به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، شهید «احمد نیکجو» رزمنده خوش سیمای لشکر ویژه 25 کربلا بود که در بیست و سوم دی 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. او رساله امام را حفظ بود و برای بچهها تو سیدمحله قائمشهر کلاس احکام میگذاشت به طوری که بچهها تا وقتی او را میدیدند، میگفتند: آیتالله احمد نیکجو آمد.
*چرا شهید نمیشوم
پدر شهید میگوید: شب شهادت احمد، خواب دیدم در کربلا هستم، جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بستهاند و همگی به من میگویند: احمد شهید شده!
احمد در عملیات ثامن الأئمه (شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود، در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت میکند و روده بزرگش پاره میشود. تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود. در طول این مدت همیشه میگفت: خدایا! چرا من دارم خوب میشوم؟ چرا من شهید نمیشوم؟
*اگر شهید شدم با لباس بسیجی دفنم کنید
محمود نیکجو (برادر شهید) میگوید: به عنوان سرباز در کردستان خدمت میکردم. روزی احمد پیشم آمد. آخرین باری بود که میدیدمش. حال و هوای دیگری داشت. وقتی میخواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقهاش کردم، در حال رفتن به من گفت: داداش! مراقب زن و بچهام باش.
- این چه حرفیه؟ انشاءالله زودتر بر میگردی.
- من خواستهای از خدا داشتم و فکر میکنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.
*احمد نذر امام هشتم بود
خواهر شهید نیز روایت کرد: احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری زیبا بود که مثال زدنی نبود، موهای طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، مادرم میترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا 7 سال مادرم به احترام امام رضا(ع) لباس مشکی به تن احمد میکرد و وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح میبرد، موهای زیبا و طلایی سرش را جمع میکرد. بعد از این هفت سال، موهایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.
من خواهر بزرگتر احمد بودم، خیلی به او علاقه داشتم و به من نزدیک بود. اگر روزی نمیدیدمش، دیوانه میشدم. شب آخری که داشت به جبهه میرفت، گفت: آبجی! من دارم میرم. با او روبوسی کردم و گفتم:
احمدجان! خدا تازه 2ماهه که بهت بچه داده، کجا میخواهی بروی؟! بچه پدر میخواد؛ بچه خیلی عزیزه؛ تو چطور میخوای از این بچه دل بکنی؟! صبر کن محمدرضا بزرگتر بشه، بعد برو جبهه.
- نه! اگه رضا بزرگتر بشه، به من پایبند میشه و دیگه من تمیتوانم رضا را ول کنم. الآن که رضا منو نمیشناسه، باید برم.
خواهر کوچکترم هم نشست جلوی احمد و شروع کرد به شانه کردن محاسن طلایی و زیبای احمد و هِی به احمد میگفت: داداش! تو رو خدا نرو!
*انتظار نداشته باش در کنارت بمانم
همسر شهید میگوید: پدرم شهید شده بود، احمد آمد به خواستگاری من. شب خواستگاری به من گفت هدف من از ادواج اینست تا نصف دینم را کامل کنم، برای همین میخواهم ازدواج کنم وگرنه به عنوان یک همسر نباید چنین انتظاری داشته باشی که در کنار شما بمانم.
بعدالتحریر
*بگذار ماه تا وسط آسمان بیاید
احمد برای به دنیا آمدن محمدرضا، مرخصی آمده بود، وقتی محمدرضا دوماهه شد تصمیم گرفت دوباره به جبهه برود. ساعت 12 شب بود، وضو گرفت و نماز خواند، کمی با محمدرضای دوماههاش بازی کرد و او را نوازش کرد. به همسرش گفت: من دارم میرم و دیگه بر نمیگردم، این دفعه دیگه شهید میشم، جان تو و جان محمدرضای دوماههام.
رفت ولی این آخرین دیدار با خانوادهاش نبود؛ بعد از نیم ساعت برگشت، دل کندن از این دو ماهه مانند خودش زیبا، سخت بود برایش؛ به همسرش گفت: میمانم تا ماه به وسط آسمان بیاید، بعد میروم.
نویسنده: سجاد پیروزپیمان
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
از خشم تمام رگ های سرم ور آمده اند.
چهره علمایی هستش
روحشان شاد ،یادشان گرامی و راهشان پررهرو باد
بنشينم و از عشق سرودي بسرايم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبكبال
پر گيرم ازين بام و به سوي تو بيايم
خورشيد از آن دور، از آن قله پر برف
آغوش كند باز، همه مهر، همه ناز
سيمرغ طلايي پر و بالي است كه چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا كه نشاط است و اميدست
پرواز به آنجا كه سرود است و سرور است
آنجا كه سراپاي تو در روشني صبح
روياي شرابي است كه در جام بلور است
آنجا كه سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشيد چو برگ گل ناز است
آنجا كه من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمناي تو باز است
من نيز چو خورشيد دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم كه نپويم
هر صبح در آيينه جادويي خورشيد
چون مينگرم او همه من، من همه اويم
او روشني و گرمي بازار وجود است
در سينه من نيز دلي گرم تر از اوست
او يك سر آسوده به بالين ننهادست
من نيز به سر ميدوم اندر طلب دوست
ما هر دو در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب پا به فراريم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده جان محو تماشاي بهاريم
ما آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار كه سرمست و غزلخوان، من و خورشيد
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم...
خدايا! به حق آبرومندان درگهت و به حق انبياي مرسلين و به حق اولياي مخلصين، ما را عاشق شهادت كن و عاقبت تمام عاشقان شهادت را مرگ در راه خودت قرار بده.
روحشان شاد ،یادشان گرامی و راهشان پررهرو باد
تمام شهدا زیبا بودند.
اون ها واقعا انسان هایی عادی نبودند ، یاد شهدا بخیر ...
ما همه واسه انقلاب و اسلام و رهبر جون میدیم...نه یک بار بلکه صد بار.
تا چشم هر چی مزدور و منافقه کور بشه.
خوشا به سعادت شهدا
منظورتان را نفهمیدم مرتضی ام چه چیز فتنه88 را به یاد بیاریم
روبه صفتان زشت خورانکشند
گرعاشق صادقی زمردن نهراس
مردارشودهرآنکه اورانکشند.
مرگ سراغ همه مامیاد.پس خوش به حال کسانیکه دربسترجان ندادندومانندتمام یازده امام شهیدمان جان دادنی رادرراه رضای حق نثارکردند.
البته امروز با این همه آب و رنگ دنیا خوشی ها ولذائذ دل کندن خیلی سختتر شده و مطمئنا اجر ومزدش هم بیشتر در باغ شهادت باز بازست فقط یه یا علی میخاد . اگه دل کندی از خاک آسمونا بهمون میدن جهاد اکبر پیش روی ماست که خیلی سختتر و دشوارتر است .
زندگی بی شهدا ننگ بود
اللهم الرزقنا شهادتنا فی سبیلک...
خدا ما را به شهدا ملحق کند و همه آنها را با امام حسین محشور کند ان شاء الله