گروه اجتماعی: یک لاقبا بودم. یعنی از مال دنیا هیچ نداشتم و خانوادهام هم
در حدی نبودند که بتوانند زیر بال و پرم را بگیرند و در مواقع لزوم به یاریام
بیایند.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، مهرنوش از هر جهت برازنده بود. هم وجاهت و نجابت داشت و هم جمال و کمال. اما من کجا و او کجا؟ او خانوادهای داشت که به قول مادرم، دستشان به دهنشان میرسید، اما خانواده من آه در بساط نداشتند و کوچکترین کمکی به من نمیتوانستند بکنند. کاری هم که برای من با داشتن مدرک دیپلم خشک و خالی پیدا شده بود، کار خدا بود و بس. به خاطر شرایط مادی، هیچ وقت فکر ازدواج و زندگی مشترک به ذهنم خطور نمیکرد، اما وقتی به قول خواهر بزرگم دل گرفتار شود، دیگر کاری از دست تو برنمیآید.
مهرنوش همکارم بود. وقار و سنگینی او از یک طرف و نجابت مثالزدنیاش از طرف دیگر باعث شده بود که جز او برای زندگی مشترک به کس دیگری فکر نکنم، اما عملا این پیوند غیر ممکن بود. چرا که به لحاظ مادی بین من و او از زمین تا آسمان فاصله بود. خانواده مهرنوش در شهرستان زندگی میکردند و در شهرشان همه آنها را به خاطر موقعیت خاصی که داشتند، میشناختند. مهرنوش هم برای ادامه تحصیل به تهران آمده بود و در خانه برادر بزرگش زندگی میکرد که در واقع شرکتی هم که من و مهرنوش در آن مشغول به کار بودیم، متعلق به برادرش بود. وقتی که توسط یکی از همکاران غیرمستقیم از مهرنوش خواستگاری کردم، خواستگاری که نه، میخواستم مزه دهانش را بفهمم و بعد خانوادهام را به طور رسمی به خانهشان بفرستم لطف خداوند بود که او هم به قول خودش به خاطر پاکی صداقتم با این وصلت موافق بود. موضوع که علنی شد، خانوادهاش بشدت با این وصلت مخالفت کردند، اما از آنجایی که مهرنوش تنها دختر خانواده و بسیار عزیزدردانه بود، ناگزیر شدند در مقابل خواسته دخترشان کوتاه بیایند، با عنایت امام جواد (ع) این لطف بزرگ شامل حالم شد و با مهرنوش ازدواج کردم.
حقیقتاً زندگی با همه شیرینیهایش برایم مشکل بود، چون خانواده خودم که پولی نداشتند که بتوانند کمکم کنند، خانواده مهرنوش هم گفته بودند که به هیچ وجه روی کمک مالیشان حساب نکنم که البته غرورم هم اجازه نمیداد که بخواهم حتی یک ریال از آنها بگیرم. از طرفی نمیدانم چه حکمتی در کار بود که مهرداد، برادر مهرنوش که مدیرعامل شرکت ما بود، لطفش شامل حال همه همکاران میشد، الا من. این مساله باعث شد که محل کارم را عوض کنم. چون از صبح تا شب زحمت میکشیدم و در مقابل زحماتم، حقوق ناچیزی دریافت میکردم. بدتر از آن این بود که همه تصور میکردند برادر همسرم زندگی ما را میچرخاند.
خوشبختانه، چون به کارم وارد بودم، توانستم در مدت کوتاهی در ادارهای دولتی استخدام و مشغول به کار شوم. اگرچه حقوق ناچیزی داشت، اما سعی میکردم با ماندن بیشتر در محل کار و با گرفتن اضافهکاری زندگیام را با هر مشقتی که هست بچرخانم، ولی فشار زندگی از سرم دست بردار نبود. آنقدر سختیهای مالی به من فشار آورد که یک بار بر اثر عصبانیت با خدا قهر کردم و منی که هیچگاه نمازم قضا هم نمیشد، دست از نماز خواندن برداشتم. تنها کسی که از این ماجرا باخبر بود، همسرم مهرنوش بود. مهرنوش که انسانی معتقد و متدین بود، مدام نصیحتم میکرد که دست از این بچهبازی بردار، چون ممکن است خشم خدا ما را بگیرد و زندگیمان از این که هست بدتر و بدتر شود.
خانواده همسرم که از ابتدا مخالف این ازدواج بودند، کمتر به خانه ما رفت و آمد میکردند، البته مهرنوش توجیه میکرد که معمولا از شهرستان بیرون نمیروند، اما من میدانستم و باخبر میشدم که گهگاه به خانه مهرداد رفت و آمد دارند. ته دل البته دلم میخواست به خاطر مهرنوش به خانه ما هم رفت و آمدی داشته باشند، در طی این مدت نه تنها کوچکترین بی احترامی به آنها نکرده بودم، بلکه به طور مرتب از آنها میگفتم که مهرنوش احساس غربت و تنهایی نکند.
آن روز برای اضافهکاری در اداره مانده بودم، حوالی ساعت هشت شب بود که مهرنوش تلفن کرد و مژده داد که امشب خانوادهاش به همراه عمهها و ... قرار است شام مهمان ما باشند. البته به همراه مهرداد و زن و بچههایش، چون همگی دو- سه روزی بود که در خانه مهرداد اتراق کرده بودند. مهرنوش در آخر حرفهایش گفت که خانوادهاش خواستهاند که غذایی درست نکنیم و محمدرضا چون کبابیهای خوب تهران را میشناسد، برای همه کباب کوبیده بگیرد.
این حرف مهرنوش مثل پتکی بر سرم فرود آمد، چون تهیه کباب برای بیست- سی نفر آدم، مساوی بود با بخش عمده حقوق یک ماه من. آن هم در شرایطی که خیلی از شبها حتی پول کرایه ماشین که تا خانه بروم هم نداشتم. فکر کردم شاید خانواده همسرم میخواهند مرا در تنگنا بگذارند و ببینند چند مرده حلاجم و یا واقعاً قصد دارند که رفت و آمدها سیر طبیعی به خود بگیرد. تلفن مهرنوش که قطع شد، زانوی غم در بغل گرفتم. دیروقت بود و نمیدانستم از چه کسی باید مبلغی پول بگیرم؟ یکی- دو تا از همکاران هم که در اداره بودند، وضعشان از من بدتر بود و بیپولتر. بغض گلویم را گرفت. حساب کردم که با مخلفات سفره چیزی حدود بیست هزار تومان هزینهام میشود. یعنی یک مبلغ سرسامآور. آن هم در شرایطی که من حقوق ماهانهام از سی و دو هزار تومان تجاوز نمیکرد و اصلا کسی نبود که این مبلغ را نقد در جیب داشته باشد، اگر هم بر فرض دوستی پیدا میشد که لطفی در حقم میکرد، نهایتا میگفت این وقت شب کدام بانک باز است که من برایت پول بگیرم؟ چون در آن زمان نه عابربانکی وجود داشت و نه امکان دیگری از این دست.
دست به دامان حضرت امام جواد (ع) شدم. «یا امام جواد (ع) تو همیشه دستم را گرفته و شفیع من شدهای غلط کردم، غلط کردم که با خدای تو قهر کردم و دست از نماز خواندن برداشتهام. کمکم کن. نگذار آبرویم برود. آن هم جلو خانواده همسرم. اگر امشب آبرویم برود، دیگر نمیتوانم سر بلند کنم و برای همیشه تحقیر میشوم. تو از خدایت بخواه که کمکم کند. یا امام جواد (ع) قول میدهم که مثل قبل نمازم را سر وقت بخوانم.» سر روی میز گذاشته بودم و اشک میریختم و التماس میکردم که ناگهان دست کسی را روی شانهام احساس کردم.
یکی از همکاران سابق بود که با هم در شرکت قبلی همکار بودیم. اشک چشمانم را توجیه کردم که حساسیت و آبریزش دارم. گفت که چند روزی بود دنبالت بودم، اما هر بار جور نمیشد که به دیدنت بیایم. اتفاقی از اینجا عبور میکردم و فکر هم نمیکردم این وقت شب در اداره باشی، اما گفتم سنگ مفت و گنجشک مفت، چون میترسیدم این پول باز خرج بشود و دوباره شرمنده تو بشوم. بفرما آقا محمدرضا شرمنده که دو سال تاخیر داشتم. بیست هزار تومانی که بابت هزینه ازدواجم به من قرض داده بودی. به خدا جور نمیشد. امیدوارم این تاخیر را به حساب مشکلات زندگی مشترک و هزینههای سرسامآور آن بگذاری.
وقتی پول را داد و رفت، درجا خشک زد. یعنی چی؟ بیست هزار تومان برآورد هزینه شام بشود و آن وقت شب ناگهان او با بیست هزار تومان بیاید و برود؟ آن هم در صورتی که من مبلغ مورد نظر را در زمانی به او دادم که میخواست برای مراسم ازدواجش هزینه کند و برای اینکه ناراحت نشود، گفته بودم قرض، اما هر وقت داشتی بیاور، نیاوردی هم هدیه ازدواجت. در واقع دیگر هیچ حسابی روی آن پول نکرده بودم.
وقتی جریان را برای مهرنوش گفتم، خندهای کرد و گفت که میدانستم تو آدم متدینی هستی و منتظر لطف خداوند بودم تا دوباره به ایمانت برگردی که این اتفاق چیزی شبیه به معجزه است که تو را به خود آورده است.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com