در تعريف «تفكر اجتماعي» اين پيش فرض را ميتوان در نظر گرفت كه «تفکر
اجتماعي» قرابتهايي با آنچه که به آن فرهنگ جامعه ميگويند دارد، با اين
تفاوت که جنبه بياني و گفتماني در آن غالب است. ميشود «تفکر اجتماعي» را
با عباراتي چون «گفتمان مشروع» يا «گفتمان اجتماعي مشترک» نيز بيان کرد.
بنابراين ميتوان گفت که «تفکر اجتماعي» در اين تعريف، طيفي را در بر
ميگيرد که يک سر آن اعتقادات و کنشهاي فرهنگي و مذهبي و در سر ديگر آن
فلسفهبافي و گفتمان متفکرانه خواص يا همان انديشمندان اجتماعي است.
با اين تعريف از تفكر اجتماعي رابطه نظري ميان تفکر اجتماعي و
جامعهشناسي اينچنين قابل تبيين است كه تفکر اجتماعي در عمل و براي عمل
شکل ميگيرد و گسترش مييابد و تا به سؤالاتي که زندگي اجتماعي عملاً مطرح
ميکند، پاسخ نداده است؛ توليد، حفظ و بازتوليد نميشود. در حالي که
جامعهشناسي خود را کموبيش (بهطور خيلي نسبي) از فوريت پاسخ به
معضلات عملي و داده شده زندگي اجتماعي رها ميکند و بر پايه آنها
مسائل خاص خود را مطرح ميسازد. بر اين اساس، تفکر اجتماعي و جامعهشناسي
در رقابتي آشکار براي گفتن «حقيقت» در مورد واقعيت اجتماعي هستند.
تفکيک تفکر اجتماعي به يک طيف که از عوام تا خواص را در بر ميگيرد، به
اين معنا نيست که آن تفکر اجتماعي که در تمام سطوح جامعه سيال است را با
تفکر اجتماعي منسجم و تئوريزه شده يکسان بپنداريم. اهميت اولي مسلماً
بيشتر از دومي است؛ زيرا با تار و پود و تمام کنشهاي اجتماعي گره خورده
است. در حالي که دومي (تفکر اجتماعي منسجم و تئوريزه شده) قابل رويت و
ضربهپذيرتر است و بيشتر در دسترس انتقادات جامعهشناسانه قرار دارد ولي
اهميت آن در رد يا قبول نظم موجود به نسبت کمتر است.
از سوي ديگر، در هر دو مورد (تفکر اجتماعي و جامعهشناسي)، جامعه در
مورد خود ميانديشد و ميکوشد حقيقت خود را دريابد. با اين وجود، آنچه که
«گفتمان اجتماعي مشترک» يا «تفکر اجتماعي» به آن ميرسد، اغلب «حقيقتي»
کارآمد، عملي و محتوم است. اين در حالي است که حقيقتي که جامعهشناسي چشم
را به آن باز ميکند، حقيقتي نسبي و آگاه به نسبيت خويش است.
نکته ديگر اين است که گفتمان اجتماعي مشترک يا «تفکر اجتماعي» (که مذهب
ميتواند در بعضي از جوامع بخش مهم آن باشد)، همانطور که صفات «اجتماعي»
و «مشترک» تلقين ميکنند، يکدست و همگون به نظر ميآيد. حال آنکه
جامعهشناسي به ما آموخته که آنچه اجتماعي است، اجتماعاً تفکيک شده و
متضاد است. زيرا خود جامعه اصولاً نابرابر و در تضاد است.
نظم اجتماعي با «تفکر اجتماعي» پيوندي تنگ و مستقيم دارد، چرا که
معمولاً «تفکر اجتماعي» هر دوران نظم اجتماعي آن دوران (عليرغم اينکه
عادلانه باشد يا نه) را طبيعي و عادي نمايش ميدهد و اگر هم با اين نظم
درگير شود، به ناله بيمار از درد ميماند که نشاني غريزي از درد است و نه
بيان روشن و شناخت آن.
اما جامعهشناسي، بر عکس، پرده توهم «تفکر اجتماعي» را ميدرد و آنچه
که پشت آن است را نشان ميدهد، اينکه چگونه مفاهيم و مسائل «تفکر اجتماعي»
محصولاتي تاريخي هستند و بازتاب متضاد و متفاوت توليد و حفظ و بازتوليد يک
نوع نظم اجتماعي نابرابر و متضاد ميباشند.
منافع متضادي که در جامعه وجود دارند از يک طرف در کنشهاي اجتماعي خود
را به حالت عملي نشان ميدهند و با باورها و اعتقادات عوام عجين ميشوند
و از طرف ديگر، گفتمانهاي «متفکران اجتماعي» را که در آنها توان انتزاع
بيشتري وجود دارد، صحنه نبرد خويش ميکنند. در بيان اين تضاد است که بخشي
از تفکر اجتماعي مدون و منسجم ميتواند از نظم موجود فاصله بگيرد و نقش
گفتمان نظمشکن و انقلابي را بازي کند و بسيار اثرگذار نيز باشد، چون با
سر ديگر طيف که باورها و کنشهاي بخشي از عوام است، همخواني ساختاري دارد و
از اين همخواني مشروعيت ميگيرد.
تفکر اجتماعي، بر خلاف جامعهشناسي، توان «خودنگري» را ندارد.
و بالاخره ميتوان گفت که رويکرد جامعهشناسي به تفکر اجتماعي از يک
سو رويکردي عميقاً انتقادي و از سوي ديگر رويکردي تعليمي (پداگوژيک) است.