گروه اجتماعی: سالم بود که بعد از گرفتن مدرک لیسانس مامایی، برای گذراندن دورة طرحم در بیمارستانی مشغول شدم و همان جا با مسعود که پرستار بود آشنا شدم و حدود هفت ماه بعد هم به خواستگاریام آمد.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، من دوست نداشتم که با او ازدواج کنم، اما چون نظر پدر و مادرم این بود که آدم خوبی است، مجبور شدم جواب مثبت بدهم و پا به زندگی مشترک با او بگذارم.
پدر و مادرم تاکید داشتند که محبت و تراز شدن زندگی، بعد از عروسی به وجود میآید و نباید سخت گرفت، اما من بعد از 11 ماه نامزدی و یک سال زندگی مشترک در زیر یک سقف هم نتوانستم شرایطم را با شوهرم وفق بدهم.
زندگی با مسعود به من نمیچسبید و احساس میکردم وصلة ناجور هستیم که به اجبار کنار یکدیگر قرار گرفتهایم و همین دلیل هم باعث شد که در دومین سال زندگی مشترکمان از هم جدا شویم.
اولین تصمیم بعد از طلاقم، ادامه تحصیل بود، آن هم در رشته روانشناسی، دو سال برای گرفتن مدرک کارشناسی ارشد تلاش کردم و بالاخره از پایاننامهام دفاع کردم تا به عنوان مشاور روانشناسی مشغول کار شوم.
در این دو سال، چند خواستگار آمدند و رفتند، اما من اعلام کردم که در حال تحصیلم و نمیتوانم به ازدواج فکر کنم.
بعد از پایان درسم دیگر نمیتوانستم بهانهای بیاورم و چون چهره جذابی هم داشتم و خانوادهام هم اصل و نسبدار بودند، چپ و راست خواستگار میآمد.
مشکل اصلی من هم با همین خواستگارها و خواستگاریهایشان بود. از آنجا که حساس شده بودم، میخواستم شکست در زندگی مشترک اولم را تکرار نکنم و با میل و رغبت خودم ازدواج کنم.
مشکل این بود که اگر خواستگاری را نمیپسندیدم، چند روزی با پدر و مادرم باید جر و بحث میکردم، چون باید به آنها اثبات میکردم که آن شخص به درد من نمیخورد.
از طرف دیگر، اگر خواستگارم مرا نمیپسندید، باز هم باید کلی دعوا و بحث میکردیم که چه شده و چرا مرا نپسندیده است!
من که از این وضعیت ناراحت و عصبی بودم، به پدرم میگفتم:
* آخر پسندیده نشدن توسط خواستگارم، چه ربطی به من دارد؟ شاید از قیافه من خوشش نیامده یا هزار و یک دلیل دیگر!
پدرم هم قیافه حق به جانب میگرفت و میگفت: «اصلاً معلوم نیست چکار کردی که باعث شدی طرف توی یک جلسه تو را نپسندد و برود!»
کم کم به این نتیجه رسیدم که چون در هر دو حالت نپسنیدیدن خودم و خواستگارم من باید جواب پس بدهم، پس هدف پدر و مادرم این است که زودتر شوهر کنم تا از تنهایی دربیایم و آنها هم خیالشان راحت بشود.
احساس میکردم پدر و مادرم زیاد به فکر من نیستند و فقط میخواهند مرا از سرشان باز کنند، چون مدام میگفتند که علاقه و سازگاری و عشق بعد از شروع زندگی مشترک شکل میگیرد. من هم مثال زندگی مشترکم با مسعود را میزدم و عاقبتش را به آنها یادآوری میکردم که طلاق بود.
مشکل دیگری که بعد از طلاقم با آن روبرو شدم این بود که سه پسر از فامیل به خواستگاریام آمدند، البته مخفیانه، چون خانوادههای پدری و مادریام اختلاف شدیدی با هم داشتند و اگر هر کدام میفهمیدند، الم شنگه به پا میشد.
خلاصه اوضاع بدی بود تا اینکه پسرعمویم دل را به دریا زد و از من به صورت رسمی و با حضور پدر و مادرش خواستگاری کرد.
مادرم که دل خوشی از خانواده شوهرش نداشت، آن قدر بد گفت که بحث شد!
از آن شب به بعد، دیگر کسی از فامیل پا پیش نگذاشت و به این ترتیب، ازدواج فامیلی هم منتفی شد.
ازدواج مجدد من معمایی شده بود که هیچ کس نمیتوانست آن را حل کند. خودم هم احساس میکردم که از تنهایی خسته شدهام و نیاز به یک همدم دارم تا بتوانم آینده خوبی برای خودم رقم بزنم.
راستش را بخواهید، تحت سلطه پدر و مادرم قرار گرفته بودم و نمیتوانستم از دستشان فرار کنم. آنها دائم حکم صادر میکردند و تمام دستوراتشان هم اجباری بود و اگر اجرا نمیشد، باید سرکوفت و سرزنشهایشان را تحمل میکردم.
شش سال از طلاقم میگذشت و من کماکان مجرد بودم. روز به روز هم سختگیرتر میشدم و نمیتوانستم انتخاب درستی داشته باشم.
چون روانشناسی خوانده بودم، تا حدود زیادی شرایط خودم را درک میکردم و میدانستم که ارتباط من با پدر و مادرم ارتباط درست و صحیحی نیست و نوع دخالتها و گفتار دستوری آنها تا حد زیادی در این زندگی تلخ و بی حساب و کتاب من تاثیرگذار است.
برای رهایی از این وضعیت، با چند تن از استادانم صحبت کردم و مشورت گرفتم تا بتوانم تصمیم خوبی برای زندگیام بگیرم، آنها مرا به هدفگذاری برای زندگی و ازدواج مجدد تشویق کردند و برای این کار، از من خواستند تا ملاکهای خودم برای انتخاب همسر را تعیین کنم و بعد آنها را به پدر و مادرم بگویم تا توجیه شوند که مشکلات قبلی به وجود نیاید.
از طرف دیگر پس از مشورت با استادانم به این نتیجه رسیدم که حرف پدر و مادرم تا حدی درست است که علاقه قلبی و احساس خوشبختی قرار نیست قبل از ازدواج به صورت کامل شکل بگیرد و اصل این علاقه و احساس پیروزی در زندگی مشترک به مرور زمان شکل خواهد گرفت تا به زندگی ثبات ببخشد.
بعد از این مشاورهها، باید با احترام و نهایت آرامش با پدر و مادرم حرف میزدم تا راضی شوند که کمی کوتاه بیایند و اجازه بدهند با مشارکت همدیگر، شوهر آیندهام را انتخاب کنیم.
پدرم با غروری که داشت، در روزهای اول راضی نمیشد که زیر بار حرفهایم برود، ولی مادرم که کمی منطقیتر بود، با حرفهایم قانع شد و به کمک همدیگر توانستیم پدرم را هم قانع کنیم.
درک متقابل من و پدر و مادرم باعث شد تا بالاخره تفاهم حاصل شود و پسرعمویم که شش سال قبل به خواستگاریام آمده بود، بار دیگر پا پیش بگذارد و این بار در فضایی معقول و منطقی به توافق برسیم و پای سفره عقد بنشینیم.
حال که سرگذشتم را برایتان مینویسم، من و محمد به همراه پسر نه سالهمان، زندگی خوب و خوش و راحتی داریم که خیلی از فامیل و دوستان حسرتش را میخورند.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com