«اپرا وینفری»، مجری سرشناس برنامههای تلویزیونی آمریکا تنها با دو چهره نامآشنا نتوانسته مصاحبه کند، که یکی از آنها «هارپر لی»، نویسنده رمان «کشتن مرغ مقلد» است.
به گزارش بولتن نیوز، «اپرا وینفری» که به خاطر مصاحبههایش با چهرههای هنری، سیاسی، فرهنگی و... شهرت جهانی دارد، از قرار ناهار خود با «هارپر لی»، نویسنده بدقلق رمان ضدنژادپرستی «کشتن مرغ مقلد» در یک روز بارانی در نیویورک صحبت کرده که به بهانه چاپ دومین جلد این رمان پس از وقفهای 55 ساله، یادداشت او در «گاردین» را مرور میکنیم.
وقتی «کشتن مرغ مقلد» را میخواندم، با مادرم در میلواکی زندگی میکردم. پول اینکه آن را بخرم نداشتم، بنابراین سریع آن را از کتابخانه قرض گرفتم. من از آن بچههایی بودم که هر دو هفته یکبار به کتابخانه میرفتم. پنج کتاب میگرفتم و هر پنج تا را میخواندم و بعد آنها را برمیگرداندم. مسئول کتابخانهی آنجا میگفت: اگر این نوع کتابها را دوست داری، از این یکی هم خوشت میآید.
بنابراین «کشتن مرغ مقلد» را قرض گرفتم. یادم میآید که شروع به خواندن کردم و آن را حریصانه بلعیدم. به خاطر اینکه عاشق شخصیت «اسکوت» شده بودم، نتوانستم به اندازه کافی آن را درک کنم. فکر میکردم من اسکوت هستم. همیشه دوست داشتم به جای شخصیتهایی باشم که دربارهشان میخواندم و آن زمان میخواستم اسکوت باشم. دوست داشتم پدری مثل «آتیکوس فینچ» داشته باشم.
دلم میخواست رابطهای که اسکوت با پدرش داشت را تجربه کنم و بتوانم او را به اسم کوچک صدا کنم. اسم مستعارم اسکوت باشد. اصلا به خاطر او بود که جذب این کتاب شده بودم و تا زمانی که فیلم آن را ندیدم، متوجه عمق اشارههای نژادی این کتاب نشدم.
یادم میآید فیلمش را سالها بعد از خواندن کتاب با پدرم تماشا کردم. تأثیر فیلم روی پدرم باعث شد تجربه من از کتاب هم فرق کند. من درست بعد از درگیریهای جنبش حقوق بشر به دنیا آمدم. فرزند این جنبش نبودم، بلکه یکی از افراد ذینفع از این جریان بودم. هیچ درکی از این که به آدم گفته شود از درِ پشتی وارد شوید، ندارم. من زندگی طبق قوانین «جیم کرو» را تجربه نکردم، چون یکی از آدمهای خوشبختی بودم که توانستم از میسیسیپی فرار کنم. منظورم واقعا فرار است. سال 1960 که این کتاب چاپ شد، درست زمانی بود که من میسیسیپی را ترک کردم.
در شش سالگی مادربزرگم را ترک کردم و به میلواکی رفتم. بنابراین هیچ وقت تبعیض نژادی جنوب را تجربه نکردم. به یک مدرسه مختلط رفتم و به عنوان باهوشترین شاگرد کلاس شناخته شدم. وقتی تو باهوشترین بچه کلاس باشی، توجه زیادی به تو جلب میشود. هیچ وقت خفقان نژادپرستی را حس نکردم. همیشه فکر میکردم که اگر در محیط با تبعیض نژادی بزرگ میشدم و به عنوان یک آدم درجه دو با من رفتار میشد، زندگیم خیلی متفاوت میشد.
ریشههای من جنوبی است. نه تنها در جنوب و میسیسیپی به دنیا آمدم، بلکه بخش زیادی از زندگیام را در تنسی گذراندم. بنابراین میدانم معنای یک زن جنوبی بودن چیست. بعد از خواندن «کشتن مرغ مقلد» آرزو میکردم که لهجه میداشتم. اینطرف و آنطرف میرفتم و ادای اسکوت را درمیآوردم. فکر میکنم داشتم بیمار میشدم. از بچههای دیگر میترسیدم، همانطور که الان میترسم و یادم میآید تا زمان رفتن به کلاس، این کتاب را میخواندم و نمیتوانستم وقتی حرف آن وسط میآید، دهنم را ببندم.
کلاس هشتم یا نهم بودم که «کشتن مرغ مقلد» را خواندم و سعی میکردم آن را به بچههای دیگر پیشنهاد بدهم. بنابراین طبیعی است که الان یک باشگاه کتابخوانی داشته باشم، چون از زمان خواندن این کتاب دقیقا همین کار را میکردم. «کشتن مرغ مقلد» یکی از اولین کتابهایی است که میخواستم دیگران را برای خواندش ترغیب کنم. مثل خیلیها، مرز بین فیلم و کتاب برای من کمرنگ بود. هرگز کتابی که جوهرهاش را در اقتباس سینماییاش حفظ کرده باشد، مثل این ندیدم و دلیل آن بازی هنرپیشههای اسکوت و آتیکوس و بقیه عوامل است.
یک بار افتخار نشستن در کنار «گرگوری پک» سر میز شام در هالیوود را داشتم. با خودم میگفتم: «اوه خدای من! این گرگوری پک است. باید چه کار کنم؟ چه بگویم؟ نه تنها دور یک میز، بلکه کنار گرگوری پک نشستهام.» این اتفاق مدتها بعد از اینکه من برنامه تاکشو را اجرا میکردم و با بسیاری از افراد مشهور مصاحبه کرده بودم، افتاد. اما حتی نمیتوانستم فکر کنم که چه باید بگویم.
بالاخره برگشتم و گفتم: «خب اسکوت چه کار میکند؟» و او گفت: «40 سال از آن زمان گذشته، اما خوب است.» من گفتم: «با او در ارتباطی؟» چون در مغز من اصلا مهم نبود که گرگوری پک از آن به بعد نقشهای دیگری را هم به عهده گرفته، او برای من آتیکوس بود و زنی که اسکوت را بازی کرد، همیشه در ذهنم اسکوت باقی میماند.
من عاشق انرژی اسکوت بودم، روحیاتش، سرزندگی او. کنجکاویاش را دوست داشتم. اسکوت حتی در 10 سالگی هم میدانست کیست، خودش را باور داشت و به دنیای نژادپرستی آنقدر اشراف داشت که من با خواندن آن کتاب حس میکردم خودم دارم تجربهاش میکنم. چشمان من با باز شدن چشمهای او باز شد.
وقتی مدرسهام را در آفریقای جنوبی تأسیس کردم، همه میخواستند بدانند چه برای آنها میآورم و به دخترها چه چیزی یاد میدهم. از همه خواستم کتاب مورد علاقهشان را بیاورند و تقریبا 100 نفر «کشتن مرغ مقلد» را معرفی کردند. هر کسی دلیل خودش را درباره اهمیت این کتاب برای دخترها نوشته بود و هرکدام حرف متفاوتی زده بود. مسلما با وجود اینکه آمریکا پیش از این عاشق این کتاب بود، من آن را برای «باشگاه کتابخوانی اپرا وینفری» انتخاب میکردم. با خودم میگفتم شگفتانگیز نیست که هارپرلی اینجا بیاید و با او مصاحبه کنم. سالها برای این هدف تلاش کردم و کارمندم تماسهای مکرری با کارگزار لی انجام داد.
سرانجام موفق شدیم یک قرار ملاقات بگذاریم. من خیلی هیجانزده بودم. یادم میآید یک روز بارانی در نیویورک بودم و قرار شد برای ناهار به رستوران «چهار فصل» برویم. میدیدم که او با چتر و چکمه از خیابان رد میشود و آنقدر مسحورکننده و دوستداشتنی بود که نمیتوانستم باور کنم. تمام آن سوالات «چه باید بگویم؟» و «حالا چکار کنم؟» از ذهنم عبور کرد.
ما در لحظه با هم دوست شدیم. واقعا فوقالعاده بود و من از بودن با او لذت بردم. با این حال او همیشه یکی از افرادی بود که مثل «جکی اوناسیس» به من نه گفت و من به او احترام گذاشتم. مکالمه ما 20 دقیقه طول کشید و من نتوانستم او را برای انجام یک مصاحبه متقاعد کنم. روش من تحت فشار قرار دادن نبود. تصمیم گرفتم عقب بنشینم و از زمانی که با او هستم لذت ببرم چون او اصلا قرار نبود متقاعد شود.
به من گفت: «من هر چه که لازم بوده را گفتم. هنوز هم هستند رییس روسایی که به خانه من میآیند، در را میکوبند و به دنبال «بو رادلی» میگردند و من نمیخواهم این اتفاق بیشتر از آنچه وجود دارد، تکرار شود.» او گفت نه و من میدانستم که نه، یعنی نه. بعضی وقتها نه به این معناست که «خب... بگذار ببینیم چه میشود گفت» اما وقتی هارپر لی گفت نه، میدانستم که این آخر ماجراست و سعی کردم از خوردن ناهار با او لذت ببرم.
بعضی وقتها فکر میکنم چرا با خودم یک ضبط صوت نبردم. چون در آن لحظه ذهنم میگفت: «اوه خدای من، من دارم با هارپر لی ناهار میخورم. امیدوارم همهچیز یادم بماند. دارم سعی میکنم جمله به جملهاش را به خاطر بسپارم.» اما بعد از ماجرا با خودت فکر میکنی: «چه گفت؟ من چه گفتم؟»
یکی از چیزهایی که او گفت و روی من تأثیر گذاشت، این بود: «اگر به ازای هر کتابی که فروش میرفت یک 10 سنتی میگرفتم...» و من داشتم فکر میکردم امیدوارم بیش از یک 10 سنتی نصیبت شود، چرا که هیچکس انتظار این موفقیت را نداشت. مسلما او انتظار آن را نداشت و روشن است که ناشران هم منتظر چنین موفقیتی نبودند. حالا 50 سال از آن زمان گذشته و ما هنوز درباره این کتاب حرف میزنیم.
او از من پرسید: «تو شخصیت بو رادلی را میشناسی؟ خب اگر بو را میشناسی، پس میفهمی چرا من مصاحبه نمیکنم. چون من واقعا بو هستم.» و من میدانستم که قرار نیست بو رادلی بیاید و در برنامه اپرا بنشیند. او همیشه یکی از افرادی است که مثل جکی اوناسیس که من همیشه آرزوی مصاحبه با او را داشتم به من جواب رد داد و من به نه گفتنِ او احترام گذاشتم. حس جواب رد شنیدن دقیقا شبیه همان حسی بود که درباره اوناسیس داشتم. اما در پایان، خوشحالم که بو این کار را نکرد و توانست روی حرف خودش بایستد.
***
«کشتن مرغ مقلد» در سال 1960 به نگارش درآمد و هارپر لی را به شهرتی بینالمللی رساند. او برای نوشتن همین یک رمان جایزه معتبر ادبی پولیتزر 1960 و مدال آزادی ریاست جمهوری آمریکا را در سال 2007 دریافت کرد. «کشتن مرغ مقلد» از زمان چاپ تاکنون حدود 40 میلیون نسخه در سراسر جهان فروش داشته و به بیش از 40 زبان ترجمه شده است. این اثر به فیلمی سینمایی هم تبدیل شد و «گریگوری پک»، بازیگر نقش اصلی مرد آن جایزه اسکار را از آن خود کرد.
«لی» چند ماه پیش اعلام کرد پس از 55 سال تصمیم گرفته دنباله رمان برنده پولیتزرش را روانه بازار کتاب کند. او گفت که دستنوشته «برو یک بپا بگذار» توسط دوست و وکیلش در یک گاوصندوق قدیمی پیدا شده و به زودی منتشر میشود. این نویسنده عنوان دومین رمانش را از خطی در انجیل قرض گرفته. این کتاب در دهه 1950 به نگارش درآمده، اما ناشر به او پیشنهاد کرده داستان را در کتابی دیگر از زاویه دید «اسکوت» روایت کند. داستان این رمان 20 سال پس از رویدادهای «کشتن مرغ مقلد» اتفاق میافتد، زمانی که دختر آتیکوس فینچ برای دیدن پدرش به آلاباما سفر میکند. «برو یک بپا بگذار» فردا چهاردهم جولای (بیستوسوم تیرماه) روی پیشخوان کتابفروشیها قرار میگیرد.
انتهای پیام