کد خبر: ۵۲۸۷۴۱
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار:
نامی که مرز نمی شناسد؛

حسین (ع) در قلب امریکا با دل آدم ها چه ها که نمی کند

صدای نوحه‌ی عربی می‌آید و دیوارها پر از پرچم امام حسین(ع) و حضرت علی(ع) و کربلا و عاشوراست. فضای خانه بر خلاف شروع ماجرا کاملا آرامش بخش است...

گروه دین و اندیشه: گفته بودم که خدا راه را نشانم داد که کجا می‌شود در این شهر کوچک و سرد، شیعه‌ها را پیدا کنم. شنبه شب از این جهت که هم خودش تعطیل بود و هم فردایش، روز خوبی بود برای اینکه مراسم‌شان را امتحان کنم. با نوحا، خانم عربی که تا به حال ندیده بودمش تماس گرفتم و مطمئن شدم که مجلس فقط مخصوص زن‌هاست و ساعت هشت و نیم شب شروع می‌شود.

حسین (ع) در قلب امریکا با دل آدم ها چه ها که نمی کند

به گزارش بولتن نیوز، با اپلیکیشن لیفت (چیزی شبیه همان اسنپ و تپسی خودمان) یک ماشین به مقصد منزلی که آدرسش را دارم می‌گیرم. اسم راننده احمد است. این اولین باری نیست که راننده اسم‌های این‌چنینی دارد. قبل از این، مصطفی و فوزیه و یک احمد دیگر هم دنبالم آمده بودند. سوار ماشین احمد می‌شوم و او می‌پرسد که اهل کجا هستم. همه‌شان به خاطر حجابم کورسوی امیدی دارند که بتوانند بقیه‌ی صحبت‌هایشان را به زبان عربی ادامه دهند. می‌گویم اهل ایرانم و او می‌گوید که اهل فلسطین است...

 خودش نخ صحبت را می‌کشد می‌بَرَد می‌گذارد بین شیعه و سنی. دلش می‌خواهد بداند از نظر من فرق شیعه و سنی چیست. مانده ام با این دلی که برای عاشورا هوایی شده و این زبان الکن انگلیسی چه جوابی بهش بدهم. راست دلم را می‌گیرم و حرف دلم را می‌زنم که راستش را بخواهید در این دنیای امروز حرف زدن در مورد اشتراک‌هایمان شاید قشنگ‌تر باشد. می‌گویم که از نظر من، نه فقط ما مسلمان‌ها، که همه‌ی آدم‌های روی زمین به نوعی برادر و خواهر هستیم و به خصوص ما مردم خاورمیانه، فارغ از هر دین و مذهبی، قصه‌های مشترک و شبیه به همی از جنگ و ناامنی و مظلومیت و ظلم دولتمردان داریم...

احمد ولی اصرار دارد که دقیقاً فرق بین شیعه و سنی را بداند. می‌گویم شاید قسمتی از تفاوت‌های اصلی‌مان این باشد که منتظر منجی‌ای هستیم که از نوادگان علی(ع) است... و واقعاً حتی الآن که دستم رفته به سمت خاطره نوشتن نمی‌دانم که آیا اهل سنت هم قائل به این منجی و نواده‌ی علی(ع) بودنش هستند یا نه. احمد کامنتی نمی‌دهد. نمی‌توانم حدس بزنم از سر سیاست مداری‌اش است یا از سر بی‌اهمیتی یا کمبود اطلاعاتش؛ مثل هزاران مسلمان ایرانی که به اسم مسلمانند ولی اصلاً دغدغه‌های اینچنینی ندارند...

[از ظاهر نمی‌شود قضاوت قطعی کرد] اما با شلوارک کرم رنگ و موهای فرفری روشن و روغن زده‌اش هیچ بعید نیست که از دسته‌ی دوم باشد. سوال آخرش را نزدیک مقصد می‌پرسد: شما از سنی‌ها متنفرین؟!

مصاحبه با افرادی که برای اولین بار دسته‌های عزاداری می‌بینند
روز حسین، یکشنبه ۲۴ سپتامبر ۲۰۱۷، لس‌آنجس
Los Angeles, California

‌ احمد کنار خانه‌ای که مقصد نهایی من بود ترمز کرد و تمام رخ به سمت من برگشت. راستش را بخواهید در آن تاریکی شب کمی از سیر اتفاق‌ها و حرف‌هایی که بینمان زده شده بود ترس برم داشت! احمد با چشم‌های روشنِ سرتاسر متعجبش پرسید: "یعنی شما داعش را قبول ندارید؟" گیج و منگ نگاهش کردم. چقدر برایم مرموز و غیرقابل شناخت بود این مرد؛ واقعاً نمی‌فهمیدم منظورش از این سوال چه بوده؟! آیا فکر می‌کرد دست ایران با داعش در یک کاسه است؟ یا داعشی‌ها هم به نوعی منشعب از شیعه هستند؟ یا خودش یک طرفدار پر و پا قرص داعش بود و انتظار داشت به عنوان یک مسلمانِ سینه چاک، من هم طرفدار داعش باشم؟!

یک لبخند بی محتوا تحویلش دادم و کتاب "ده روز با داعش" را بهش معرفی کردم. احمد گفت که چون هوا تاریک است و من هم بار اولم هست که به این آدرس می‌آیم مطمئن می‌شود من خانه را درست پیدا کرده‌ام و بعد می‌رود (خودم در جواب درخواستش برای راهنمایی کردن مسیر گفته بودم که بار اولم است و آدرس را دقیق بلد نیستم).

فکر کردم نهایتاً ما واقعاً همه خواهر و برادریم، فارغ از هر دین و آیینی که داریم... و چقدر جنگ و سیاست نفرت‌انگیز است وقتی قرار باشد همه‌ی آدم‌ها همیشه یک شک و تردید آماده برای آمیخته شدن با خشم را با خودشان یدک بکشند...

حسین، پسرک سفیدرو با موهای قهوه‌ای مجعد و تیره و چشمان درشت و براق، در را به رویم باز کرد. احمد دست تکان داد و رفت. حسین بی مقدمه گفت:Wanna play scooter...

طنین صوت حاج صادق آهنگران در شهر لاس‌وگاس امریکا!

عزاداری شیعیان، دیشب در مرکز اهل البیت نوادا

من، هنوز در شوک مکالمه‌ام با احمد و با ضربان قلبی که از تاریکی و سکوت شب و عجیب بودن فضا هنوز پایین نیامده بود، به چشم‌هایش خیره شدم. فکر کردم عجب حماقتی کرده‌ام: کدام زن جوان و عاقلی ساعت هشت و نیم شب در یک شهر غریب با یک راننده‌ی غریب می‌آید به آدرسی که یک منزل شخصی غریب است و خدا می‌داند داخلش چه خبر است؟! حالا این پسرک شش هفت ساله هم که برای خیر مقدم آمده عجیب‌ترین حرف دنیا را بی سلام و مقدمه تحویلم می‌دهد: "می‌خوام اسکوتر بازی کنم!" آب دهانم را تقریباً به زور قورت می‌دهم و می‌گویم:

You should ask your mother...

و سرک می‌کشم به داخل منزل. دختربچه‌ی نمکی و کمی تپل، همسن و سال حسین به استقبالم می‌آید و با لهجه‌ی عربی غلیظ می‌گوید: "سلام علیکم" چشم‌های دخترک بر خلاف برادرش مرا آرام می‌کند کمی. می‌گویم:

Hi, my name is Atieh, I'm From Iran. Nice to meet you.

زبان دخترک باز می‌شود و مثل بلبل برایم انگلیسی حرف می‌زند. می‌گوید او هم از کویت آمده و مدرسه‌ی اینجا را بیشتر از کویت دوست دارد. یک باگی کوچولو، تازه وارد خانه‌شان شده و چون رنگش زرد است او فکر می‌کند که شاید سمی باشد. می‌گوید تو قَدَت بلند است و حتما می‌توانی به من کمک کنی تا باگی را بگیرم و چیزی شبیه این تورهای دسته‌دار که در کارتون‌های بچه‌های آلپ، با آن پروانه می‌گرفتند را به سمتم دراز می‌کند. من لبخند مطمئن‌تری می‌زنم و کفشم را در می‌آورم.

دو تا خانم عرب یکی میانسال و یکی جوان روی مبل نشسته‌اند. صدای نوحه‌ی عربی می‌آید و دیوارها پر از پرچم امام حسین(ع) و حضرت علی(ع) و کربلا و عاشوراست. فضای خانه بر خلاف شروع ماجرا کاملا آرامش بخش است، اگر وقتی داری به سمت اتاق نشینمن می‌روی، حسین با اسکوتر از جلویت وییییژژژ... رد نشود!

مراسم عزاداری حضرت رقیه در مرکز اسلامی هوستون، شب سوم محرم

Houston, Texas

هیچکس کفش پایش نبود به جز حسین که با کفش‌های اسکچرز قرمز و مشکی‌اش، بین ما و سلام علیک‌های چند زبانه‌مان سوار بر اسکوترش ویراژ می‌داد و چرخ می‌خورد. زن میانسال، مثل صاحبخانه، اهل کویت بود و زن جوان دیگر اهل عراق. کویتی‌ها دست و پا شکسته فارسی می‌دانستند و فضا را برای من خودمانی‌تر و دلچسب‌تر می‌کردند.

صاحبخانه یک دختر حدوداً سیزده ساله داشت و دختر کوچک بلبل زبانش و حسین، هر دو به نظر هفت هشت ساله می‌رسیدند. خانم صاحبخانه اسمش اِسراء است و صورت سرخ و سفید و ظریفش از بین شال مشکی‌اش بیشتر می‌درخشد. می‌گویم نماز نخوانده‌ام و او به سمت سجاده‌ای که در اتاق غذاخوری‌شان پهن است راهنمایی‌ام می‌کند.

آن گوشه از خانه، تاریک‌تر و دنج‌تر است و مُهرِ روی سجاده، بدون اینکه بدانم چرا، انگار به دلم چنگ می‌زند. عطر عربی خوشبویی لای چادرنمازشان جا خوش کرده و همه چیز حال و هوای خوبی دارد. صدای نوحه‌ای که نمی‌فهمم کلامش چیست، مبهم و سوزناک تا ته و توی دلم راه باز می‌کند. به رکعت دوم نماز مغرب نرسیده بغضم می‌ترکد. نماز اولم که تمام می‌شود دستم را جلوی صورتم می‌گیرم و یک دل سیر گریه می‌کنم. باورم نمی‌شود اینجا باشم: در یک خانه‌ی ویلایی نسبتاً بزرگ دوبلکس در شمالی‌ترین قسمت شهر راچستر که در و دیوارش پر از یا حسین و یا علی است و صدای نوحه‌اش با بوی عطر جانمازش قاطی می‌شود.

به عکس‌های روی دیوار و دختربچه‌های محجبه‌ی داخل عکس نگاه می‌کنم که معصومانه می‌خندند. حسین یا در عکس‌ها نیست و یا نگاهش شبیه خواهرهایش نیست. نگاهم را از چیزی که انگار حریم خصوصی این خانه باشد می‌دزدم و می‌ایستم به نماز عشاء. بعد از نماز به اتاق نشینمن برمی‌گردم.

حسین (ع) در قلب امریکا با دل آدم ها چه ها که نمی کند

روی میز وسط فلاسک چای و استکان‌های کمرباریک عربی با طرح‌های برجسته‌ی نقره‌ای چیده‌اند که هرکدام بی‌حرف پیش روی نعلبکی‌شان جاخوش کرده‌اند. حسین از اسکوترش پایین می‌پرد و فلاسک را برمی‌دارد. زن میانسال به خواهر همسن و سال حسین اشاره می‌کند. خواهرش فلاسک را برمی‌دارد و جایی دور از دست حسین می‌گذاردش.

حسین نگاه کوتاهی می‌کند و پی ماجرا را نمی‌گیرد. جرقه‌ی بیماری احتمالی‌اش در ذهنم روشن می‌شود ولی نمی‌خواهم باورش کنم. زن میانسال فارسی و عربی و انگلیسی درهم می‌گوید که اسراء درسی خوانده که دست بر قضا پسرش هم بیماری مربوط به همان درس را گرفته و با اشاره و زبان بدن می‌خواهد دستگیرم کند که مشکل ذهنی دارد یا هرچیزی که مربوط به روح و روان است. دیگر شک ندارم که حسین اوتیسم دارد‌. مادر حسین کنارم می‌نشیند و برایم در استکان‌های کمرباریک دلبر چای می‌ریزد. می‌گوید:

Wow... I have something special for you...

می‌رود داخل آشپزخانه و با یک ظرف شکر پنیر ایرانی با طعم گل محمدی برمی‌گردد. روی جعبه‌اش به فارسی نوشته "سوغات مشهد". به پهنای صورت می‌خندد و ادای خوشمزه بودن درمی‌آورد. دلم می‌خواهد بغلش کنم و تا صبح سحر بنشینم پای حرف‌هایش...

حرف‌های زنی که انگار سال‌ها قبل، دُرُست مثل این روزهای من، از ترس فراموشی ناگزیر و هجوم بی‌رحم تفاوت‌های دنیای جدیدی که به آن پا گذاشته، گوشه گوشه‌ی خانه‌اش را به یاد ائمه زینت داده و قانع است به اینکه حتی با حضور کمرنگ چهار پنج نفر و به برکت یک فیلم سخنرانی ساده، حال و هوای دلش را جوری نگه دارد که می‌خواهد...

مراسم عزاداری فارسی در هیئت‌الرضا، حومه لس‌آنجلس، شب دوم محرم

Reseda, California

اِسراء کنارم می‌نشیند و تعریف می‌کند که به خاطر بیماری پسرش از کویت به اینجا آمده. لیسانس روانشناسی دارد و اینجا هم برای تمدید ویزا، لیسانس فلسفه‌اش را شروع کرده. می‌گوید روز اول دانشگاه استادش از او پرسیده از کجا آمده و وقتی اسم کویت را می‌شنود به جنگ صدام با کویت اشاره می‌کند و اینکه آمریکا کویت را نجات داده!

یک خشم فروخورده‌ی آشنا در عمق چشمهایش می‌بینم و به همان داستان مشترک آدمها فکر می‌کنم. می‌گوید که به استادش گفته شما از سر خیرخواهی به کمک ما نیامدید و هر کاری که کردید چندین برابر سودش عایدتان شده

می‌گویم:

Who knows if they did not start the war by themselves?

غصه و خشم و حسرت و یک دنیا سوال بی جواب در چشمان اسراء چرخ می‌خورد و انگار می‌خواهد به من بگوید: "همینو بگو!"

تلویزیون، سخنرانی یک معمم عرب زبان را پخش می‌کند و همه‌ی محفل ما در حضور اندک و تُنُک همین چند نفر که اشاره کردم خلاصه می‌شود، حتی نوحا، معرف اصلی من به این مجلس هم نیامده. تقریبا چیزی از حرفهای مرد معمم نمی‌فهمم؛ ولی از بودنم در فضایی که به نام امام حسین (ع) برپا شده خوشحالم. من ساکت به تلویزیون خیره شده‌ام و همه‌ی سعی‌ام را می‌کنم که هرچند کم، چیزی از حرفهای مرد دستگیرم شود.

مراسم عزاداری فارسی در فاطمه سنتر، دنور، کلرادو
شب دوم محرم

اسراء بین هال و آشپزخانه هروله می‌کند و زن میانسال و زن جوان عراقی با هم مشغول حرف زدن هستند. حسین روی مبل دراز کشیده و خواهر بزرگترش موهایش را نوازش می‌کند و حسین می‌رود که خوابش بگیرد. زن میانسال به فارسی برایم توضیح می‌دهد که حسین و خواهرش دوقلو هستند.

بعد بحث را می‌کشد سمت اینکه مردهای عراقی به چند همسری معتقد هستند درحالیکه ایرانی ها معمولا فقط یک زن دارند. اسراء می‌خندد و می‌گوید که مردهای کویتی یک زن دارند اما تا دلتان بخواهد زن صیغه‌ای دارند و باز هم می‌خندند...

نمی‌دانم از این زنانگی بی موقع و ناگزیر مجلس خوشحال باشم یا نه، اما ته دلم را که نگاه می‌کنم می‌بینم به این آدمها و این مجموعه، با همه‌ی ضعف‌ها و قوت‌هایشان بیشتر احساس تعلق می‌کنم تا جمع‌های منطقی یک ماه اخیر سکونت جدیدم در آمریکا.

مجلس با تمام شدن فیلم سخنرانی تمام می‌شود و من به این فکر می‌کنم که سهم من از عزاداری امشب، همان دلی بود که سر سجاده شکست و چه دلچسب هم شکست. و شاید حتی از آن مهمتر، حال خوبی که از در کنار این آدمها بودن به من دست داد.

حسین (ع) در قلب امریکا با دل آدم ها چه ها که نمی کند

اسراء می‌گوید که دیشب پدرش فوت کرده و فردا عازم کویت است. به همین دلیل احتمالا مراسم تا شب عاشورا تعطیل است. اما سعی می کند شب عاشورا را اینجا باشد و برنامه داشته باشند. از من شماره تلفن می‌گیرد تا اخبار جلسات را به من هم خبر بدهد.

دخترک هفت هشت ساله، باگی روی سقف را نشانم می‌دهد و توریِ دسته دار را دوباره به سمتم دراز می‌کند. صندلی کنار اتاق را وسط می‌کشم و روی صندلی می‌ایستم. باگی را با کمی ورجه ورجه به دام می‌اندازم و دخترک بالا و پایین می‌پرد که:

All done, you got it...

و من فکر می‌کنم کاش می‌شد همه‌ی باگی های سمی را به همین راحتی به دام انداخت.

اسرا، غیر از سهم خودمان، کمی شوربا (غذای مخصوص خودشان شبیه آش و سوپ که با دال عدس درست می‌شود) در ظرف یک بار مصرف می‌ریزد و به همه مان می‌دهد که با خودمان ببریم. به بقیه، زرشک و زعفران ایرانی هم می‌دهد و به اشاره ی لبخند می گوید طرز استفاده‌اش را از من باید بپرسند. برای من ادویه‌ی عربی و چاشنی بریانی داخل کیسه می‌کند و به هرکداممان یک جانماز کیفی می‌دهد که رویش "یا علی ابن موسی الرضا" گلدوزی شده و گفتن ندارد که بوی مشهد دارد با خودش...

شب اول محرم، عزاداری اباعبدالله الحسین در مسجد الزهراء
لس‌آنجلس، کالیفرنیا

آخر شب که به خانه بر می‌گردم، یک پلاستیک پر از خوردنی‌های جور واجور همراهم است. یاد آن قسمت از کتاب "بی‌و‌تن" رضا امیرخانی می‌افتم:

ارمیا با حال و هوایی شبیه حال الآن من، در خیابانهای منهتن راه می‌رود. دلش عجیب صدقه دادن و نذری می‌خواهد و فضا با این مفاهیم بی‌اندازه بیگانه است. ارمیا طول خیابان را گز می‌کند و داخل همه‌ی پارکومترها سکه می‌اندازد که مبادا مهلتشان تمام شود و صاحبهای ماشین جریمه شوند. پلیس اما او را به جرم دیوانگی به اداره ی پلیس می‌برد.

فکر می کنم تصویری که از شیعه در ذهن این آدمها نقش بسته قمه زدن عاشورا است و یحتمل رفاقت با داعش. چه می‌شود اگر بیایند و این پلاستیک خوش عطر و بوی دست مرا هم کنار آن همه تبلیغات رسانه‌ها ببینند؟ نمی‌دانم نشان دادنش شدنی است یا نه، اما آرزو بر جوانان عیب نیست...!

مداحی فارسی انگلیسی، شب سوم محرم، مسجد امام علی، نیویورک
مداح: مهدی دردشتیان

Imam Ali Masjid, New York - Muharram 2017

 

منبع:

کانال روزنوشته های چند مسلمان ایرانی در امریکا

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۴۲ - ۱۳۹۶/۰۷/۱۷
1
0
اگر بتوانیم با توکل به خدا و صداقت و جدیت و عالمانه به اهداف قرآنی بزرگ عاشورای حسینی در دینداری و تلاش و ایثار برای دور نگه داشتن دین و مذهب از هرگونه انحراف بشری ، در رفتار و گفتار و پندار ، همیشه پایبند باشیم بی تردید اهداف الهی این نهضت در جهان فراگیر خواهند شد.
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین