سالهاست روز شكوفهها به روز كساني نامگذاري شده كه براي اولين بار قدم به فضاي آموزش و پرورش رسمي ميگذارند كودكان 7-6 سالهاي كه سالهاست يك روز زودتر از ساير دانشآموزان به مدرسه ميروند و براي آنان تشريفات ويژهاي برگزار ميشود، خيرمقدم، اهداي گل، از زير قرآن رد كردن و ... همه و همه براي كاهش اضطراب نوآموزان صورت ميگيرد.
تلخ و شيرين اولين روز مدرسه
اما روزهاي دورتر، چنين مراسمي برگزار نميشد، يادتان ميآيد؟ وقتي روز اول مدرسه در هياهو و انبوه كلاس چهارميها و كلاس پنجميها گم شديد و وحشت سر تا پايتان را گرفت؟
«وقتي دستم از دست پدرم جدا شد، يك دفعه قالب تهي كردم، زمان ما تعداد دانشآموز هم خيلي زيادتر از حالا بود. با موج و فشار جمعيت بچههايي كه يك سر و گردن از من بلندتر بودند از در اصلي مدرسه گذشتم و وارد حياط مدرسه شدم. يادم ميآيد چند بار چنان تنهاي به من زدند كه نزديك بود با مغز زمين بخورم، كوله آبي رنگم آنقدر سنگين بود كه نميتوانستم تعادلم را حفظ كنم.»
«آنقدر اضطراب داشتم كه تا صبح خوابم نبرد، آنقدر پهلو به پهلو شدم كه انگار كابوس ميديدم، كابوس اين كه معلممان سبيلهاي سياه و كلفتي دارد و با چوب بلندي به كف دستهايمان ميزند، آخر داييام هميشه ميگفت كه در مدرسه بارها و بارها كتك خورده است. صبح، زودتر از بقيه بيدار شدم، وقتي مادرم بيدار شد، ديد من دست و صورت نشسته گوشه اتاق كز كردهام، كلي سر به سرم گذاشت تا يخم باز شد و با بياشتهايي چند لقمه صبحانه خوردم و با او راهي مدرسه شدم. با ديدن صدها و شايد در آن زمان حساب و كتاب نميدانستم هزاران بچه مثل خودم، حسابي هيجان زده شدم، اما كابوس شب قبل رهايم نميكرد، تو شيش و بش بودم كه گريه كنم يا نكنم كه بالاخره مادرم مرا آرام به داخل مدرسه هل داد و از من فاصله گرفت. تا خواستم صدايش كنم و ملتمسانه بخواهم با من به داخل بيايد؛ دستي از پشت به سرم كشيده شد و دستهاي كوچك من را گرفت، خانم جواني با لبهاي خندان و لحني مهربان گفت: «پس حامد كوچولو تويي!» طوري وانمود كرد كه انگار مرا ميشناسد، شايد باورتان نشود به 10 دقيقه نكشيد كه نهتنها معلم سبيل كلفت ديشب يادم رفت كه فراموش كردم مادرم نگران سرك ميكشد و تا ظهر پشت در مدرسه نشسته و آيهالكرسي ميخواند تا من برگردم! خانم مرادي معلم جوان و تحصيلكردهاي بود كه سال 59 معلم كلاس اول من بود و حالا سالهاست بازنشسته شده است.»
* * *
«از روز اول مدرسه خاطره خوبي ندارم، چون آنقدر گريه كردم كه 3 روز بعد آن بيمار شدم و نتوانستم به مدرسه بروم. وابستگي زيادي به مادرم داشتم، دوره پيشدبستاني يا آمادگي را به خاطر همين وابستگي رها كردم و دائم همراه مادرم بودم، حتي يك شب نميتوانستم بدون او بخوابم، به همين خاطر از صبح اولين روز مدرسه گريهها و التماسهاي من شروع شد؛ «تو رو خدا بگذاريد تو خونه درس بخوانم؟» اما اين التماسها كارساز نبود و مادرم با ترفندها و وعدههاي مختلف من را تا دم در مدرسه برد، تا چشمم به تابلوي مدرسه افتاد، گريهام شديدتر شد، آنقدر كه مادرم براي به پيش بردن من، دستم را ميكشيد و عابرين پياده با ترحم به من نگاه ميكردند، بعضيها هم زير زيركي ميخنديدند و مسخرهام ميكردند.
وقتي قدم به داخل مدرسه گذاشتم، خانم جدي و تنومندي كه بعدها فهميدم مدير مدرسه است، با لحني جدي از والدين خواست كه از در اصلي مدرسه فاصله بگيرند و دور بايستند، من با اين جمله او بيشتر ترسيدم: «نكند ميخواهند مرا براي هميشه اينجا نگه دارند؟ نكند ديگر مامان را نبينم؟!» آنقدر گريه كردم كه چشمانم قرمز و متورم بود، خانم مدير كه به ديدن گريههاي بچهها عادت داشت، بياحساس و بياعتنا گفت: «اين لوسبازيها چيه؟ برويد سر صف بايستيد، انگار به مسلخ آوردندشان! و...» البته من در آن زمان معني مسلخ را نميدانستم. وقتي مدرسه تعطيل شد مادرم جلوتر از همه والدين مقابل در مدرسه ايستاده بود و چادرش را براي در آغوش كشيدن من باز كرد، من يادم ميآيد كه دويدم و خودم را در آغوش او انداختم و آنقدر گريه كرده بودم كه همان جا خوابم برد و مادرم من و كوله سنگينم را تا خانه در آغوش گرفت و تا 3 روز به خاطر ضعف و تب به مدرسه نرفتم!»
* * *
«از اولين روزهايي كه به مدرسه رفتم 29 سال ميگذرد و من فقط كيف چرمي قهوهاي رنگي را يادم ميآيد كه با دو تا چفت آهني بسته ميشد و با دوبند چرمي قهوهاي به كوله تبديل ميشد، مستطيل شكل بود و براي قد و قامت من 7ساله خيلي بزرگ بود. كتابهاي فارسي و رياضي با جلد بيكيفيت و كاهي كه به زور كاغذهاي رنگي، زيباتر شده بودند و جامدادي فلزي ساده و استوانهاي كه پر از مداد سياه و قرمز بود، يادم ميآيد كه مقنعههاي كلاهداري به سر ميكرديم كه بلندي آن تا زانوهايمان ميرسيد و سرمهاي رنگ و سنگين بود، آنقدر سنگين كه وقتي ظهر مقنعهها را از سر برميداشتيم تمام موهايمان از فرط عرق به سرهايمان چسبيده بود.»
«شيفته جامداديهايي بودم كه با چند دكمه رنگي باز ميشد و جاي پاككن و مدادتراش داشت، ميگفتند كرهاي است و آن زمان آنقدر گران بود كه پدرم نميتوانست برايم بخرد و من هميشه با حسرت به اين جامداديها نگاه ميكردم. روز اول مدرسه براي تعطيل شدن ثانيهشماري ميكردم، دوستانم در همان مدرسه ولي كلاس سوم و چهارم بودند. وقتي تعطيل شديم، به سمت كوچهمان دويديم و كيفهايمان را دروازه گل كوچيك كرديم و شروع كرديم با توپ پلاستيكي به بازي فوتبال، آنقدر بازي كرديم كه خيس عرق شديم، يك دفعه يادم افتاد كه مادرم گفت: «زود به خانه بيايم، به سمت خانه دويدم و در ميانه راه مادرم را ديدم كه سراسيمه دنبالم ميگردد، وقتي مرا ديد كه سر تا پايم خاكي و خيس از عرق است، فرياد زد : ذليل شده كجا بودي، مردم از نگراني! من از ترس كتك خوردن به داخل خانه پريدم و در را بستم، وقتي مادرم آرام شد، از من پرسيد كه امروز چه ياد گرفتم؟، مثل برق از جا پريدم و گفتم: «كيفم!» كيف مدرسهام ساعتها دروازه گل كوچيك شده بود، دويدم به سمت كوچه ولي هر جا را گشتم نه از كيف تازهام و نه از تمام نوشتافزارم، خبري نبود!»
* * *
«اولين بار بود اين همه بچه مثل خودم ميديدم، همه روپوشهاي رنگي مثل من پوشيده بودند، وقتي خانم ناظم از ما خواست به صف شويم، هيچكدام از ما معني «صف» را نميدانستيم. خانم ناظم خندهاش گرفته بود و براي ما توضيح داد كه چطور پشت سر هم بايستيم و از جلو نظام بگيريم. از آن روزها 15 سال ميگذرد و معلم ما زني 50 و چند ساله و بسيار باتجربه بود. روش آموزش خاص خودش را داشت. به همين خاطر بارها از طرف آموزش و پرورش منطقه از او قدرداني شده بود، بعدها فهميدم كه او فردي سرشناس بوده و طرحهاي جديد آموزشي را بخصوص براي نوآموزان تدوين و اجرا كرده است، حالا او بازنشسته شده و اميدوارم هر جا هست، سلامت باشد.»
جشن شكوفهها امروز برگزار ميشود و حدود يك ميليون نوآموز راهي مدرسه ميشوند، افرادي كه اولين تصورشان از درس و مدرسه امروز شكل ميگيرد و آنچه امروز ميبينند و ميشنوند تا سالها در ذهنشان ميماند، به همين دليل كارشناسان آموزشي توصيه ميكنند كه روزي به عنوان شكوفهها در مدارس جدي گرفته شود و به پايههاي نگرش كودكان نسبت به معلم و مدرسه با دقت خاصي توجه شود. سميه پيرنيا، كارشناس آموزش و پرورش ابتدايي در اينباره بر عملكرد همزمان والدين و اولياي مدرسه تاكيد ميكند و هماهنگي بين آنان را در شكلدهي انگارههاي مثبت كودكان نسبت به مدرسه مفيد ميداند، او توضيح ميدهد: «پدرها و مادرها اگر امروز عصبي و بيحوصلهاند ، اگر امروز گرفتارند يا با مشكلات خاص شغلي و رواني روبهرو هستند، براي چند ساعت تمام آنها كنار بگذارند. چون هر واكنشي از سوي آنان ميتواند تصوير ذهني كودك را نسبت به اولين روز مدرسه خدشهدار كند.»
او اضافه ميكند: «معلمان ما ـ البته بسياري از آنان صاحب علم و تجربه هستند ـ لازم است در اين روز آموزشهاي خاصي ببينند و از بيتوجهي يا حتي توجه كاذب و بيش از حد به كودكان خودداري كنند.
انجام اين كار دوگانه اندكي دشوار است، اما ضروري است آنان در عين حال كه با لبخند و نگاه خود، كودكان را جذب و جلب كنند و اضطراب آنان را كاهش ميدهند، به آنان تفهيم كنند كه به فضاي آموزش رسمي وارد شدهاند و با ارزش گذاشتن به نقش آنان در مدرسه، از اهميت مدرسه برايشان بگويند.»
به هر حال روز اول مدرسه، خاطرهساز است، خيليها امروز اشك ميريزند. خيليها امروز زمين ميخورند، ولي ياد ميگيرند خودشان بلند شوند و دست به زانوي خود بگذارند، ياد ميگيرند بند كفشها را خودشان ببندند، ياد ميگيرند بدون توجه والدين به همسالان خود نزديك شوند، پاسخ لبخند يا اخم متقابل را بدهند و خلاصه اساس تعامل اجتماعي و روابط گروهي خيلي از نوآموزان از امروز شكل ميگيرد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com