کد خبر: ۵۶۱۴۷۶
تاریخ انتشار:
به بهانه روز پزشک؛

چند لحظه‌ای پای خاطرات تلخ و شیرین یک پزشک اورژانس

اغلب اتفاقاتی که در بیمارستان ها و اورژانس ها رخ می دهد یادآور خاطرات تلخ برای ماست.

به گزارش بولتن نیوز، در ادامه خاطره ای دلهره آور از «دکتر حسن نوری ساری» متخصص طب اورژانس و معاون فنی و عملیات اورژانس کشور را می خوانید.

«روز خیلی شلوغی بود، همه فضای اورژانس مملو از بیمار و همراهانشان بود.

دم دمای غروب خانمی با تخت از درب اورژانس وارد شد. از اتاق ویزیت می توانستم ببینمش، یک خانم مُسن روی تخت نشسته بود، وای که چقدر شبیه مادرم بود... فوری از اتاق بیرون آمدم و از بیماران خواستم چند لحظه ای منتظر باشند، چقدر رنگ پریده بود و عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود.

جلو رفتم، سلام کردم و گفتم: مادرم چه شده؟ گفت: نَفَسَم...

دخترش گفت: مادرم از مشهد آمده و مهمان من است، یک دفعه حالش بد شد... توروخدا کمکش کنید.

آن روز من و دوستم و همسرش انترن های بیمارستان رسول اکرم (ص) بودیم. آن زمان از طب اورژانس خبری نبود و کارهای بخش اورژانس را ما انجام می دادیم، به دوستم اشاره کردم که بیاید و تخت را به طرف اکسیژن مرکزی ببریم که ناگهان بیمار از هوش رفت.

مادرم نفس نمی کشید، نبض هم ندارد... خدای من .... فوری تخت را به اتاق احیا بردیم و احیا را شروع کردیم. دستیار قلب آمد و با نا امیدی گفت: ادامه بدهید اما فایده ای نخواهد داشت. با این حرف دختر بیمار نا امید به دیوار تکه داد.

نیم ساعتی احیا را ادامه دادیم. باید برگرده ... در آن هوای گرم اورژانس خیس عرق بودیم، یک دقیقه هم نمیشد احیا را قطع کرد، همچنان مشغول فشردن قفسه سینه بیمار بودیم که دوستم گفت: یک لحظه دست نگه دارید، انگار نبض دارد. آره نبض ضعیفی داشت که با دارو تقویت می شد.

اندک امیدی داشتیم که ناگهان با بروز یک آریتمی بدخیم(VF) نگرانی­مان بیشتر شد. به جای آن که جریان برق از دهلیزهای بیمار شروع شود، بطن های قلب بیمار جریان الکتریکی تولید می کرد. فوری باید شوک بدهیم.... همه فاصله بگیرید... (شوک)... خدای من بیمار بیدار شد و شروع به تقلا کرد...»

یادآوری آن خاطره هنوز هم خستگی را از تن من به دَر می کند. هیچ چیز شیرین تر از مرخص شدن آن بیمار نبود. هرچند غرولند و ناله و نفرین بیمارانی که هنوز در اتاق ویزیت بودند، هم به هوا برد.

ابتدا فکر می کردم این یک حس تکرار نشدنی است، جریان مرگ و زندگی و تصور من ادامه داشت، تا اینکه رسما به عنوان پزشک و بعد ها به عنوان متخصص اورژانس مشغول به خدمت شدم، این حس بارها و بارها تکرار شد و هر بار روح تازه ای در من می دمید...

پزشک که باشی علایقت تغییر می کند... نه تنها علایق بلکه روان زندگیت عوض می شود. مفهوم عشق، ایمان، علم و زندگی در همه ادغام می شود و البته خستگی ....

پزشکی نه هنر است که با ممارست حاصل شود و نه علم است که با خواندن کتاب بدست آید، پزشکی ملقمه ای از عشق و دانش و ایمان و هنر است.

خوب که نگاه می کنی خیلی چیزها عوض شده، توقع پزشک در حصول نتیجه است اینکه دردی را بکاهی و حیاتی را حفظ کنی. بسیار اتفاق می افتد که بیمار دردمند یا همراه وی از درد و اضطراب ناله می کنند، تعرض می کنند و ناسزا می گویند اما تو باید کار خودت را بکنی و وقتی دردش را می کاهی یا جانش را نجات می دهی شیرین ترین حس رضایت را می­چشی.

بعد از شیفت های طاقت فرسای اورژانس که به منزل می روی، تنت خسته است ولی روحت نه... این حس عجیبی ‌ست که خستگی عضلات در تصرف روح سرشار از رضایت به فراموشی سپرده می شود. آری، برای نجات جان باید دانش را با عشق بیامیزی و با ایمان به بیمار هدیه کنی تا با نجات یک تن انگار که همه مردم را نجات داده ای.

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

منبع: جام جم آنلاین

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین