گروه اجتماعی: توحید عزیزی پزشک عمومی و دانشجوی پزشکی انفورماتیک در دانشگاه براندایس در یادداشت پیش رو جایگاه سگ در فرهنگ های مختلف نوشته و خاطراتی از این حیوان وفادار نوشته و آورده است: پدرم گفته بود که چرا این مقدار پول را برای نجات کودکان گرسنهی دنیا به بنیادهای خیریه (چریتی) نمیدهی؟ این مقدار پول می تواند هر روز جان چند کودک آفریقایی و آسیایی را نجات دهد. طرف گفته بود: مگر سگ من چه چیزی از آفریقاییها و آسیاییها کمتر دارد؟
1. عموی پدر بنده، محصل فرانسه بود و دکترایش را هم آنجا اخذ کرده بود و همانجا هم زندگی میکرد و همسر فرانسوی هم داشت. «سگ» در فرهنگ غربی یک موجود خودی حساب میشود و زمین تا آسمان با مفهوم سگ در فرهنگ ما فرق دارد. مثلا وقتی ما میگوییم: «طرف مثل سگ از رئیسش میترسه.» واقعا نمیشود این جمله را ترجمهی تحت الفظی کرد به یک زبان غربی، به خاطر اینکه هیچ گونه مفهوم استخفاف طرف از آن در نمیآید! القصه، زن عمو بزرگ ما مدتی ایران آمده بود و فارسی هم کمی میدانست و یک بار با جاریهایش (از جمله مادربزرگ من) نشسته بود و گفته بود که «چقدر دید و بازدید دارید شما! هر جا دکتر عزیزی میرود، من هم مثل سگ باید دنبالش بروم.» که انفجار خندهی خانمهای فامیل را میتوانید تصور کنید در آن مجلس.
2. چند سال پیش، تبلیغ یک گروه گیاهخوار و حامی حیوانات را در متروی بوستون دیدم که تصویر یک سگ و یک خوک را در کنار هم گذاشته بود و زیرش نوشته بود: «چرا یکی را به عنوان حیوان خانگی نگهداری میکنید و دیگری را میکشید و میخورید؟» واقعا جهانبینیام از آن روز متحول گشت!
3. همسرم تازه به آمریکا آمده بود. یک روز یکی از همکارانم را به او معرفی میکردم. همسرم پرسید: شما فرزند هم دارد؟ گفت: نه. خانوادهی ما فقط من و همسرم و سگم هستیم. بله! البته سگ ایشان یک بار نصف فرش اتاقشان را خورده بود(!) و برای عمل جراحی اعلی حضرت شامل آندوسکوپی ابتدایی و عمل باز کردن معده، چند هزار دلار خرجش کردند.
4. همیشه از سگ میترسیدم و هنوز هم میترسم. نه خیلی زیاد، ولی احساس راحتی نمیکنم جایی که سگ باشد. یک بار برای مصاحبهی کاری مجبور شدم بروم کوئنسی. آن موقع ماشین نداشتم و بیشتر راه را با اتوبوس رفتم. مصاحبه خیلی خوب پیش نرفت و دست از پا درازتر داشتم بر میگشتم. باید شب نشده میرسیدم به ایستگاه جنوبی بوستون که از آنجا بروم به سمت نیدهام. به آخرین اتوبوسی که به سمت بوستون میرفت رسیدم. راننده پیاده شد و گفت که متاسفانه اتوبوس پر است و فقط یک صندلی خالی است ولی فرد بغل دستی یک سگ همراهش دارد. آیا میخواهی بنشینی؟ چارهای نداشتم. رفتم بالا و ...
همسفر کناری من قرار بود یک دختر حدود ۲۰ ساله باشد با موهایی که نصفش را بنفش رنگ کرده بود و حلقههای متعددی که از گوش و پره ی بینی رد کرده بود و خالکوبیهای عجیب و غریب روی دست، با لباسی که به نظرم ژنده میآمد و زنجیرهایی با اندازههای مختلف از جاهای متفاوتش خارج شده بود. کنارش هم یک جعبهی بزرگ گیتار بود. اما همهی اینها مشکلی نبود! مشکل من با آن سگ بزرگ و گرگ مانند بود که مرا یاد «رکس» می انداخت و زیر صندلیای که قرار بود رویش بنشینم، خوابیده بود. چند لحظه نگاه کردم و خواستم عقبگرد کنم که دیدم اگر اینجا ننشینم باید یک تاکسی بگیرم و در آن زمان بیکاری و بیپولی 100-150 دلار پول تاکسی بدهم تا بوستون.
چه حالی به من گذشت در آن نیم ساعت جهنمی که فاصلهی ساق پای من تا دندانهای آن سگ، فقط چند سانتیمتر بود! هنوز یادش میافتم، تن و بدنم میلرزد.
5. پدرم خاطرهای تعریف میکرد راجع به زمانی که آمریکا بود. میگفت یک پرستار داشتیم که سگ بد احوالی داشت و یک بار سگش اسهال شده بود و به کل ساختمان گند زده بود. پدرم از سر دلسوزی گفته بود که روزی چقدر خرج این سگ میکنی؟ طرف گفته بود یکی دو دلار (البته آن زمان مخارج خیلی کم بوده، الان باید ماهی تا هزار دلار خرج یک سگ کرد!). پدرم گفته بود که چرا این مقدار پول را برای نجات کودکان گرسنهی دنیا به بنیادهای خیریه (چریتی) نمیدهی؟ این مقدار پول می تواند هر روز جان چند کودک آفریقایی و آسیایی را نجات دهد. طرف گفته بود: مگر سگ من چه چیزی از آفریقاییها و آسیاییها کمتر دارد؟
6. دههی ۷۰ بود. جنگ تازه تمام شده بود و جامعه چهار نعل به سمت توسعه و سازندگی پیش میرفت. عمه بزرگ ما – خدا رحمتش کند – تنها در یک آپارتمان در میرداماد زندگی میکرد و مادرم هر از چند گاهی به ایشان سر میزد. یک بار که رفته بودیم آنجا، یادم نیست برای چه کاری از آپارتمان ایشان خارج شدم و چون آسانسور مشغول بود، تصمیم گرفتم از پلهها استفاده کنم. در یکی از طبقات، چند دختربچه و پسربچهی همسن و سال دیدم (حدودا هشت نه ساله) که ایستاده بودند و به عمل جنسی دو سگ خانگی نگاهی میکردند! من از آن بچهها بزرگتر بودم ولی تا به حال رابطهی جنسی حیوانی را ندیده بودم و برای همین مثل کسی که صاعقه به او زده است، روی پلهها خشک شدم. تاثیر بدی که آن صحنه روی من داشت، باعث شده که هیچوقت فراموشش نکنم. و تا همین اواخر، همیشه یکی از درگیریهای ذهنی من این بوده که حالا، آن بچهها، به چه انسانهای تبدیل شده اند.
انتهای پیام/*
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com
ایشون راجع به فرقهای فرهنگی ما با اونها نوشته و جزو بدگویی به حساب نمیاد
تو چی؟ تو که نان و نمک ایران را خوردی چقدر می گیری به خیال اینکه در آمریکا به تو پستی بدهند؟