کد خبر: ۴۹۴۸۷۳
تاریخ انتشار:
معما به دست هیچ کس حل نمی شود؛

معمای ازدواج مجدد

زندگی با مسعود به من نمی­چسبید و احساس می­کردم وصلة ناجور هستیم که به اجبار کنار یکدیگر قرار گرفته­ایم و همین دلیل هم باعث شد که در دومین سال زندگی مشترکمان از هم جدا شویم.

گروه اجتماعی: سالم بود که بعد از گرفتن مدرک لیسانس مامایی، برای گذراندن دورة طرحم در بیمارستانی مشغول شدم و همان جا با مسعود که پرستار بود آشنا شدم و حدود هفت ماه بعد هم به خواستگاری­ام آمد.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، من دوست نداشتم که با او ازدواج کنم، اما چون نظر پدر و مادرم این بود که آدم خوبی است، مجبور شدم جواب مثبت بدهم و پا به زندگی مشترک با او بگذارم.

پدر و مادرم تاکید داشتند که محبت و تراز شدن زندگی، بعد از عروسی به وجود می­آید و نباید سخت گرفت، اما من بعد از 11 ماه نامزدی و یک سال زندگی مشترک در زیر یک سقف هم نتوانستم شرایطم را با شوهرم وفق بدهم.

زندگی با مسعود به من نمی­چسبید و احساس می­کردم وصلة ناجور هستیم که به اجبار کنار یکدیگر قرار گرفته­ایم و همین دلیل هم باعث شد که در دومین سال زندگی مشترکمان از هم جدا شویم.

اولین تصمیم بعد از طلاقم، ادامه تحصیل بود، آن هم در رشته روان­شناسی، دو سال برای گرفتن مدرک کارشناسی ارشد تلاش کردم و بالاخره از پایان­نامه­ام دفاع کردم تا به عنوان مشاور روان­شناسی مشغول کار شوم.

در این دو سال، چند خواستگار آمدند و رفتند، اما من اعلام کردم که در حال تحصیلم و نمی­توانم به ازدواج فکر کنم.

بعد از پایان درسم دیگر نمی­توانستم بهانه­ای بیاورم و چون چهره جذابی هم داشتم و خانواده­ام هم اصل و نسب­دار بودند، چپ و راست خواستگار می­آمد.

مشکل اصلی من هم با همین خواستگارها و خواستگاری­هایشان بود. از آنجا که حساس شده بودم، می­خواستم شکست در زندگی مشترک اولم را تکرار نکنم و با میل و رغبت خودم ازدواج کنم.

 

مشکل این بود که اگر خواستگاری را نمی­پسندیدم، چند روزی با پدر و مادرم باید جر و بحث می­کردم، چون باید به آن­ها اثبات می­کردم که آن شخص به درد من نمی­خورد.

از طرف دیگر، اگر خواستگارم مرا نمی­پسندید، باز هم باید کلی دعوا و بحث می­کردیم که چه شده و چرا مرا نپسندیده است!

من که از این وضعیت ناراحت و عصبی بودم، به پدرم می­گفتم:

* آخر پسندیده نشدن توسط خواستگارم، چه ربطی به من دارد؟ شاید از قیافه من خوشش نیامده یا هزار و یک دلیل دیگر!

پدرم هم قیافه حق به جانب می­گرفت و می­گفت: «اصلاً معلوم نیست چکار کردی که باعث شدی طرف توی یک جلسه تو را نپسندد و برود!»

کم کم به این نتیجه رسیدم که چون در هر دو حالت نپسنیدیدن خودم و خواستگارم من باید جواب پس بدهم، پس هدف پدر و مادرم این است که زودتر شوهر کنم تا از تنهایی دربیایم و آن­ها هم خیالشان راحت بشود.

احساس می­کردم پدر و مادرم زیاد به فکر من نیستند و فقط می­خواهند مرا از سرشان باز کنند، چون مدام می­گفتند که علاقه و سازگاری و عشق بعد از شروع زندگی مشترک شکل می­گیرد. من هم مثال زندگی مشترکم با مسعود را می­زدم و عاقبتش را به آن­ها یادآوری می­کردم که طلاق بود.

مشکل دیگری که بعد از طلاقم با آن روبرو شدم این بود که سه پسر از فامیل به خواستگاری­ام آمدند، البته مخفیانه، چون خانواده­های پدری و مادری­ام اختلاف شدیدی با هم داشتند و اگر هر کدام می­فهمیدند، الم شنگه به پا می­شد.

خلاصه اوضاع بدی بود تا اینکه پسرعمویم دل را به دریا زد و از من به صورت رسمی و با حضور پدر و مادرش خواستگاری کرد.

مادرم که دل خوشی از خانواده شوهرش نداشت، آن قدر بد گفت که بحث شد!

از آن شب به بعد، دیگر کسی از فامیل پا پیش نگذاشت و به این ترتیب، ازدواج فامیلی هم منتفی شد.

ازدواج مجدد من معمایی شده بود که هیچ کس نمی­توانست آن را حل کند. خودم هم احساس می­کردم که از تنهایی خسته شده­ام و نیاز به یک همدم دارم تا بتوانم آینده خوبی برای خودم رقم بزنم.

راستش را بخواهید، تحت سلطه پدر و مادرم قرار گرفته بودم و نمی­توانستم از دستشان فرار کنم. آن­ها دائم حکم صادر می­کردند و تمام دستوراتشان هم اجباری بود و اگر اجرا نمی­شد، باید سرکوفت و سرزنش­هایشان را تحمل می­کردم.

شش سال از طلاقم می­گذشت و من کماکان مجرد بودم. روز به روز هم سختگیرتر می­شدم و نمی­توانستم انتخاب درستی داشته باشم.

چون روان­شناسی خوانده بودم، تا حدود زیادی شرایط خودم را درک می­کردم و می­دانستم که ارتباط من با پدر و مادرم ارتباط درست و صحیحی نیست و نوع دخالت­ها و گفتار دستوری آن­ها تا حد زیادی در این زندگی تلخ و بی حساب و کتاب من تاثیرگذار است.

برای رهایی از این وضعیت، با چند تن از استادانم صحبت کردم و مشورت گرفتم تا بتوانم تصمیم خوبی برای زندگی­ام بگیرم، آن­ها مرا به هدفگذاری برای زندگی و ازدواج مجدد تشویق کردند و برای این کار، از من خواستند تا ملاک­های خودم برای انتخاب همسر را تعیین کنم و بعد آن­ها را به پدر و مادرم بگویم تا توجیه شوند که مشکلات قبلی به وجود نیاید.

از طرف دیگر پس از مشورت با استادانم به این نتیجه رسیدم که حرف پدر و مادرم تا حدی درست است که علاقه قلبی و احساس خوشبختی قرار نیست قبل از ازدواج به صورت کامل شکل بگیرد و اصل این علاقه و احساس پیروزی در زندگی مشترک به مرور زمان شکل خواهد گرفت تا به زندگی ثبات ببخشد.

بعد از این مشاوره­ها، باید با احترام و نهایت آرامش با پدر و مادرم حرف می­زدم تا راضی شوند که کمی کوتاه بیایند و اجازه بدهند با مشارکت همدیگر، شوهر آینده­ام را انتخاب کنیم.

پدرم با غروری که داشت، در روزهای اول راضی نمی­شد که زیر بار حرف­هایم برود، ولی مادرم که کمی منطقی­تر بود، با حرف­هایم قانع شد و به کمک همدیگر توانستیم پدرم را هم قانع کنیم.

درک متقابل من و پدر و مادرم باعث شد تا بالاخره تفاهم حاصل شود و پسرعمویم که شش سال قبل به خواستگاری­ام آمده بود، بار دیگر پا پیش بگذارد و این بار در فضایی معقول و منطقی به توافق برسیم و پای سفره عقد بنشینیم.

حال که سرگذشتم را برایتان می­نویسم، من و محمد به همراه پسر نه ساله­مان، زندگی خوب و خوش و راحتی داریم که خیلی از فامیل و دوستان حسرتش را می­خورند.

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین