او در خاطراتش چندین صفحه را به بررسی شخصیت یک بهایی پرنفوذ دربار به نام «ایادی» می پردازد. او پزشک شاه و از صاحب نفوذترین افراد روی شخص شاه بود. در این خاطره شهبازی بیان می کند که دربار برای گاردی ها که نزدیک ترین افراد حلقه حفاظتی خودش هستند، به اندازه یک سگ پاسبان هم ارزش قائل نیست. قضاوت راجع به شهبازی و روایت او از ایادی با شما:
در بهداری و بیمارستان های ارتش دکتر ایادی با اختیار تامی که داشت، واقعاً جنایت هایی می کرد که نمونه آنرا در هیچ جای دنیا نمی توانید ببینید یا بشنوید. در ارتش تمام افسران و درجه داران بودند اما به غیر از امرای ارتش، آن هم امرایی که دارای نفوذ بودند، بقیه از امیر گرفته تا سرهنگ و سرگرد و سروان و ستوان درجه دار و خانواده آنها در دست دکتر ایادی و عمال او اسیر بودند. برای مثال دو نمونه از بی عدالتی های بیمارستان های ارتش و ژاندارمری را که در اختیار دکتر ایادی بود می نویسم:
در واحد مامورین مخصوص، درجه داری بود به نام اسدالله سرخیل. او مردی بود بسیار ورزیده و وفادار نسبت به کشور و همچنین یک مسلمان حقیقی و پایبند به دین مبین اسلام. فردی زحمتکش که عضو استادان کوهنوردی و گروه رنجر گارد بود.
در یک عملیات کوهنوردی در اثر ریزش کوه و اصابت سنگ به چانه اش، دندان های جلوی او خرد شد. دکترهای ارتش نظر دادند که در ایران قابل معالجه نیست. قرار شد که برای معالجه او را به آلمان غربی اعزام کنند. نامه اعزام او را باید دکتر ایادی امضا میکرد. وقتی که نامه را برده بود پیش دکتر ایادی، او گفته بود: درجه دار که لیاقت رفتن به خارج از کشور را ندارد. از ارتش بیرونش کنید و یکی دیگر از این گرسنه ها را به جایش استخدام کنید. بعد از یک ماه جواب نامه آمد که دکتر ایادی با رفتن این درجه دار به آلمان موافقت نکرده است و دستور داده که این درجه دار از ارتش اخراج شود، چون او دیگر به درد ارتش نمی خورد.
نامه را به فرمانده گارد که در آن زمان تیمسار هاشمی نژاد بود، نشان دادند. تیمسار هاشمی نژاد که می دانست این درجه دار از مامورین مخصوص است و ممکن است بالاخره یکی از مامورین موضوع را به شاه بگوید، جریان را با دکتر ایادی در میان می گذارد. دکتر ایادی جواب می دهد که خودش با شاه در این باره صحبت خواهد کرد؛ اما تیمسار هاشمی نژاد رضایت نمی دهد و تهدید می کند که خودش به عرض شاه خواهد رساند و خواهد گفت که اگر این درجه دار معالجه نشود تمام مامورین دلسرد شده و ممکن است اتفاق سوئی بیفتد. ایادی وقتی که با سماجت تیمسار هاشمی نژاد رو به رو می شود، می گوید: خیلی خوب! نامه او را بنویسید تا من امضا کنم. اما مبلغ خیلی کمی برای خرجی او در نظر می گیرد.
وقتی که اسدالله سرخیل به کشور آلمان اعزام می شود، در حین معالجه پول او تمام می شود. به وابسته نظامی در آلمان مراجعه می کند. وابسته نظامی به جای اینکه به او کمک کند، با عصبانیت می گوید مگر اینجا گداخانه است که تو آمده ای و تقاضای کمک می کنی؟ اسدالله سرخیل جواب می دهد: خیر جناب سرهنگ شما یک تلگراف به گارد بزنید. جواب مید هد: مگر خودت نمی توانی بروی تلگراف بزنی؟! من که بیکار نیستم. او را از ساختمان وابسته نظامی بیرون می کنند. او هم از همه جا نا امید و غمگین، بی هدف در خیابان ها سرگردان می شود تا اینکه جلوی یک رستوران می ایستد و بعد از اینکه پول موجود در جیب خود را حساب می کند، وارد رستوران می شود که اندکی غذا بخورد. در رستوران با یک ایرانی که در آنجا کار می کرده است رو به رو می شود. آن ایرانی از اسدالله سرخیل سوال می کند که در آلمان چه کار می کند؟ جواب می دهد برای معالجه آمده است. مریضی او را می پرسد. می گوید: مریض نیستم بلکه در عملیات کوهنوردی سنگ به چانه ام خورده و دندان هایم شکسته بود که معالجه کرده ام.
وقتی که آن ایرانی می فهمد که اسدالله سرخیل عضو گارد است، می گوید: پسر عموی من هم در گارد در واحد رنجر است. وقتی که نام او را می گوید سرخیل میگوید که اتفاقاً دوست نزدیک من است. وقتی که سرخیل مطمئن می شود که این آقا فامیل یکی از دوستان خودش است، میگوید: فلانی خداوند شما را برای من رسانده است چون جیب مرا زده اند و دیگر پولی برایم نمانده است. خجالت می کشد که بگوید ارتش به اندازه کافی به او پول نداده است و در کشور آلمان بدون خرجی مانده است. جوان ایرانی که مطمئن نبود که سرخیل حقیقت را می گوید، جواب می دهد: خودم پول ندارم ولی شاید بتوانم از یکی از دوستانم برای شما قرض بگیرم؛ فردا بیایید اینجا.
این هم یکی دیگر از پَستی های دکتر ایادی بود. آن وقت اینان تبلیغ می کنند که بهائی ها آدم های خوبی هستند. نوع دوست هستند. کثافت کاری های ایادی بیش از اینهاست. ماجرای دیگری را از زندگی این مرد پلید باز می گویم تا بدانید در ارتش شاهنشاهی چه کسانی حکومت می کردند.
فصل زمستان و ورزش اسکی بود. وقتی که وارد سنت موریس در سوئیس می شدیم به هر ماموری وظیفه ای محول می شد. اسدالله سرخیل و استوار یکم اسماعیل پنجه شیر، مسئول اسکورت کردن فرح پهلوی در اسکی بودند. یکی از همین روزها در موقع اسکی در یکی از پیست های سخت سنت موریس سرخیل می بیند که دو نفر مستقیم و با سرعت زیاد به طرف فرح می آیند. او با از خود گذشتگی زیاد می رود و راه آنها را سد می کند. در اثر این برخورد پای او می شکند اما فرح و اطرافیان او و استوار پنجه شیر توجهی به اینکه او پایش شکسته و در برف ها و سرمای 32 درجه زیر صفر افتاده نمی کنند و به اسکی خود ادامه می دهند. یکی از اسکی بازهای محلی وقتی که می بیند سرخیل در برف افتاده می رود جلو که او را بلند کند می بیند که پایش شکسته. با بی سیمی که داشته است، تقاضای کمک می کند و با سرعت می رود و به مربی سوییسی فرح پهلوی می گوید که پای یکی از گاردهای فرح پهلوی شکسته و در برف ها افتاده است. سوییسی ها او را به بیمارستان می برند و بستری می کنند. از بیمارستان به ویلای شاه خبر دادند که اسدالله سرخیل پایش شکسته و در این جا بستری است. من به همراه چند نفر از مامورین برای ملاقات او به بیمارستان رفتیم. فردای آن روز صبح که فرح و دوستانش و استوار اسماعیل پنجه شیر برای اسکی آماده می شدند، فرح با صدای بلند از پنجه شیر پرسید: پنجه شیر از یارو خبر داری؟ اطرافیان فرح شروع کردند به خندیدن. پنجه شیر سوال کرد: قربان یارو کیست؟ فرح گفت: آن یارو گاردی که مثل خر در برف ها افتاده بود. او هم جواب داد: خیر قربان من نرفتم؛ اما شهبازی با چند نفر از مامورین به بیمارستان رفته اند و او را دیده اند.
علت صمیمیت فرح با پنجه شیر هم این بود که پنجه شیر یک بار فرح را در حال معاشقه با مربی سوییسی اش که یک نجار بود دیده و به روی خودش نیاورده است.
دو روز از این جریان گذشته بود که به خاطر بارش برف شدید، کسی به اسکی نرفته بود. داخل ویلا، فرح با دوستانش نشسته بودند و جوک های زشت می گفتند و می خندیدند. محمدرضا شاه با دکتر ایادی و عده ای دیگر پوکر بازی میک ردند. وقتی که محمدرضا شاه برای دستشویی رفت، دکتر ایادی آمد پیش فرح و گفت: قربان! دیروز آقای بهبهانیان رفته بیمارستانی که این یارو خوابیده است. می گفت خرجش خیلی گران است. خوب است به وسیله هواپیمای پیک، او را به ایران بفرستیم تا در یکی از بیمارستان های ارتش بستری شود. فرح هم حرف او را تصدیق کرد اما تیمسار جهانبانی با عصبانیت گفت: شرم آور است! یک گاردی برای حفظ جان شما پای خود را از دست داده اما شما او را برای معالجه به ایران می فرستید؟ در این موقع محمدرضا شاه آمد و سوال کرد: نادر چه خبر است؟ جهانبانی جریان را به او گفت. شاه هم عصبانی شد و گفت: علیا حضرت و ایادی اصلاً با گاردهای من خوب نیستند.
مجتبی شایسته نیا
منبع: محافظ شاه خاطرات علی شهبازی (مامور مخصوص شاه)، انتشارات اهل قلم، ج1، صص 199 تا 207
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
بابا خجالت بكشید. اون حكومت از بین رفته و فعلا شماها حكومت رو در دست دارین. اون حكومت حتی رهبرش هم سال ها قبل فوت شده. بازم دست بردار نیستید و با خیال پردازی قصه های جدیدی میسازید برای خراب كردن بیشتر چیزی كه دیگه وجود نداره ؟
واقعا خجالت آوره بولتن جان...
متن من خیلی تند و پرخاشگرانه بود. قبول دارم.
راجع به داییم هم خب بالاخره چرخ روزگار برگشته و اندیشه ای عكس گذشته ی خودش و خانواده پیدا كرده. عموی خدا بیامرزم هم كه بیشتر از بیست و اندی ساله شهید شدن و دستشون از این دنیا كوتاه شده.
لطفا فكر منفی نكنید در رابطه با ایشون. بنظر من ایشون با عشق به میهن و مردم و امام خمینی رحمته اله به شهادت رسیدن. برای اینكه بدونید در مورد چه انسان های فداكاری مثال زدم یكی از كارهای خداپسندانه و بسیار دلیرانه اون خدا بیامرز رو تعریف میكنم آقای بولتن. در دوران پیش از انقلاب اسلامی در میدان ژاله ی تهران این عمو جان بودن كه از دستور مستقیم سر فرماندهی سرپیچی كرده و خطر احتمالی تیر باران رو برای خودشون خریدن اما به سمت مردم تیر اندازی نكردن و به گروهان خودشونم دستور دادند بهیچ وجه به مردم تعدی نكنند... بااینحال متاسفانه گروهان های دیگری هم اونجا حضور داشتن و به سمت مردم آتش گشودن...
از این مساله بگذریم. پوزش بابت متن طولانی ولی بهر حال این وقایع از گذشته فراتر از سن من هست و نقل شده در خانواده و شنیدم مثل همه ی مردم...
بهر حال اون مرحوم رو نباید مثالی ازش میزدم یا دائی ام رو.
بالاخره بولتن جان چرخ گردون در حال چرخش هست و انسان هر لحظه چیزی جز لحظه ی قبل هست. این یعنی اندیشه های ایده آلیستی من و شما و حتی دایی من و ... اندیشه ی انسان هم بر پایه دانسته ها تغییر میكنند. بقولی این گیتی نیلی رنگ دنیا هزار چرخ داره در اندیشه ها و قضاوت های درست و غلط ما و نتیجه های استخراج شده ی انسان از منطق و وجدان و حتی ندای قلبش دائما در تكاپو هست برای كشف نهاد كه شاملل اعتقادات موقتی سیاسی هم هست. من هم از شما دلگیر نیستم. چون جواب منطقی های هوی است.
دلگیر نباشید از من. ممنونم. در پناه خدای بخشنده و نجات دهنده باشیم.
صاحبان زر و سيم و قدرت دنيا-