدم برداشت. مريد آبي پوش قبل از ورود سپهر، آهسته در گوش او نجوا كرد و گفت:
- «راحت باشيد! دست آقا را ببوسيد و بعد رو به درويش بنشينيد و حرف هايتان را بزنيد و هر خواسته اي كه داريد بدون كوچكترين تمهيداتي عنوان كنيد. انشاءالله زيارتتان قبول باشد!»
سپهر تشكر كرد و وارد اتاق شد. تخت پوست[9] بزرگي كه پير بر روي آن نشسته بود، تمثال بزرگ مولاي متقيان علي (عليه السلام) و همچنين وسايل عتيقه، نوشته هايي كه علي الظاهر هر كدام يك بيت شعر از شاعران عارف بود كه بر روي ديوار نصب شده بود، وسايل ديگري مانند ميل ورزش باستاني، شمشير، چند قطعه عكس قديمي ـ كه در آن لحظه نمي شد تشخيص داد متعلق به چه كساني است ـ و چيزهاي ديگر ... و نوع حركات و برخورد پير به نحوي بود كه همان ابتداي ورود سپهر را تحت تأثير قرار داد.
سپهر دست آقا را بوسيد و دو زانو با احترام در مقابلش نشست، جناب شيخ طريق دستار سبزي را بر سر پيچيده و چند انگشتر عقيق و فيروزه در انگشت كرده و دستبند و گردنبندي متفاوت با آنچه كه سپهر تاكنون ديده بود، بر دست و گردن آويخته و نيز با لباسي كه همراه با يك عباي قهوه اي رنگ به تن داشت، جلوه خاصي به خود گرفته بود كه سپهر تا آن روز چنين تشريفاتي را از كسي نديده بود. ميرطاهر علي شاه آخرين پك را كه به سيگارش زد آن را در جاسيگاري له كرد و به نرمي گفت:
- «خب پسرم، خوش آمدي! چه احتياجي بود كه با سكه طلا تشريف بياوري؟ خودت از طلا هم براي ما ارزشمندتري!»
سپهر براي دومين مرتبه چنان جا خورد كه حتي ميرطاهر شگفتي او را از نگاهش فهميد. او كه در اينباره بجز نرگس حرفي به كسي نزده بود، نرگس هم كه تا آن لحظه وارد اتاق پير نشده بود پس پير از كجا فهميد كه او با سكه طلا آمده است؟ ضمن تعجّب و تشكر از پير دست در جيب كرد و سكه را در مقابل آقا گذاشت. ميرطاهر ادامه داد:
- «بگو ببينم از من چكاري برايت ساخته است، اميدوارم صرفاً به خاطر بيتا به اينجا نيامده باشي و بيشتر در پي چيزي باشي كه حقايق را بر تو آشكار كند ...»
سپهر ديگر داشت از تعجّب شاخ در مي آورد، با زبان بي زباني گفت:
- «شما كه همه چيز را مي دانيد، هر چه نظر شما باشد ...»
ميرطاهر از سپهر خواست كه گذشته خود را مشروحا بيان كند و سپهر نيز چنين كرد.
- «خب، خوب است پس شعر هم مي گوييد! درباره مولا هم شعر داريد؟»
- «بله آقا! شعرهاي مولايي هم دارم، شعرهاي مذهبي، شعرهاي عاشورايي و به طور كلي اشعار اهل بيتي من هم تعدادشان كم نيست. حالا اگر چه ضعيف اند و نمي توان آنها را شعر ناميد، ولي به لحاظ كمّي تعدادشان زياد است.»
- «آفرين ... آفرين! آيا تاكنون كتابي هم چاپ كرده ايد؟»
- «بله! تقريباً چند مجلد از مجموعه شعرهاي خود را به دست چاپ سپرده ام كه هم اكنون يكي از آنها ناياب است ولي مابقي در بازار نشر پيدا مي شود.»
- «پس ما را از مطالعه كتاب هايتان بي نصيب نگذاريد ...»
- «خواهش مي كنم! البته قابل نيستند ولي چون شما امر مي فرماييد، چشم! بنده امتثال امر مي كنم.»
با تشويق و توصيه هاي سيّدمرتضي، مضامين و محتواي اشعار و قطعات ادبي سپهر عميق تر شده و صورت ها و ظرفيت هاي متنوعي نيز پيدا كرده بود. او در فراق بيتا آموخته بود كه فقط تصويرگر كنش ها و واكنش هاي دروني خود باشد و بس. به همين خاطر هرچه از قلم او ريزش مي كرد چيزي جز حديث نفس نبود. سيّد ذهن و زبان او را از اين دايره و محور تك بعدي رهايي بخشيده و ضمير او را با مفاهيم ديني، سياسي، اجتماعي و غيره آشتي داده و با گسترش دادن جهان بيني سپهر، ظرفيت هاي كلامي او را نيز پر بار كرده بود. نشر مجموعه اشعار و پخش بعضي از قطعات ادبي او از راديو همگي به همت خيرخواهانه سيّد جامه عمل پوشيده بود.
ميرطاهر در نظر داشت او را در اغلب زمينه ها بيازمايد. به همين منظور نگاهش را به سپهر دوخت و گفت:
- «سپهر جان! فردا شب در جايي به مناسبت عيد غدير چراغي روشن مي شود[10] و من از شما مي خواهم شعري در اوصاف مولاي متقيان علي (عليه السلام) آماده كرده و در آن جمع قرائت كنيد. مي گويم آدرس آنجا را برايت بنويسند و تقديمت كنند، تو ديگر از ما هستي، يعني از اوّل هم بودي، منتهي جسممان از يكديگر دور بود ولي روح و قلبمان هرگز از هم متمايز نبوده و نيست ...»
با اين كلام پير چنان آرامش و اطميناني در قلب سپهر حاصل آمد كه از يادش رفت براي چه چيزي به آنجا رفته است. به رسم ادب و تأييد سخنان پير، هر از گاه سرش را با لبخندي تكان مي داد. پير سپس ادامه داد:
- «رابطه خودتان را با نرگس علي شاه قطع نكنيد و من به ايشان مي گويم شما را با آداب درويشي آشنا كند تا زمان لازم براي تشرّف[11] شما فرا برسد. ما در آداب فقر بحث محدوديت روابط زن و مرد نداريم، همگي از يك خانواده هستيم و هيچ كس حق ندارد نسبت به دختر يا خانمي چشم غيریت داشته باشد، وگرنه خود مولا جوابش را مي دهد و نيازي نيست كه ما اقدامي در اين زمينه داشته باشيم، آدم ناپاك نمي تواند در جمع ما حاضر شود. شعار ما اين است: سر پوش باش، خاموش باش، زهر نوش باش. اين اولين شرط قدم نهادن بر اين دايره است. بر عيب ديگران سرپوش بگذار به طوري كه درباره خودت از غير انتظار داري آن كنند. آنگونه كه تاكنون بر پير شريعت[12] احترام مي گذاشتي حال بدان كه پير طريقت بالاتر و احترامش واجب تر از پير شريعت است. براي اينكه شريعت مرحله اي است كه عاقبت پشت سر خواهي گذاشت، اما تا رسيدن به عالم حقيقت و معرفت، اين طريقت است كه با تو همراه است. پس بدون كوچكترين چون و چرايي سخنان پير را بپذير و در اجراي آن كوتاهي نكن. به قول خواجه شيراز:
به مي سجاده رنگين كن گرت پير مغان گويد كه سالك بيخبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين حايل كجا دانند حال ما سبك باران ساحل ها
... فعلا زود است درباره بيتا حرفي بزنيم وقتش كه رسيد خودم صدايت مي كنم و بعد با هم مفصلاً به صحبت مي نشينيم. بهتر است كه زياد به او فكر نكني تا اينكه دستورش صادر شود.»
ناگاه سپهر مانند خردسال گرسنه اي كه به نان و آب رسيده باشد، گفت:
- «آقا! خيلي خيلي معذرت مي خواهم! من فقط مي خواهم بدانم آيا او تاكنون ازدواج كرده يا نه؟ همين هم تا حدي برايم غنيمت است.»
پير با پكي كه به سيگارش زد در كلام سپهر عميق شد و با تأمل نگاهي به او كرد و گفت:
- «ديگر داري شك مي كني ها، حواست را جمع كن! اگر او ازدواج كرده بود كه ما مأمور نمي شديم با تو ملاقاتي داشته باشيم. اينها همه بازي هاي خودش است. ما همه مهره هاي شطرنج اين بازي هستيم يك روز با هم، يك روز از هم جدا. او دوري بيتا را بهانه مي كند تا تو به ما برسي وقتي كه به درك ما رسيدي همه چيز تمام است، تمام مسأله همين است ما چه بخواهيم و چه نخواهيم بايد در اين بازي ها شركت كنيم. به قول خيام آن پير روشن ضمير نيشابوري:
ما لعبتگانيم و فلك لعبت باز از روي حقيقتي نه از روي مجاز
يك چند در اين بساط بازي كرديم رفتيم به صندوق عدم يك يك باز
[1]. از وسايل پرسه زنى و دريوزگى درويشان می باشد. به دو سمت آن زنجيرى را بسته و به دست می گيرند و هرآنچه كه از مردم گدايى می كنند و يا هدايايى را دريافت مى كنند در داخل آن مى ريزند.
[2]. نوعى از سلاح به شكل تبر با دسته آهنى كه در قديم به كار مى بردند. در فرهنگ درويشان نماد و رمز نفس كُشى است.
[3]. كيسه، توبره، كيسه اى كه درويشان و همين طور شكارچيان با خود برمى دارند و در آن توشه و يا اسباب كار خود را مى گذارند.
[4]. اصطلاحاً به كسى گفته مى شود كه جذبه و هرگونه سیر و سلوکی که در عالم تصوف وجود دارد پشت سر نهاده و در حد آن است كه ديگران را راهنمايى و ارشاد نمايد. پير ارشاد، شيخ طريقت،
مرشد، مراد و پير نيز گفته اند.
[5]. کنایه از مکانی كه برای حلقه ذکر و یا ایجاد تکیه جهت تجمع درویشان تدارک دیده شدهاست.
[6]. پرسه يا پارسه هر نوع بيرون رفتن و قدم زدن و به هر منظورى در هيأت درويشان را اصطلاحاً پرسه مى گويند.
[7]. رك: پير
[8]. درويشى، اصطلاحى است كه بر همه سلسله هاى صوفيه وضع شده است.
[9]. از مظاهر درویشی است که از پوست گوسفند و گاو میباشد و «پیر» بر روی آن مینشیند.
[10]. چراغ افروختن يا چراغ روشن كردن: بر پاى داشتن مجلس صوفيانه به هر عنوان و بهانه اى مانند مجلس ذكر ...
[11]. وارد شدن به يكى از سلاسل فقر طبق دستورات و انجام آداب و رسوم سلسله مربوطه نزد پير طريقت كه منجر به پوشيدن لباس فقر كفنى مى شود را تشرّف مى گويند.
[12]. فقها و علماى شريعت را گويند.
قسمت سوم
سپهر با نشاني مكاني كه در دست داشت، به راه افتاد. سيد مرتضي چندين مرتبه زنگ زده بود ولي موفق نشده بود با او صحبت كند. او آنقدر در اين ماجرا غرق شده بود كه از خوشحالي خودش را هم به ياد نمي آورد، چه رسد به سيد مرتضي، رسم بر اين بود كه مي گفتند:
عيد غدير، عيد سيدهاست، اما بر خلاف سال پيش او اصلاً به سيد مرتضي فكر نمي كرد، در واقع به يادش نمي افتاد اين روزها آنقدر صنم پيدا كرده بود كه ياسمن از يادش رفته بود. سيد مرتضي زنگ هم زده بود كه بگويد برايش برنامه شعرخواني در مسجد چهارده معصوم (عليهم السلام) و همين طور در مسجد امام(ره) ترتيب داده است، كه نبود!
ساعت هشت و سي دقيقه بعدازظهر به آنجا رسيد. وارد كه شد جماعتي از دراويش را ديد كه با لباسي يكدست گرد هم جمع شده اند. البته همه لباس درويشي بر تن نداشتند ولي اكثراً حتي با كلاه و چنته و تبرزين هم آمده بودند تا عيد فردا را به همديگر تبريك گفته و با شور و شوق وصف ناپذيري شب عيدغدير را گرامي بدارند. ناگفته نماند اين شور و شوق خيلي بيشتر و با جلوه زيباتري در مساجد و حسينيه ها و اطراف آنها به چشم مي آمد. در راه چندين مرتبه بچه هاي مسجدی نقل و نبات و شيريني به سپهر تعارف كرده بودند اما همه حواس سپهر به مراسمي بود كه در پيش داشت.
مير طاهر تا چشمش به سپهر افتاد با اشاره از او خواست تا
در صدر مجلس جاي بگيرد، ولي او با اشاره تشكر كرده و در كنار چند نفري كه لباس
عادي بر تن داشتند قرار گرفت. نه سلامي بود و نه عليكي! هركس كه وارد مي شد ابتدا
زمين را مانند ورزشكاران مي بوسيد و با يك «يا علي مدد» گفتن نقطه اي را براي
جلوس خويش انتخاب مي كرد. اغلب گفتارها و كردارها براي او تازگي داشت؛ خود را در
جمع آنان غريبه مي پنداشت و در توهم خود حس مي كرد كه همه او را زير نظر دارند.
البته اين مسأله تا حدي هم منطقي بود؛ چون هر غريبه اي در جايي جديد چنين حسي را
پيدا مي كند. ناگهان كسي آمد و در چند قدمي پير مؤدبانه ايستاد و دستانش را به
صورت ضربدر در مقابل صورتش گرفت و كلامي بر زبان راند كه حتي يك كلمه آن براي
سپهر مفهومي نداشت. او واقعاً حس مي كرد با دنياي جديدي آشنا شده كه قبلاً به طور
ضمني خوانده و حال از نزديك با همه وجود خود دارد تجربه مي كند. شخص لاغر اندامي
با موهاي بلند آمد و در مناقب مولا اشعاري را با آواز رسا براي مجلسيان خواند و در
پايان مناقب خواني اش همان كاري را كرد كه فرد نخستين انجام داده بود. به دستور
پير تعدادي تنبور زن، دف زن و يك نفر كه ني در دست داشت و شخص ديگري كه از آدابش
معلوم بود براي خواندن پيش مي آيد، در جايگاه خويش قرار گرفتند و مراسم شب
عيدغدير را با ذكر مولا آغاز كردند.
دم گرفتن درويشان با همراهي صداي دف و ني و تنبور، شور و
حالي ديگرگون در مريدان و نيز ديگر حاضران اين حلقه افكنده بود كه تا آن شب چنين
لحظاتي هيچگاه در زندگي سپهر پيش نيامده و چنين شوقي به او دست نداده بود:
من مست مستم بابا حيدر مدد علي پرستم بابا حيدر مدد
نور دو چشمان پيمبر علي فاطمه را حامي و همسر علي
مير عرب، ساقي كوثر علي ذات خدا، صاحب قنبر علي
من مست مستم بابا حيدر مدد علي پرستم بابا حيدر مدد
وقتي كه شور و حال به اوج رسيد تعدادي از مريدان برخاسته و با ريتم موجود، حركات موزون خود را هماهنگ كرده و به قولي به سماع مشغول شدند!! پردهي نازكي مردان و زنان را از هم متمايز كرده بود كه به خوبي از سايه آنان مي شد تشخيص داد كه چه مي كنند. تعداد اندكي كه آرام بودند آهسته بر زانوان خود مي كوبيدند و دم را با گفتن: «بابا حيدر مدد» پاسخ مي دادند، اما مابقي يا به صورت نشسته سرها را به شكل يكنواختي از راست به چپ و از چپ به راست حركت داده و سومين مرحله به سينه خود مي كوبيدند و يا ايستاده در موقعيت هاي مختلف خم و راست مي شدند. بعضي از مريدان نيز حركات دست و پاهايشان همراه با لبخندي كه بر لب داشتند به شكلي بود كه گويي در حال رقصيدناند و هرازگاه دست و بشكني هم مي زدند كه اين عمل، حركات رقص را بيشتر در ذهن تداعي مي كرد تا سماع عارفانه! لحظه به لحظه بر تعداد جماعت خانقاهي افزوده مي شد. تعجب سپهر ابتدا از اين حيث بود كه چرا بعضي از وارد شوندگان در آن هواي نسبتاً گرم تابستاني كلاه بر سر نهاده اند، طولي نكشيد كه سر اين مطلب نيز آشكار شد. پريشاني موهاي بلند درويشان به دليل شرايط اجتماعي مي بايست در حمايت استتارگونه كلاه، از ديد نقد آلود انظار در امان باشد تا بتوانند توان ترقي طريقت خود را به تماشا بگذراند. اين شور و حال و حالات مجذوبين تقريبا دو ساعت ادامه داشت و در اين مدت گاهي سپهر به اين مي انديشيد كه چرا علي پرستي؟! اما بلافاصله جو حاكم بر جلسه او را از تفكر بيشتر پيرامون اين سؤال و يافتن پاسخ باز مي داشت. تا اينكه آن كسي كه ناظم بود باز به همان حالت نخستين، دست ها را به صورت ضربدر در مقابل خود نگه داشته و بار ديگر جملاتي بر زبان راند كه ظاهرش خوش بود، ولي باطناً معنا و مفهومي براي سپهر نداشت:
هو، حق
يا علي مدد!
ليل مردان ـ ساكنين سر دم
جمال با كمال حضرت درويش را عشق است.
ايوالله، الاالله
ذكري شد.
مير طاهر آهسته جوابش را مي داد؛ چون فاصله زياد بود كلماتش روشن و صريح به گوش نمي رسيد. البته مشكل او حضور فاصله ها نبود، اگر چه خودش هم اين را نمي دانست، ولي مشكل دقيقاً از ناحيه تكلفات خانقاهي بود كه بروز مي كرد و فاصله بين ذهن و مفاهيم، شعاع طولاني تري پيدا مي نمود.
مجلس با پذيرايي به وسيله چاي و شربت و شيريني، آرامشي نسبي به خود گرفته بود. دقايقي كه از اين دم گذشت، ناگاه چهرهي ناظم در جايگاه مخصوص جلوه گر شد و جماعت را به «علي علي» گفتن و سر دادن «هو يا علي مدد!» ترغيب نمود. آنگاه با صداي بلند نام سپهر مهيمن را به گوش همگان رساند و او را براي قرائت اشعارش به جايگاه دعوت كرد. سپهر ابتدا كمي جا خورد، ولي چون از پيش خودش را آماده كرده بود سريعاً بر خويش مسلط شد و آهسته و با طمأنينه به سوي جايگاه پيش رفت. با عرض ادب و احترام، اجازهي حضور يافتن در جايگاه مخصوص را گرفت. اين چهره ناآشنا و غريب را كثيري از جماعت خانقاهي دنبال مي كردند تا هويت او را بهتر بشناسند. او سعي كرده بود مطالبي را هم از زبان عرفاي نامدار مانند: مولانا جلال الدين بلخي، شيخ فريدالدين عطار نيشابوري، سنايي غزنوي و چند جمله ناب از كلام گهربار مولاي متقيان علي (عليه السلام) به ذهن بسپارد تا در صورت لزوم قدرت جولان عقلي و ذوقي خويش را در آن مجلس به نمايش بگذارد. سپهر نسبت به خودش اطمينان زيادي داشت، ولي ذهنش در پي تسخير موقعيت هايي بود تا بتواند اذهان ديگران، بخصوص پير طريقت را محصور و مسحور كلام خويش نمايد.
وي در همان دقايق نخست و فرصت محدود، ياد گرفته بود كه ياد
كردن از «اسماء حق» به هر شكلي مانند: بهنام خدا، باسمه تعالي، بسم الله الرحمن
الرحيم و ... و نيز سلام كردن به هر نحوي جزو روند فكري اربابان خانقاهي نيست و به
همين خاطر براي به دست آوردن دل جماعت بايد همرنگ جماعت شود. بالأخره «يا خر يا
خرما»، او در انتخاب آزاد بود؛ چون انسان آزاد آفريده شده است.
آن شب با مربوط كردن چند موضوع عرفاني و ارتباط دادن آن با
واقعه غديرخم و همين طور با قرائت مثنوي بلندي كه تماماً در اوصاف و شأن رفيع
مولاي متقيان علي (عليه السلام) سروده شده بود، توجه همگان را به خود جلب كرد.
مفهوم سخنان و مضمون اشعارش براي همه و حتي جناب ميرطاهر علي شاه تازگي داشت.
آنقدر تحت تأثير قرار گرفته بودند كه فقرا متوالياً او را تشويق مي كردند. مير
طاهر به احترام از جا بلند شد و او را در صدر مجلس و در كنار خود جاي داد؛ سپهر تا
آخر مجلس در جوار مير طاهر جا خوش كرده بود. بعد از سخنان كوتاه مير طاهر، حلقه
ذكري تشكيل دادند و با نفس پير، مياندار مجلس، ذكر جلي را بر زبان فقرا جاري كرد.
پاسي از شب گذشته بود. پرده نازكي كه بين زنان و مردان حايل شده بود، در مقابل چشمان ناباور سپهر كنار زده شد و زنان نيز در هيأت درويشي بر اين حلقه در جوار مردان گرد آمدند. سپهر مات و متحير مينگريست، اما قدرت تفسير و تحليل فضاي جديد را نداشت. غير از لامپي كه بر بالاي حلقه مي سوخت، تقريباً اكثر لامپ ها را خاموش كرده بودند. او با دنياي تازه اي آشنا شده بود كه تا قبل از آن هرگز به چشم نديده بود. به همين دليل نمي توانست آنچه را كه مي بيند و مي شنود با معيارهاي عقلاني بسنجد. فريادها، شور و شوق ها و كلمات و حركات عجيب و غريب درويشان، اعم از زن و مرد، حيرت او را مضاعف كرده بود. در فضاي نيمه تاريك گاه اعمال و افعالي را مي ديد كه حس مي كرد غير شرعي و ضد اخلاقي است. اما لحظه اي بعد با خود مي گفت: «نه! اگر چنين بود مطمئناً جناب مير طاهر و مشايخ حاضر با آن برخوردي جدي مي كردند. در ضمن كسي جرأت نمي كند در مقابل پير طريقت مرتكب اعمال زشت و غيراخلاقي شود. سماع زنان و مردان در يك حلقه مشترك نيز به احتمال قوي توجيه طريقتي دارد وگرنه از اجتماع آنان، آن هم در يك نقطه، از طرف پير مجلس ممانعت مي شد.»
سماع مريدان چيزي حدود چهل و پنج دقيقه ادامه پيدا كرد. بعد از اينكه چراغ هاي مجلس را روشن كردند، عده اي از زنان و دختران با وضعيت بد و غيرقابل توصیفی بر زمين افتاده بودند و علي علي مي گفتند. درست مثل كساني كه مشروبات الكلي مصرف كرده، از حال طبيعي خارج و مست لايعقل شده باشند. بعضي از جوانان و نيز مشايخ مجلس دست آنها را گرفته و يا شانه هاي از خود بي خود شدگان را ماساژ مي دادند. سپهر ابتدا فكر كرده بود كه اينها مي بايست برادران و يا شوهران آنها باشند، اما طولي نكشيد شاهد صحنه اي شد كه از نظر او وقيحانه و شرم آور بود. هر كدام از اين مريدان چند تن از زنان حلقه ذكر و سماع را در آغوش گرفته و سپس در آغوش پير رهايشان مي كردند. سپهر با خود مي گفت: شايد دليلي، چيزي هست و من نمي دانم!! نرگس در كناري ايستاده بود و نظاره مي كرد. گهگاه زير چشمي نگاهي به سپهر مي انداخت و سپهر اين عمل نرگس را حس كرده بود.
قسمت چهارم
ميرطاهر علي شاه از واقعهي شب عيدغدير كاملاً راضي و خشنود شده بود تا جايي كه شخصاً دو بار با سپهر تماس گرفته و از او خواسته بود ارتباطش را با اين سلسله منسجمتر و محكمتر كند. در اين ميان نرگس علي شاه هر چند ساعت يك بار با او تماس ميگرفت و بين صحبتهايش ميگفت:
«آقا
نسبت به شما نظر مثبتي پيدا كرده، شما با اين هوش و ذكاوتي كه داريد ميتوانيد در
مدت كوتاهي پيشرفت قابل توجهي داشته باشيد.» سپهر هم كليهي سؤالها و مجهولات خود
را با نرگس در ميان ميگذاشت و او نيز بنا به دستور ميرطاهر به تمامي آنها تا جايي
كه ميتوانست پاسخ ميداد؛ سؤالهاي سپهر بيشتر پيرامون آداب و تكلّفات خانقاهي
بود. سپهر در چند جلسهاي كه شيخ طريقتش ميرطاهر بود شركت كرده و هر بار نكات
جديدي دربارهي آداب و رسوم و فرهنگ درويشي آموزش ديده بود و روزبهروز كلام و
رفتارش به آنان شباهت پيدا ميكرد. پس از مدتي شبي تقريباً ساعت دهوسي دقيقه صداي
زنگ خانه به صدا درآمد. برادرش با فرياد گفت:
- «سپهر! آقا سيّدمرتضي تشريف آوردهاند.»
سپهر سراسيمه پلهها را پايين آمد و با شور و شوقي
وصفناپذير يكديگر را در آغوش گرفتند. هر دو به اتاق سپهر رفتند. سيّدمرتضي گفت:
- «مرد حسابي! معلوم هست كجايي؟ نبايد سراغي از ما بگيري؟ هر
وقت زنگ ميزنيم نيستي كه...»
- «چرا هستم سيّد! البته زير سايهي شما...»
- «ما اگر سايهاي داشتيم روي خودمان ميافتاد، ديگر به شما
نميرسيد.»
- «اختيار داريد، ما هر چه كه داريم از وجود شماست، اگر
بدانيد با چه كساني ارتباط پيدا كردهام، باورتان نميشود!»
سيّد بند پاي مصنوعي خود را آزاد كرد و آن را به گوشهاي
تكيه داد و با خنده گفت:
- «عجب! پس بگو سرت در جاي ديگري گرم بوده، خب حالا بگو با چه
كساني مرتبط شدهاي؟»
- «با دراويش، نميداني اينها چه جماعت عجيبي هستند سيّد!»
چهرهي سيّدمرتضي كاملاً به هم ريخت، اگرچه لحظهاي بعد با
لبخند مصنوعي خود در پي توجيه آن برآمد، اما موفق نشد. سپهر اخلاقش را ميدانست و
به تجربه فهميده بود كه سيّدمرتضي بيجهت از چيزي نگران نميشود. سيّدمرتضي ادامه
داد:
- «خب بگو بدانم چگونه با اين جماعت آشنا شدهاي؟»
سپهر با وجودي كه ناراحتي او را حس كرده بود، اما به دليل
احترامي كه براي سيّد قائل بود جرأت پرسش نداشت، با بيميلي تمام، چگونگي برخورد
با درويشان و ماحصل اين آشنايي را توضيح داد. سيّدمرتضي سكوت كرد و مدتي در فكر
فرو رفت. سپهر براي اينكه تلخي
اين سكوت را بشكند، پرسيد:
- «شما چه كار ميكنيد سيّد؟ اوضاع و احوال زمانه بر وفق مراد
هست يا نه؟»
سيّد متفكرانه جواب داد:
- «شكر خدا... ما هم به نوعي مشغوليم... بايد يواشيواش رفع
زحمت كنيم.»
- «كجا به اين زودي؟»
- «تو كه بيوفا شدهاي، گفتم سري بهت بزنم ببينم چه كار
ميكني، در چه حالي هستي.»
- «شما چيزي را از من پنهان ميكنيد، راستش را بگو طوري شده؟
مسألهاي پيش آمده...؟»
- «نه! چه مسألهاي؟...»
- «سيّد! من شما را خوب ميشناسم، خواهش ميكنم اگر حرفي
داريد بگوييد، لطفاً حرفتان را از من پنهان نكنيد. من شما را به عنوان يك دوست
صادق قبول دارم، باور كنيد!»
- «نه! تنها حرفم اين است كه مواظب خودت باش! نيايد آن روزي
را كه حسرت بخوري و نسبت به گذشتهي خود كاملاً پشيمان شوي، به هر حال تماس خودت
را با من قطع نكن!»
سپهر هر چه اصرار كرد، موفق به باز كردن زبان سيّد نشد،
ولي هرچه كه بود، درهم ريختگي او با خبري كه سپهر از خودش ارايه كرده بود، ارتباط
مستقيم داشت. چند روزي گذشت، حالت سيّدمرتضي تأثير عميقي بر روي سپهر گذاشته بود.
تا اينكه روزي سپهر به بهانهي اداي فريضهي نماز به مسجد رفت تا با ديدن سيّد
شايد راز كلام آخر او را بفهمد. سپهر تا آمد تجديد
وضو كند، امام جماعت سورهي حمد اوّلين ركعت نماز مغرب را خوانده بود، در آغاز
قرائت سورهي توحيد به جماعت وصل شد. بعد از اتمام نماز مغرب، سيّد را ديد كه در
صف دوّم نشسته و يكي از همرزمان سابقش بهنام حاج محمد شريعتپناه نيز در كنارش به
اداي نماز ايستاده بود. نماز جماعت كه به پايان رسيد مردم تكتك مسجد را به قصد خانه
ترك ميكردند. جا كه بازتر شد آهسته رفت و ناگهان بين هر دوشان قرار گرفت. سيّد از
ديدار مجدد سپهر خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، سپهر با ابراز مسرت تمام گفت:
- «سيّدجان! هر قدر كه بخواهي از من فرار كني باز به چنگت
ميآورم، براي اينكه تو با يك پاي عاريهاي چگونه ميتواني از دست من بگريزي!»
خندهي سيّد و حاج محمد فضاي روحاني مسجد را پر كرد. سپهر
بيدرنگ ادامه داد:
- «راستش را بگو چرا آن روز از حرفهاي من ناراحت شدي؟»
سيّد با اظهار اميدواري دست بر روي شانهي سپهر گذاشت و
پرسيد:
- «ببينم، گل مولا! اهل آبگوشت هستي يا نه! اي بابا! اين چه
پرسش سادهلوحانهاي است كه من كردم، «ديگجوش» يكي از سنتيترين غذاهاي خانقاهي
است. اگر هم دوست نداشته باشي تا به حال ميبايست به آن عادت كرده باشي، اين طور
نيست؟»
از كلام سيّد سخت متحيّر شده بود و نميدانست او از كجا با
اصطلاح ديگجوش آشنايي پيدا كرده است، ولي بدون اينكه به روي خودش بياورد، گفت:
- «مثل اينكه شما از من هم درويشتري ولي از اينها كه بگذريم
من عاشق آبگوشتم.»
- «پس آمادهي رفتن شويد تا حاج خانم ما صدايش در نيامده،
حداقل به آب آبگوشت برسيم.»
حاج محمد عذر خواست و عذرش هم از جانب سيّد پذيرفتني بود و
از همانجا راهش را جدا كرد طولي نكشيد كه آن دو به منزل رسيدند. بعد از صرف شام،
سيّد خوب فهميده بود كه سپهر براي چه چيزي نزد او آمده است. بدين لحاظ پيش از
اينكه حرفي از سپهر بشنود گفت:
- «سپهر جان! خدا ميداند تا چه اندازه نسبت به تو و
خانوادهات كه همگی اصيل و مذهبي هستيد، ارادت دارم، بخصوص براي خود شما احترام
ويژهاي قايل هستم و به خاطر اين دوستي و رفاقتي كه بين ما وجود دارد احساس ميكنم
جهتگيريهاي تو در همهي مراحل و مراتب زندگي و نوع برخورد تو با پيشامدهاي
اجتماعي براي من كه يك دوست هستم اهميّت ويژهاي دارد و در مورد فردي كه از
تواناييهاي ويژه در سطح بالايي برخوردار است، هميشه در خود احساس مسئوليت ميكنم.»
سپهر ساكت و آرام به سخنان محبتآميز سيّد دقيقاً گوش
ميداد، او هميشه به حرفهاي سيّد ايمان داشت. به
همين خاطر خيلي موجز از سيّد تشكر كرد و منتظر ماند تا سخنان او خاتمه يابد. سيّد
در ادامه گفت:
- «درويشي راه درستي نيست كه تو انتخاب كردهاي، از اين كه رك
حرف ميزنم بايد ببخشيد!»
- «تمنا دارم سيّد جان! شما به عنوان برادر بزرگتر بر من
ولايت داري. پس هرچه ميخواهد دل تنگت بگو.»
- «با اينكه ميدانم حرف مرا زمين نخواهي زد ولي هرگز
نميخواهم از اين باب وارد شوم؛ چون امكان دارد در آتيه به لحاظ روحي مسايل ديگري
به دنبال داشته باشد. من هر چقدر كه در اينباره با تو صحبت كنم به هيچ وجه به
جايي نميرسيم. تا خودت اين راه را با پوست و گوشت خود لمس نكني، سخنان امثال من
همه بيهوده و بيفايده است. مگر اين كه احساساتت را رها كني و با عقل و منطق به
اين موضوع نگاه كني. اين كه چگونه به اين راه كشيده شدي بماند، مهم اين است كه
فعلاً در اين طريق هستي و چنان كه قبلاً گفتم خيلي بايد مواظب خود باشي وگرنه به
ورطهي نابودي خواهي افتاد، امّا ميترسم زماني پشيمان شوي كه ديگر سودي به حالت
نداشته باشد. حديثي داريم از رسولاللّه (صلياللّهعليهوآله)
كه ميفرمايند: بعد از من امت من هفتاد و دو فرقه ميشوند كه از اين ميان فقط يكي
اهل سعادت است و مابقي طريق ضلالت را در مينوردند.»
سيّد از سپهر خواست كه براي شنيدن مطالبي مفيد در رابطه با
مسألهي مورد بحث به اتفاق او يك سري به منزل حاج آقا محبّي بزنند و برگردند. سپهر
گرچه چندين بار حاج آقا محبي را از نزديك در مسجد ديده بود، اما شناخت چنداني از
وي نداشت. يكي ـ دو بار وصف ويژگيهاي علمي و اخلاقي ايشان را از زبان سيّد شنيده
بود و دوست داشت به قدر كفايت او را از نزديك بهتر و بيشتر بشناسد. به همين خاطر
با مسرّت تمام آمادگي خود را براي ديدار ايشان نشان داد. در بين راه سپهر گفت:
- «آخر سيّد جان اينها شيعه هستند...»
- «باشد، تشيّع هم با نقشآفريني دنياطلبان و منحرفان به چند
شعبه تقسیم میشود، ولي حرف من اينها نيست. من ميخواهم خاطرهي يكي از مستبصرين
به نام صانعي كه تحت عنوان «پشت خط قرمز» نوشته و براي بچّههاي سپاه ارسال كرده
را ابتدا از زبان حاج آقا بشنوي و بعد از آن با هم به صحبت بنشينيم. اما چند نكته را فراموش نكن؛ يكي اين كه
در تشرّف به هر فرقهي درويشي شتابي نداشته باش. براي اينكه تو هر وقت كه بخواهي
ميتواني مشرّف شوي. دوم اينكه سعي نداشته باش كه در اعمال و كردار آنها وارد شوي
ولي دقت خاصي از خود نشان بده. سوم اينكه هيچ يك از آنان را با خانوادهي خود آشنا
نكن و چهارم اينكه خيلي خيلي مواظب خود و رفتار و كردار و گفتار خود در ميان آنان
باش و سادهلوحانه برخورد نكن و پنجم اينكه هرگز اسرار و مسايل شخصي و خانوادگيات
را به آنان نگو و ششم اينكه (با خنده) تماست را با من قطع نكن تا بفهمم چه كردي و
چه ميكني، قبول!»
- «قبول.»
- «يا علي مدد درويش...!»
حاج آقا احمد محبّي امام جماعت و مسئول بسيج مسجد حضرت
رقيه (سلاماللّهعليها) و
يكي از دوستان ديرينه و از همرزمان سيّدمرتضي محسوب ميشد كه از زمان جنگ در يكي
از جبهههاي غرب با سيّد آشنا شده بود. سپهر از كلام توصيفي سيّد نسبت به اغلب
جبهههاي جنگ تحميلي فهميده بود كه او تقريباً در بيشتر جبهههاي نبرد به اشكال
گوناگون حضور داشته و چنان زيبا و هنرمندانه آن فضاي روحاني را توصيف ميكرد كه هر
شنوندهاي در ذهن خود تداعي سكانسهاي فضاسازي و «دكوپاژ» شده بر پردهي سينما را
داشت.
از خيابان و كوچههاي باريكي كه به نوعي همگي به هم راه
داشت عبور كردند تا به منزل حاج آقا محبّي رسيدند. سپهر تا آن شب اصلاً فكر
نميكرد كه در اين تهران بيسروته و با وجود اين همه انبوهسازي و برجهاي سر به
فلك كشيده، خانهاي هم پيدا شود كه ديوارهاي اتاقش گچ و خاك اندود باشد. منزلي
محقر با دو اتاق دوازده و ده متري همراه با حياطي كه جمعاً مساحتش به چهلوپنج متر
نميرسيد. حاج آقا با رويي باز آنها را به اتاق خود كه مجاور آشپزخانه بود،
راهنمايي كرد. وي با داشتن دو دختر سيزده و هشت ساله در كنار همسرش زندگي ساده و
گرمي را بنا نهاده بود. براي رعايت حال همسرش و آسايش خانواده، پذيرايي از مهمانان
را خود برعهده داشت. قناعت سرمنشأ زندگيشان بود، تا حدي كه از هر حيث و از هر باب
به اقل مايقنع ميرسيد. آقاي محبّي اگرچه تا آن وقت استطاعت تشرّف به مكهي معظمه
را پيدا نكرده بود، اما سيّدمرتضي و اكثر بچّههاي مسجد او را حاجي خطاب ميكردند.
هرازگاه با سيّد از در مزاح وارد ميشد، ولي در كل از چهره و رفتار و منشش پيدا
بود كه فردي است كاملاً مؤدب، منظم و با سواد. دورتادور اتاقش پر بود از كتابهاي
ريز و درشت فقهي، فلسفي، كلامي، تاريخي، ادبي و غيره. وقتي كه سيني چاي را بر زمين
گذاشت و با پيراهن سفيد و بلندي كه بر تن داشت بر زمين نشست، سيّدمرتضي بدون هيچ
مقدمهاي پرسيد:
- «حاج احمد! راجع به احاديث و رواياتي كه درباره تصوف و
صوفيان در بعضي از مكتوبات مربوطه ثبت شده، سؤالي داشتم.»
از اين سؤال، سپهر متوجه شد كه سيّد در نظر دارد تا به
طريق صواب او را مجاب كند؛ چون كه در راه، سيّدمرتضي حديثي را براي سپهر قرائت
كرده بود كه او گفته بود: «امكان دارد اغلب اينها ساختگي باشد»، اما از آنجايي كه
به صداقت و راستگويي آنان گواهي ميداد و بخصوص كه از نيّت خيرخواهانهي سيّد
باخبر بود، به احترام آن دو سكوت كرده و به سخنانشان گوش فرا داد. حاج آقا محبّي
دستي به ريشهاي جوگندمياش كشيد و گفت:
«توي اين دوره و زمونه شلوغ و با اين حجم سنگين شبهههاي
القايي، چي شده كه شما رفتهايد سراغ تصوف و صوفيان؟ مشكلي پيش آمده؟»
سيّد بدون برداشتن قند استكانش را به لبش نزديك كرد و در
همان حال گفت:
- «نه، مشكلي كه نيست، ولي ميخواستم بدانم تصوّفي كه به قول
بعضي از مورخين و اساتيد فن از قرن دوّم و يا نيمهي دوم قرن دوّم هجري پديد آمده
است...»
حاج احمد كلام سيّد را قطع كرد و گفت:
- «نخير، دوست عزيز! اشتباه نكنيد، تصوف به معناي كلي قبل از
اسلام وجود داشته و ريشهاش را ميتوان در زهد مسيحي، يهوديت، مانويت و تفكر
زرتشتي نيز پيدا كرد. حتي بعضيها اعتقاد دارند كه تصوف نتيجهي عكسالعمل ذهن
ساميهاست. پس در واقع ميتوان گفت فعاليت صوفيان رسماً از قرن دوم هجري به بعد در
بین مسلمانان پا گرفت، ضمن اينكه شديداً تحت تأثير اسلام نيز واقع گرديد، از آن به
بعد با صفت اسلامي تشهير يافت پس از این واقعه غالبا ائمه معصومین(علیه السلام)،
بزرگان دين و علما همواره پيروان دين اسلام را به كرات در گرايش به اين شيوه نهي
ميكردند.»
سپهر نگاهي به سيّد كرد و با اشاره اجازه گرفت كه سخن
بگويد. سيّد گفت:
- «مجلس بيرياست، راحت باش!»
سپهر مثل افراد خجالتزده سرش را پايين انداخت و پرسيد:
- «البته حاج آقا! بنده مدتها بوده و هست كه در اينباره به
تحقيق و تفحص مشغولم، تاكنون به احاديث زيادي هم در رد تصوف برخورد كردهام، ولي
ميخواستم بدانم حديث يا روايتي وجود دارد كه به طور مستقيم از واژههاي صوفي،
صوفيان، تصوف و امثالهم استفاده كرده باشد؟»
حاج آقا محبّي بالشي را زير آرنج راستش گذاشت و ضمن
عذرخواهي پاسخ داد:
- «بله، خيلي زياد! مثل اين روايت كه به نقل از پيامبر اكرم (صلياللّهعليهوآله) در سفينهالبحار
وجود دارد. ايشان ميفرمايند: «لا يَقُومُ عَلي اُمَّتي حَتّي يَقُومُ قَوْمٌ مِن
أُمَّتي اِسْمُهُمْ الصُّوفِيَّةُ، لَيْسُوا مِنّي وَ اِنَّهُمْ يَحْلِفُونَ
لِلذِّكْرِ وَ يَرْفَعُونَ أَصْواتَهُمْ، يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ عَلي طَريقَتي بَل
هُمْ أَضَلُّ مِنَالْكُفّارِ وَ هُمْ أَهْلُالنّارِ، لَهُم شَهيقُالْحِمار. يعني: قيامت براي امت من پديدار نميشود
تا اينكه از ميان امت من قومي بپا خيزند كه نام آنان «صوفي» است، و آنان از من
نيستند، آنان براي ذكر، حلقه ميزنند و صداهاي خود را بلند ميكنند، گمان ميبرند
كه بر روش من سير ميكنند، بلكه آنان از كفّار گمراهتر و از اهل آتش هستند، براي
آنان بانگ الاغ است.»
اين حديث در يك آن تصوير سماعي كه آن شب توسط زنان و مردان
و اغلب مريدان ميرطاهر برپاگشته بود را دقيقاً در ذهن سپهر تداعي كرد. آنگاه
سيّدمرتضي با شنيدن آن رو به سپهر كرد و گفت:
- «اتفاقاً در جاي ديگري رسول خدا (صلياللّهعليهوآله)
نصيحتي به اباذر ميكند كه در آن به واژهي صوف به معني پشمينه كه خرقه ي صوفيان
است اشارهاي ميكند: «يا أَباذَرُّ! يَكُونُ فِي
آخِرِالزَّمانِ قَوْمٌ يَلْبَسُونَ الصُّوفَ فِي صَيفِهِمْ وَ شِتائِهِمْ يَرَوْنَ
أَنَّ لَهُمُالْفَضْلَ بِذالِكَ عَلي غَيْرِهِمْ اُولائِكَ يَلْعَنُهُمْ
مَلائِكةُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ. اي اباذر! در آخرالزمان گروهي هستند كه در
تابستان و زمستان لباس پشمينه ميپوشند و گمان ميكنند كه اين كار برتري بر ديگران
است. آنان را فرشتگان آسمان و زمين لعنت ميكنند.» اما از همهي اينها گذشته من از
حاج آقا ميخواهم خاطرهي آقاي صانعي، كه از دراويش مستبصر یکی از سلسلهها بوده
را براي ما بازگو كنند. حاج آقا بسماللّه! آن خاطره واقعاً شنيدني است. سپهر
جان! خوب گوش كن!»
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
مطلب جالبی بود ولی در صورت امکان ناقص نگذارید ادامه اش را اگر ممکن است برای من ارسال کنبد ممنون می شوم .
با تشکر
صحت یا سقم مطلب در حاله از ابهام میباشد . از نویسنده داستان خواهش میکنم بفرمایند در سالی که موبایل در بین مردم عادی وجود نداشت و برای افراد خیلی خاص و دارای سمت هایی بودند ، چطور از سوریه با یک فرد عادی تماس موبایلی برقرار کردند ؟
درضمن علت،زمان،مکان نقل حدیث رو بررسی کنید بعد حدیث نقل کنید.
هرکسی زمانی میتونه به سر کاری پی ببره که موسی باشد درکنار خضر .
سلام،
من از فقرای خاکسارم، هم سلام میکنم هم الباقی احکام و مستحبات شریعت دین مبین اسلام رو بجا میارم.
این مطلب تماماً دروغه.
در فقر جلیله خاکسار بانوان مشرف نمیشوند، به هیچ عنوان.
در ضمن جناب میرطاهر سر سلسله نبودند و نیستند، از مشایخ سلسله هستند.
در ضمن از اصطلاحاتی که به کار برده شده، مشخصه که متاسفانه یکی از فقرا در جمع آوری این مطلب دست داشته یا اینکه با طرح رفاقت با چندی از فقرا از درستی ایشان سو استفاده شده، که امیدوارم خود مولا جواب عملشون رو بده.
در آخر اینکه، اسم دراویش به خصوص فقرای محترم خاکسار رو خراب نکنید.
این مطالب و هجویات توان خدشه دار کردن سلسله جلیله خاکسار و مولا دوستی هیچ کدام از سلسله های دراویش رو نداره.
خودتون رو به زحمت نندازید.
امیدوارم مولا خودش شفاعت کنه خدا به راه راست هدایتتون کنه.
یا علی مدد.
چرا هدف داستانهاي تخیلی ات رو دراویش میکنی؟
جای خراب کردن دیگران خودت رو درست کن رفیق!
و اما بعد
من داستان شما را خواندم.اما انصاف را رعایت نکردید بزرگوار ... بماند... خواندم و خواندم. دیدم اسم آورده اید،باز هم خواندم... اما تا رسیدم به "نرگس علی شاه"، باقی را بی خیال شدم...چون کلمات بار دارند و حقیقت مطلب برایم روشن شد. که از کجا می آید این آوای نا سازگار شما، ای کاش نویسنده خودش درد دین و روشنگری و آگاهی داشت، آنگاه دست به قلم میبرد. درست است اینان آنچان که باید باشند نیستید اما شما هم اطلاعاتان و قلمتان روح حقیقت گرایی نداشت.
از روی محبت ذاتی به حضرت مولا، گاه گاهی میرفتم و میروم مجالس فقرا، اما خدای من شاهده هیچ گاه ندیدم و نشنیدم که خانمی اسم درویشی داشته باشد اصلاً اجازه نمیدهد و به قولی خط قرمز آنهاست این مطلب، به چه دلیل نمی دانم! و یا اینقدر راحت که شما فرمودید اختلاط داشته باشند در مجالس.این گونه نبوده لااقل تا جایی که من دیدم. و در خصوصی ترین مجالس آنها نیز رفته ام حتا چندین بار به غرب کشور نیز سفر کرده ام. در مجالس مذهبی عذراداری و جشن در حیاط حسینه بانوان در تراس مانندی شاهده کنسرت اینان هستند مثل هیئت های مذهبی دیگر که همه جا هست. قبول دارم عوضی هایی هستند که تعدادشان هم کم نیست که به لباس اینان در آمده اند و خودشیفتگی و تبلیغات گسترده ای این روزها در اینستاگرام و تلگرام به راه انداخته اند. و افتاده اند به جان جوانان. و با عکس که (بر) عکس انسان است. یعنی چیزی که نیستند با عکس انتقال میدهند و چند جمله یا علی مدد فلان و بهمان. میشوند عارف الحق. !!!!
خداوند شما را و ما را و هر اندیشه و عملی که ادعایی دارد... از غیر خدایی به راه خود آیی هدایت کند... آمین
در پناه حق
هیچی هم از درویشا نمیدونم .خدا میدونه
این مطالب 90درصدش دروغ هست فقط قسمتی از این مطالب درست بود که همون رو هم با دروغ قاطی کردن .
شعر که گفته شده بود درستش این هست
من مست مستم بابا حیدر مدد الله پرستم بابا حیدر مدد
یا بعضی ها هم می گن :
من مست مستم بابا حیدر مدد کشکول به دستم بابا حیدر مدد
و اینکه در این سلسله کسی حشیش و.... مصرف نمی کنه ،نویسنده که وقت گذاشته اینارو نوشته همین قدر که وقت گذاشتی اینارو بنویسی برای خودت وقت می زاشتی شاید به راه راست هدایت می شدی
به خداوندی خدا قسم که با این گمراهی که برای مردم به وجود اوردی خیری نمی بینی،انشاالله به راه راست هدایت می شوی .
یا علی مدد.