کد خبر: ۴۸۱۷۱
تاریخ انتشار:

عبور از پیکرهای آسمانی

پاکسازی پاسگاه زید، به روایت رزمنده اسلام حمید چاوشی

اشاره: حمید چاوشی درعملیات های بستان، فتح المبین، بیت المقدس، محرم، والفجر هشت، چهار و یک، بدر و کربلای چهار و پنج حضور فعال داشت. ابتدای جنگ سال 59 کلاس اول نظری بود. به خاطر سن کمش قبول نمی کردند اعزامش کنند، ولی با اصرار زیادی در دی ماه سال 59 موفق شد همراه دوستانش به جبهه برود. آموزش مقدماتی را در اسب دوانی شرق تهران ( فرح آبادسابق) ، زیر نظرشهید بهرام شیخی گذارند و نهایتاً در قالب یک گروه شصت - هفتاد نفره به غرب کشور و جبهه ی پاوه اعزام شدند. او هم اکنون در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشغول خدمت است. اکنون بخش هایی از خاطرات او را با هم مرور کنیم:

باید بسوزم، اسیرنشوم

در عملیات رمضان در توپخانه ، در قسمت هدایت آتش خدمت می کردم. هر روز پسر بچه ی کوچکی را می دیدم که تمام دستش سوخته و هر روز پانسمانش را عوض می کند. یک روز از او پرسیدم: چرا دستت این طوری شده؟ گفت: درمرحله اول عملیات رمضان در منطقه ی پاسگاه زید و در لشکر امام حسین(ع) گردان ما متلاشی شد. ما در آن زمان نزدیک به 24 کیلومتر پیشروی کرده بودیم و تا کانال ماهی پیش رفته بودیم. وقتی که عقب نشینی شد وبچه ها برمی گشتند عقب ،عراقی ها عده ای ازبچه ها را دستگیرکردند وچون فاصله زیاد نبود، بچه ها را دنبال می کردند. یک نفر بر که به عقب برمی گشت پر از نیرو بود و جایی برای ایستادن من نداشت. بنابراین با دستم اگزوز را گرفتم وآویزان شدم. می سوختم، اما مدام با خودم می گفتم: باید بسوزم ، ولی اسیر نشوم.!

کمک های مردمی و فکر غلط!

ایام عید بود و ما در پاسگاه زید نیروی پدافند بودیم. اکثر کارت پستال هایی که از طرف مردم برای تبریک این ایام به دست ما رسیده بود درپشتشان عکس حضرت امام قرار داشت. کار اشتباهی کردم و با خودم فکر کردم چون عراقی ها هم مثل ما مسلمان هستند، بهتر است این عکس ها را به دستشان برسانیم. برای همین هم تعداد زیادی از این عکس ها را به انتهای سیم ترمز موتور بستم و قسمت دیگر سیم موتور را به صورت حلقه گره زدم. بعد هم خمپاره 60 را روی لوله گذاشتم تا عکس ها را برای عراقی ها بفرستم. وقتی خمپاره شلیک شد واکنشش به حدی بود که دست من را پاره کرد و همه ی عکس های امام از قسمت بالا پاره شد و ریخت روی سر خودم. در همان لحظه بلافاصله عراقی ها منطقه را زیر آتش گرفتند. حتی ممکن بود با این کار دست و یا حتی جان خودم را هم از دست بدهم.

ازبچه ها خجالت کشیدم

بعد از عملیات خیبر، کادر گردان ها را برای آموزش سکانداری به سد درودزن شیراز فرستادند. ما بچه های لشکر امام حسین(ع) برای گذراندن آموزش انتخاب شده بودیم. یک روز امام جمعه شیراز وقتی برای ما صحبت می کرد، جمله ای گفت که همیشه برای من ماندگار شد. ایشان گفت: « برادرهای لشکر امام حسین علیه السلام قدرخودتان را بدانید! شما خبر دارید من یک روز به شدت از شما خجالت کشیدم؟»

ایشان می گفت: من در عملیات والفجر چهاردرپادگان 7 تیر مهمان شما بودم و درتبلیغات لشکرامام حسین علیه السلام که دراتاق های انتهایی مسجد قرار داشت، خوابیده بودم که صدای همهمه و نماز، من را از خواب بیدار کرد. ازاتاق خارج شدم و دیدم مسجد خیلی شلوغ است و همه مشغول خواندن نماز هستند. از خودم خجالت کشیدم و گفتم چرا این قدر دیر برای نماز صبح بیدار شدم؟ هیچ سوالی نکردم وتند رفتم وضو بگیرم، اما دیدم دستشویی ها خیلی شلوغ است. بالاخره وضو گرفتم وخواستم نماز صبح بخوانم که متوجه شدم اذان صبح هنوز نشده ونزدیک به 1500 تا 2000 نفر نیرونماز شب می خوانند.

رویای صادقه

یک شب خواب دیدم در یک منطقه باتلاقی در یک ساحل به حالت سختی و ناراحتی همراه حضرت آیت الله یثربی (نماینده امام) می دویدیم و نفس نفس می زدیم. این خواب من بعد از سه - چهارماه تعبیرشد. درست در مرحله دوم عملیات خیبر و قبل از حمله به دشمن، حضرت آیت الله یثربی به دیدن بچه ها آمدند و به همگی عطر دادند و به بچه ها روحیه دادند. بعد ازظهرعملیات، شهید خرازی روی عکس های هوایی همه گروهان ها را توجیه کردند که چگونه باید عمل کنند وکجا بگیرند. در همین حالی که مداح خوش صدا نزدیک نفربر فرمانده لشگر (شهید خرازی) مصیبت حضرت زهرا (س) را می خواند. بچه ها حال عجیبی پیدا کرده بودند. بعد ازشروع عملیات ، وقتی به دژعراقی ها رسیدیم از منار ساحل هورالعظیم می دویدیم. زیر پایمان جسد شهدای خودمان بود که شب های گذشته عملیات کرده بودند، اما موفق به فتح منطقه نشده بودند. شاید نزدیک به سیصد از شهدای مان در گِل ها بودند و ما برای ادامه عملیات مجبور بودیم به سرعت از روی آنها رد شویم. عراقی ها دژ را شکافته بودند وآب هوربه سرعت وارد کانالی که جلوی مواضع عراقی ها بود، می شد. یعنی اگر می خواستی ازآب عبور کنی، شدت جریان به قدری بود که حتماً با جریان آب، وارد کانال می شدی.ما چند نردبان گذاشتیم واز روی آب عبور کردیم. نزدیک به دو- سه کیلومتر پیاده دویدیم و رسیدیم به جاده ای که کنار مقری قرارداشت وما باید آنجا مستقرمی شدیم. درهمین حین هواپیمای دشمن منور ریختند وهمراه منورها هم چیزهای دیگری ریختند که شش - هفت نفر از بچه ها شهید و مجروح شدند. مکانی که قراربود مستقر شویم، دژی بود که ارتفاعش از قد یک آدم، کوچک تر بود. چون بچه ها روز پشت دژ، چهاردست وپا راه می رفتند، پشت دژ مستقر شدیم. وقتی نگاه کردیم، تعداد زیادی ازعراقی را درمقری که کنارهمین دژ بود، دیدیم. من به بچه ها گفتم خیلی تیر اندازی نکنید. تیرهایتان را نگه دارید. ممکن است فردا پاتک شود و ما مهمات نداریم، ولی بچه ها به شوق آمده بودند. عراقی ها واقعاً به ما نزدیک بودند و گلوله ها دقیقاً به هدف اصابت می کرد.به همین خاطر بچه ها مدام به طرف عراقی ها تیراندازی می کردند . قرار بر این بود که لشکر محمد رسول الله صلی الله و علیه و آله به ما ملحق و در جناح چپ ما مستقر شود. درهمین حین متوجه شدیم دو دستگاه تانک با سرعت به طرف ما حرکت می کنند. خیلی خوشحال شدیم. چون فکر می کردیم بچه های خودمان هستند، اما بعد متوجه شدیم تانک ها عراقی هستند ودارند از خط فرار می کنند. بچه ها هرچه قدر آرپی جی زدند، به تانک ها اصابت نکرد. ساعت نه صبح بود. ما پشت خاکریزمستقرشده بودیم و با نوک کلاش چاله های کوچکی کنده بودیم و منتظر بودیم تا برایمان مهمات بیاورند. بالاخره ازطرف خط خودمان یک نفربر حاوی مهمات به سرعت به طرف ما حرکت کرد؛ که به محض رسیدن، عراقی ها روی دژ نفربر را زدند و نفر بر مثل قارچ بالا رفت و متلاشی شد. نفربر بعدی دور زد و به سمت خط خودمان حرکت کرد یعنی عملاً هیچ مهماتی برایمان نیامد. همین طور بلاتکلیف نشسته بودیم. ازجناح چپ مان هم باران گلوله می آمدو تانک های عراقی پشت سرهم آرایش گرفته بودند و می خواستند پاتک بزنند. به گردان حضرت رسول صلی الله و علیه و آله گفتیم: یک مشت گلوله به ما قرض می دهید؟ یک خشاب به ما دادند و ما گلوله ها را بین خودمان تقسیم کردیم. یک پسر کوچک اصفهانی در جمع ما بود. رفت پشت خاکریز و شروع کرد به سرک کشیدن و تیر اندازی کردن. گفتم: پسرجان! این قدربالا نرو. گلوله می خوری. فعلاً که عراقی ها حمله نکردند، گلوله هات رو مصرف نکن. یک کلاه عراقی هم پیدا کرده بود و روی سرش گذاشته بود و مدام می رفت بالا شلیک می کرد وبعد برمی گشت و می گفت: ماشاالله برادران حضرت رسول! برید جلو. این بار که بالا رفت دوتا گلوله شلیک کرد و بعد سرش را گذاشت روی خاکریز. مثل مرغی شده بود که سرش را بریده باشند.خون به خاک ها می ریخت وبخار به هوا بلند می شد. گلوله به گردنش اصابت کرده بود. دست نوازش رو سرش کشیدیم وهمان جا برای همیشه خوابید.بعداز چند دقیقه عراقی ها به خاکریزما حمله کردند. ما هیچ کدام فشنگ نداشتیم. عده ای از طریق دشت فرار کردند و عده ای اسیرشدند. من خودم چهار دست و پا از کنار هور و از میان گل ها فرار کردم موقعه ی که برگشتم ، یاد خوابی که در سنندج دیدم، افتادم.

خط مقدم و تدارکات گردان

هوا سرد بود. هنوز به نیروها پتو نرسانده بودیم. سنگر نساخته بودیم و به عجله مستقرشده بودیم. در همان ابتدای کار، حاج اصغر رجایی، فرمانده گردان به من گفت: بیا برویم ببینیم می توانیم چیزی برای بچه ها پیدا کنیم. با آقای رجایی به طرف نال پاریزه حرکت کردیم صدای گلوله و خمپاره به شدت شنیده می شد، اما فکرنمی کردیم اینجا خط مقدم باشد و نبایدازاینجا عبور کنیم و جلوتر برویم. با موتورهمراه حاج اصغر حرکت کردیم. من مجروح بودم و اسلحه حمل نمی کردم. منتهی یک اورکت عراقی پلنگی تنم بود و حاج اصغر لباس سبز سپاه را بر تن داشت. خیلی دورشدیم. بین راه پراز پلیت و تراورز و پتو و کلاش و اسلحه روی زمین ریخته بود. گفتیم: خدایا چرا این ها را جمع نکردند؟ به حاج اصغر گفتم: موقع برگشت به تدارکات گردان بگوییم حتماً اینها را جمع کند. از پیچ که خواستیم عبور کنیم متوجه شدم یک نفر بر ایستاده و عربی صحبت می کنند. نگاه کردیم. عراقی بودند و ما را بستند به گلوله و خمپاره. ما بلافاصله از فاصله 100متری عراقی ها دور زدیم و برگشتیم عقب.

عملیات والفجر چهار

سال 62 بود ومن درتوپخانه 130 لشکرامام حسین علیه السلام خدمت می کردم. ازسردارمیر سفیان، مسئول و فرمانده ارشد توپخانه تقاضا کردم که به گردان های پیاده ملحق شوم. اما ایشان به شدت مخالفت کردند که واحد توپخانه را ترک نمی کنی. ولی در عین حال جلوی خواسته من مقاومتی نکردند. درآن زمان به همراه دوستانم به طرف منطقه مریوان و پاسگاه شهید عبادت حرکت کردیم. آقای حاج اصغر رجایی به من گفتند که قرار است در لشکرامام حسین علیه السلام گردانی به نام گردان امام محمد باقرعلیه السلام تشکیل دهند. از من خواستند که به عنوان کادرگردان درهرمسئولیتی که گفتند خدمت کنم. مدت زیادی طول نکشید که بقیه نیروها ازکاشان اعزام و به ما ملحق شدند و گردان را تشکیل دادیم. درهمان ابتدای کار، چون می دانستند ما برای انجام عملیات به غرب اعزام شده ایم منطقه را بمباران کردند و ما را از آن منطقه به پادگان 7 تیر سنندج منتقل کردند و شروع کردیم به انجام تمرینات رزمی. خاطرم هست که صبح و بعد از ظهرکوه نوردی می کردیم. هرصبح وبعد از ظهر شایدروزی پانزده تا بیست کیلومتر راهپیمایی می کردیم و در بین کلاس های رزمی هم حتماً کلاس های عقیدتی داشتیم و این کلاس ها و تمرینات باعث می شد که بازدهی بهتری داشته باشیم. آرام آرام به عملیات نزدیک می شدیم. کادر گردان ما را به منطقه عملیاتی پنجوین بردند و به پایین ارتفاع ، قوچ سلطان رسیدیم. در کناراین ارتفاع تپه ای بودبه نام تپه تانکی که بین تپه تانکی وارتفاع قوچ سلطان، راهکاری بود که لشکر برای اهداف ما انتخاب کرده بود. ما باید از طرف جنوب به ارتفاعات مشرف پنجمین حمله می کردیم و پاسگاه بناسوته ، تپه خطی و تپه تخم مرغی را می گرفتیم و سپس ارتفاعات بعدی را یگان های دیگر می گرفتند. قبل از ورود به منطقه عملیاتی، هنگام جمع کردن چادرهای جمعی، لوله چادربه چشم من خورد و چشم من در همان ابتدای عملیات سیاه شد. ما را با ماشین های باری به منطقه بردند و سریعاً ستون های رزمی شکل گرفت. آقای مازوچی، فرمانده گروهان اول بود که باید به اهداف تپه تخم مرغی و تپه خطی حمله می کرد. گروهان دوم، جابر و گروهان حبیب هم پشت سر ما قرار داشت. ستون حرکت کرد و در همان ابتدای کار، وقتی چیزی حدود چهارصدمترازارتفاع دور شده بودیم، یک خمپاره به گروهان حبیب خوردو شاید نزدیک به سیزده نفرشهید وبه همین تعداد هم مجروح شدند که تأثیر زیادی روی گردان گذاشت. شروع کردیم به سمت اهداف خودمان حرکت کردن. پاسگاه بنا سوته روی خط مرزی وکنارنهرآب، روی ارتفاعی قرارداشت. کنار نهر آب ایستاده بودیم که هواپیمای دشمن، منور ریخت. منورها نزدیک به بیست دقیقه منطقه را روشن می کرد و ما نزدیک دشمن نشسته بودیم که پیک گردان، آقای محمودی آمد و گفت: حاج اصغر، فرمانده گردان می گوید حمید چاوشی بیا جلو، کارش دارم. من هم از بین ستون جدا شدم و به سرعت خودم را به جلوی گردان رساندم. چون هوا تاریک بود، فرمانده گردان متوجه نشده بود که من پشت سرش ایستاده ام. شهید توکلی با حاج اصغر رجایی صحبت می کرد و به زبان کاشانی می گفت: «حمید بچه زرنگی. می خوام پاسگاه بناسوته را ایشون بگیره. آقای توکلی می گوید: چقدر نیرو می خوای بهش بدی؟ می گوید: یک دسته. آقای توکلی می گوید: یک دسته خیلی کمه. ارتفاع بناسوته از پشت که دردید ایرانی ها نیست، مثل یک دهاته. این قدر که چراغ روشنه، یک دسته خیلی کمه. نیروی بیشتری بهش بده. من وقتی این صحبت ها را شنیدم، پشتم لرزید. می خواستم بگویم: چرا یک دسته؟ یک گردان به من بدهید. ولی درآن شرایط باید مطیع بود. گفتم: حاج اصغر! من آمدم. کاری دارید؟ گفت: حمید! دوتا دسته نیرو، یک دسته از گروهان حبیب که یک دسته اش منهدم شده و یک دسته از نیروهای خوب و تازه نفس را بهت می دم، شما با دو دسته به پاسگاه بناسوته حمله می کنی. فقط دقت کن زودتر از ما حمله نکنی؟

بچه های تخریب هم از وسط میدان مین، جاده مالرویی ایجاد کرده بودند که اگر از آن عبور می کردیم می رسیدیم به معبر تردد عراقی ها و دقیقاً پشت سرعراقی ها قرار می گرفتیم. ومی توانستیم به سهولت ازپشت سربه پاسگاه بناسوته حمله کنیم. حاج اصغر خیلی به من تأکید کرد که «حمید! دقت کنید. اجازه دهید گروهان اول که فرماندهی اش را آقای مازوچی برعهده دارد، درگیر شوند، بعد شما حمله کنید. چون اگر شما زودتر حمله کنید، گروهانی که قرار است سیصد متر به عمق حرکت کند و ارتفاعات تپه خطی را بگیرد، زمین گیر می شود و زیرآتش می ماند. گفتم: خاطر جمع باشید. من تا صدای آرپی جی و حجم گلوله بالا نگیرد، هیچ کاری نمی کنم. گروهان آقای مازوچی بلافاصله وارد میدان مین شد و به سمت اهداف خودش حرکت کرد. من هم نیروهای مسلحه و درگیر شونده را در جلو و نیروهای امدادگر و حمل مجروح را در انتهای ستون قرار دادم و حرکت کردیم و رسیدیم به سه راهی. گردان محمد حسین مازوچی به طرف تپه خطی و تخم مرغی حرکت کردند و ما هم گردش به چپ کردیم و دقیقاً پشت پاسگاه بناسوته قرار گرفتیم. روی آن پاسگاه نزدیک به نود نفر نیروی عراقی مستقر شده بودند. عراقی ها دور پاسگاه را کانال نفر رو کرده بودند و تمام دامنه های پاسگاه را سیم خاردار و میادین مین قرار داده بودند و تیربار مستقر کرده بودند. داشتم با خودم فکرمی کردم چقدرجلو بروم که بفهمم گروهان اول درگیر شده و من حمله را شروع کنم؛ از طرفی به درگیری آقای مازوچی فکر می کردم وازطرفی دیگربه اهداف خودم که چگونه حمله کنم. در همین فکرها بودم که آقای چرخ تاب،ازبچه های اطلاعات لشگر امام حسین علیه السلام گفت: من از اینجا به بعد برمی گردم. این حرکت ممکن بود روی روحیه بچه ها خیلی تأثیر گذار باشد.گفتم:برای چی می خواهی برگردی؟ باید در درگیری هم همراه ما باشی. گفت: من مسیر را به شما نشان دادم. این پاسگاه است. من برمی گردم. مسئول تخریب هم گفت: از اینجا به بعد میدان مین وجود نداره. ما راه را برای شما باز کردیم. ما هم برمی گردیم. موقع رفتن، آقای چرخ تاب به من گفت: یک نفردرسنگر کنار میدان مین بگذار. امکان داره وقتی که شما می رید تا ارتفاع رو بگیرید، عراقی ها نیرو بفرستند داخل سنگر. آن وقت با یک تیر بار محاصره می شوید وازپشت سر، همه را می زنند. من ستون را نگاه کردم. آقای جمالی را دیدم که اسلحه به دوش ایستاده. گفتم: شما اینجا بایست. اگرعراق خواست وارد این سنگرشود به سمتش شلیک کن. گفت: کجا موضع بگیرم؟ گفتم: نمی دونم. همین جا بشین.

حرکت کردیم و به نهر آب رسیدیم که صدای درگیری گلوله بلند شد، به کنار جاده نگاه کردم. نزدیک به شش- هفت تا سیم تلفن به طرف پاسگاه کشیده شده بود. تمام سیم ها را با سیم چین قیچی کردم تا ارتباطشان را قطع کنم تا یگانی که دستگیر می شود به بقیه نگوید که آماده باشند. بعد به راهمان ادامه دادیم. حس کردم دوتا سرمی بینم. گفتم: خدایا اینها منتظر هستند تا ما کاملاً بیاییم جلو. بعد ما را به رگبار ببندند؟ چون فاصله مان تقریباً 16 مترمی شد، یک سنگ برداشتم و پرت کردم طرف سرها ببینم تکان می خورد یا نه؟ رفتیم جلو. دیدیم پوکه های توپخانه 130 هستند که این ها را برعکس کوبیدن وما تصورمی کردیم که نیرویی ازدشمن اینجاست. بالافاصله به جلو حرکت کردیم. هرچه قدربه طرف بالا حرکت می کردیم، سنگرها بیشتر می شدند. به محض این که وارد یکی از کانال های نفر رو شدم ، دیدم عربی غلیظ صحبت می کنند. از دهانه سنگر که رد می شدم، نگاه کردم که با پوتین ها خوابیده بودند و پتوها را روی سرشان کشیده بودند. پیدا بود بیدار بودند و دستور آماده باش داشتند که اگرایران حمله کرد، بیرون بریزند و در مواضع مستقر شوند.

به قسمت حدوداً ده متری پاسگاه که رسیدیم، یک دو راهی قرار داشت. به آقای وفایی نژاد با اشاره گفتم: شما با نیروها به سمت چپ حرکت کنید وازسمت چپ حمله کنید. چون نیروهای رزمی را جلو و نیروهای امداد را عقب گذاشته بودم، فهمیدم بهترین ها را به ایشان داده ام و برای خودم یک آرپی جی زن و دوتا تیر انداز باقی مانده است و بقیه نیروها حمل مجروح هستند. چاره ای نبود. شروع به حرکت کردیم و به دهانه پاسگاه که رسیدیم ، رگبار گلوله به طرف ما باریدن گرفت. یک تیربارچی که متوجه شده بود ما ایرانی هستیم شروع کرد به تیر اندازی. من هم بلافاصله پشتم را به تیربارچی کردم و یکی از نارنجک ها را که با کش به خودم بسته بودم با قدرت با فانوسقه کندم و به طرف تیربارچی پرت کردم. با انفجار نارنجک، تیربارچی به هلاکت رسید و آتش اولیه از روی نیروها برداشته شد. بلافاصله به بالای کانال پاسگاه پریدم و هرکدام از بچه ها را که نگاه می کردم نارنجک داخل سنگرها پرت می کردند. چهار نفرازبچه ها خود را به من رساندند. مجدداً یک تیر بار به طرف ما تیراندازی می کرد. گفتم: نارنجک. یکی ازبچه هایی که پشت سرم بود، گفت: بیا آقا حمید! ضامن نارنجک را کشیدم که پرت کنم، انفجار دور و برم بلند شد و بعد دستم داغ شد و خیس شد. با خودم فکر کردم دستم قطع شده و احتمالاً شهید می شوم. عراقی پیش دستی کرده بود و به سمت ما نارنجک پرتاب کرده بود. ولی شکر خدا نارنجکی که پرت کرد، نارنجک ساچمه ای بود و به کسی جزمن آسیب نرسید. به محض این که گرد و خاک خوابید، نارنجک را پرتاب کردم و تیربار چی و کمکش کشته شدند. درهمین حین ازپاسگاه فاصله گرفتم ببین آقای وفایی نژاد چه کار کرده وآیا موفق شده یا نه؟ صدای گلوله و بعد هم شکستن استخوان کتفم را احساس کردم. بلافاصله بچه ها عراقی را به هلاکت رساندند. در همین لحظه ای که نگاه می کردم و تصورمی کردم آقای وفایی چه می کند، دیدم او با صورتی غرق به خون آمد؛ مثل پسری که برای پدرش شکایت می کند، گفت: آقای چاوشی! ببین عراقی ها با من چه کردند ؟ گفت: نارنجک برام پرت کردند. گفتم: تو چه کردی؟ گفت: همه اون ور رو پاکسازی کردیم. پاسگاه روگرفتیم.

فاطمه پاکنهاد

منبع: حماسه

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین