قرار گذاشتند که برای سیزده بروند لب آب. عادله از آقا تونی خواست سیزده کاری به کار او نداشته باشد و بگذارد با دوست و آشنا برود لب آب، سیزده بدر. آقا تونی گفت: عادله خانم، شوما سیزده اوِل را بیترس بمونی هتل! که عادله گفته بود: اَصش سینزه اوِل را باس رفت یه وری که آب باشِد و دار و درخت، سبزه گره زد و گفت سبزه سبزه رنگ رخم سبزه، سبزه سبزه رنگ دلم سبزه. سبزه که گره میزنی ناغافل بالاسرت سایه بشد و بیگیری سردا بالا و بیبینی یکی نگاد میکوند میگد من سبزعلیم منا صدا میکردی و سبزه گره میزدی؟ آ دلت هُری بیریزد پاین.
آقا تونی گفت: نه مثل اینکه عادله خانم باید بِرِد سیزده. دخترمون دل به صحرا داده سیزده. باشِد. به آقامهدی میگم سیزده بیاد جای شوما.
شب که با احمد سیبی حرف میزد گفت آقا تونی گفتس برو سینزه. کوکو میکونم و نونیام صبح میاد دری هتل میسونم. چلسمه هنو اونقد داریم برا سال نو، حمصی تعارفی آورده بود هتل. آقا تونی قسمت کرد و به همه داد. شومام از این یرواند از این خیالشورا که دوست میداری بسون لای نون کوکو خوش بدل میشینه.
سیزده اینطور شروع شد. صبح آفتابی بود. هوا خوب. یه چیزی تو آفتاب لای درختهای چهارباغ بود که عادله دواچی را مدام میفرستاد توی اطاق مسافرها که تشک فنردار داشتند. میپرید روی تشکها. چشمهاش را میبست و میپرید و دوباره و دوباره. هربار که میپرید چیزی زیر لب میگفت. میآمد پایین سبزیخوردن، کوکو، تخممرغ سفتکرده، پنیر لای سفره میگذاشت میدوید بالا میپرید و میخواند آش برگ پزون بود ننجون، میآمد پایین چای خشک، کتری و به به میگفت.
احمد سیبی که وسایل عادله را در گاری گذاشت گفت بفرما عادله خانم بیشین وسط. عادله هم نگذاشت و برداشت رفت روی گاری. احمد سیبی گفت اینم اتول ماست.
درختهای چهارباغ دیگر برگ داشتند و جلو خانهها صندوقعقب ماشینها را بالا داده بودند و بقچهپیچهای غذا و تنقلات را جا میدادند. اشرفیها میریختند از روی درختها. عادله گفت احمدآقا احمدآقا زیرانداز نیاوردیم. احمد سیبی گفت: احمدی را دست کم گرفتی عادله خانم.
ظهر عادله سفره انداخته بود و رنگ به رنگ کوکو. کوکو سیب. کوکو سبزی. کوکو قندی. سبزی پنیر و خیارشور که از مغازه یرواند خریده بودند.
انگار چیزی در سیزده بود چیزی در هوا موج میزد که قاصدکها میآورند. عادله مثل اینکه دوباره روی تشکها میپرید. دراز کشید و به آسمان نگاه میکرد. پرندهها که میپریدند صداهایی که در هوا موج میزد. قهقههها. زغالهایی که در آتشگردانها میچرخیدند. صدای عرعر الاغی که سیزده آمده بود. احمد سیبی یکآن گفت پُلا بیبین! عادله نگاه کرد. اُووَه. نریزد پایین. و به احمدسیبی گفت اومدن سینزه سبزه گره بزنند. احمد گفت شوما سبزه گره نیمیزنین که عادله گفت شوما را چه به این کارا. اومدیم لبی آب رخت چرک دارین بدین بشورم احمدآقا! احمد سیبی شرم کرد. عادله گفت حیا میکونید؟
احمد سیبی دراز کشید آسمان را نگاه کرد. عادله گفت اومدیم راحت. او هم دراز کشید و آسمان را نگاه کرد.
«ظهر که میشد هوا گرم میکوند»
«دمی ظهرم همچی خنک نبود»
«بیبین عادله خانم اون بالا را. کبوترها چرخ میزنن. خب باس نیگا کونی»
«ها. دیدم»
و عادله گفت رو تشکها که میپرم برم دنبال کبوترها.
چشمانش گرم شد و نفهمید چقدر چشمانش بسته بود. که صدای احمد سیبی را شنید عادله خانوم اومدهی سینزه. چشمانش را باز کرد. صدای کتری که قلقل میکرد میآمد. احمد سیبی گفت چای خشکدون کوجاست؟ عادله گفت یادم رفت ماس کیسهای را بذارم کنار کوکوآ. عصر بود و هنوز روی پل پر سینزه.
Negative
هتل خلوت بود. مسافرها خواب بودند. آقامهدی رفته بود. شبهای سیزده همه خستهاند و خوابیدهاند. عادله آمد پشت شیشه رستوران صندلی را کشید و چهارباغ را تماشا کرد. مغازهها بسته. چراغها خاموش. پشت سرش میزهای رستوران را دید که برای صبحانه آماده کرده بود. ریزریز شروع کرد به زمزمهکردن و در چشمخانهاش سیزده را دوره کرد. به آسمان نگاهکردن که رسیده بود، یکآن کبوتر آن بالا رفته بود به سمت دیگر. سر که برگردانده بود صورت احمد سیبی را دیده بود و آدمهای پل را و خوانده بود:
من دیشب خواب بودم. خواب دیدم. آش برگ پزون بود ننجون...
گریه کرد.
اون دختر همسایهمون قدش از من بلندتره. موهاش از من سیاهتره. سر شب سرش روی دامنه...
گریه کرد
بس که رختورخت کردی ننه. منو سیابخت کردی ننه...
گریه کرد...
منبع: شرق