يكي از هم مسجديهاي ما يك سيد با خدا و نوراني و اهل باطن است. موارد زيادي از او ديدهام. يك بار يك كتاب اخلاقي را ميخواستم و نمييافتم. چند روز بعد از جستجو كه ديگر تقريبا نااميد شده بودم، پس از نماز ديدم كتابي به من داد.
وقتي نگاه كردم ديدم همان كتاب است! گفتم من دنبال اين كتاب بودم، از كجا ميدانستي چنين كتابي ميخواهم؟! گفت نه، ديدم كتاب خوبي است، گفتم به تو هم بدهم بخواني! حتي به هنگام انتخابات ميبينم به گونهاي خاص رأي ميدهد. اينگونه نيست كه به يك ليست رأي بدهد. گويي درون افراد را ميشناسد و از روي درون آنها كانديداهاي مورد نظر خود را انتخاب ميكند.
خلاصه، يك بار تعريف ميكرد يك پسرخالهاي داشت كه چند وقت بود او را نديده بود. يك روز همسر پسرخالهاش به او زنگ ميزند و ميگويد: «سيد، بيا كه پسرخالهات مرد. او هم كسي را ندارد.» سيد براي تدفين ميرود و مانند هميشه كه اموات را به هنگام تلقين، خودش تكان ميدهد چنين ميكند. ميگويد آن روز احساس عجيبي از اين تلقين داشتم. احساس خوبي نبود. نميدانم چرا اصلا گريهام نميگرفت.
درست است كه چند وقتي بود او را نديده بودم، اما حتي اصلا ناراحت هم نبودم. اين حال براي من رقيق القلب خيلي عجيب بود. همين طور كه تكان ميدادم بيشتر به ميت نگاه ميكردم و خيره ميشدم. احساس ميكردم مشكلي دارد. سنگ لحد را روي او گذاشتم.
نميدانم چرا، اما سنگ از وسط شكست و دو تكه آن محكم بر روي صورت ميت فرود آمد. من هم خيلي خونسرد سنگها را برداشتم و سنگ ديگري گذاشتم و باز متعجبتر شدم كه سيد، اين تويي؟! چقدر سختدل شدهاي؟! چرا ناراحت نميشوي؟! بيشتر كه انديشيدم گمانم به مشكلدار بودن وي تقويت شد. پس از خاكسپاري به همسرش گفتم: «من فكر ميكنم كه وي مشكلي داشته است. احساس ميكنم مشكل بزرگي هم داشته، به من بگوييد. نميدانم چرا احساس ميكنم وي اكنون در عذاب سختي است. نه قطرهاي اشك از من آمد، نه حتي در دل ناراحت شدم. ماجراي سنگ لحد را هم كه ديديد.» همسرش با ناراحتي سر به پايين انداخت و گفت در اواخر عمر بهائي شده بود!