کد خبر: ۴۹۴۸۳۴
تاریخ انتشار:
کیوان به خواستگاری ام آمد؛

آن اتفاق لعنتی

سماجت کردم و سختی­ها را به جان خریدم. خانم خانه­اش که شدم احساس خوشبختی می­کردم. یک جانم یا عزیزم که می­گفت می­شکفتم. دوستش داشتم. دوستم داشت. دیگر چه می­خواستم؟ همه چیز خوب بود. تازه جشن سالگرد ازدواجمان را گرفته بودیم که آن اتفاق لعنتی افتاد.

گروه اجتماعی: به سختی سوار اتوبوس می­شوم. اتوبوس آنقدر شلوغ است که همان نزدیک در می­ایستم و دستگیره­اش را می­گیرم که مبادا بیفتم. چقدر دلم برای کیوان تنگ شده برای دستان قوی و مردانه اش که به من آرامش خاصی می­داد و نگاهش که تمام عشق­های دنیا را یکجا به جانم می­ریخت. نکند تمام تلاش­هایم بی نتیجه بماند و برای همیشه کیوان را از دست بدهم؟ نکند او را از من بگیرند؟ بی او چطور زندگی کنم، نفس بکشم و شب را روز و روز را شب کنم؟! به خودم تشر می­زنم که این فکرهای منفی و لعنتی چیست؟ کاش کسی بیاید و جلو ذهنم را بگیرد، از این فکرهای منفی خسته­ام. اتوبوس ترمز شدیدی می­کند. بی اختیار دست می­گذارم روی شکمم و می­گویم: «عسلم ببخشید. من نباید سوار اتوبوس بشوم. آن هم اتوبوس شلوغی که جای نشستن ندارد، ولی خب مجبورم. از کجا پول تاکسی بیاورم وقتی هزار تومان هم الان برایم ارزش دارد؟ عسلم باید پول جمع کنیم تا بلکه بتوانیم شاکی پرونده پدرت را راضی کنیم.» مثل همیشه با جنین حرف می­زنم. جنین فوق­العاده­ای است. حرف­هایم را می­شنود و درک می­کند و همین احساس درک متقابل آرامم می­کند. هوای داخل اتوبوس گرفته است. نفسم بند می­آید. یک ایستگاه مانده تا مقصد پیاده می­شوم و راه می­روم. کتفم درد می­کند. دلم می­خواهد جایی بنشینم و به چیزی تکیه بدهم، ولی باید زودتر خودم را به آرایشگاه برسانم. به ساعتم نگاه می­کنم. چیزی به ساعت شش نمانده. سرعتم را بیشتر میکنم. آنقدر مشوشم که گذشته و حال و آینده­ام را با هم می­بینم. کیوان که به خواستگاری­ام آمد، پدرم مخالف بود. می­گفت شغل ثابت ندارد و باید سختی­های زیادی را تحمل کنم.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، سماجت کردم و سختی­ها را به جان خریدم. خانم خانه­اش که شدم احساس خوشبختی می­کردم. یک جانم یا عزیزم که می­گفت می­شکفتم. دوستش داشتم. دوستم داشت. دیگر چه می­خواستم؟ همه چیز خوب بود. تازه جشن سالگرد ازدواجمان را گرفته بودیم که آن اتفاق لعنتی افتاد.

رفته بودیم خرید. توی خیابان شلوغ مرکز شهر قدم می­زدیم که موبایل کیوان زنگ خورد. رفت داخل یک کوچه تا صحبت کند. من داشتم ویترین مغازه­ای را نگاه می­کردم، مردی میانسال آمد سمتم و به من پیشنهاد آشنایی داد. انگار جن دیده باشم، ترسیدم و وحشت­زده گفتم:

- آقا لطفا ً مزاحم نشین!

لبخندی زد و گفت:

- این قدر ترسناکم؟

- این بار عصبی گفتم:

- برین آقا و وقت خودتون و و من رو نگیرین!

سمج­تر از این حرف­ها بود. ایستاده بود و می­خواست شماره­اش را به من بدهد. دیدم ول­کن نیست. راهم را کشیدم و رفتم سمت کوچه­ای که کیوان داشت با موبایلش در آنجا حرف می­زد که ای کاش قلم پایم شکسته بود و به آنجا نمی­رفتم. مرد مزاحم دنبالم بود و کیوان هم متوجه شد که قصد مزاحمت دارد و با او درگیر شد. همه چیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد.

کیوان یقه مرد مزاحم را گرفت و آن مرد به کیوان سیلی زد و کیوان او را هل داد. شوکه شده بودم. خون روی آسفالت خیابان جاری شده بود. مردم جمع شده بودند و بعد صدای آژیر پلیس و محاکمه و دادگاه و کیوان به جرم قتل عمد محکوم به اعدام شد. شاید همه این­ها یک قصه باشد، یک تراژدی و من صبح روزی که کیوان را می­برند پای چوبه دار از خواب بیدار شوم و ببینم کیوان عین یک بچه آرام کنارم خوابیده ...

اشکم بند نمی­آید. تلخی پیچیده توی تمام تنم. تلخی واقعیت، تلخی سنگدلی آدم­ها و تلخی سرنوشت که برایم داستان غم­انگیزی نوشت.

وای نکند این تلخی پخش شود توی تنم و کام جنینم را تلخ کند. اشک­ها را از روی دستم پاک می­کنم و سعی می­کنم مثبت فکر کنم. سر کوچه آرایشگاه که می­رسم، لحظاتی می­ایستم. حرف­هایی را که می­خواستم به خانم ربیعی، مادر مقتول بزنم و چند روز در ذهنم مرور کرده بودم، زیر لب گفتم. ای کاش قلبش نرم می­شد، ای کاش کیوان را می­بخشید و از خونش می­گذشت. سه ماه است که دارم می­روم و می­آیم و التماس می­کنم که همه چیز خیلی اتفاقی بود. سه ماه است دارم ضجه می­زنم که کیوان تا حالا آزارش حتی به یک مورچه هم نرسیده، چه برسد به آدمکشی. سه ماه است که خانم ربیعی حتی نگاهش به نگاهم نیفتاده و با انزجار مرا از خودش می­راند. این بار اما همه چیز فرق می­کند. این بار باید هر جور شده با هم حرف بزنیم و من توضیح بدهم که با اعدام کیوان در واقع سه نفر کشته می­شوند. من بی کیوان نمی­توانم زندگی کنم و جنینم ... مسلماً او هم رشد نخواهد کرد و پا به این دنیا نخواهد گذاشت. پله­های آرایشگاه را سخت و کند می­روم بالا. نفسم بالا نمی­آید. توی پاگرد می­ایستم و نفس تازه می­کنم. تمام تنم عرق کرده. دکمه بالایی مانتوام را باز می­کنم و جریان هوا می­خزد روی پوستم و جنینم نفسی تازه می­کند. «عسلم غصه نخور هر طور شده بابایی را برمی­گردانم خانه. مبادا گرد غم روی پوست نازکت بنشیند ها ... عسلم دعا کن ...»

وارد آرایشگاه که می­شوم، خانم ربیعی که پشت میز نشسته مرا می­بیند و بلافاصله از جا بلند می­شود و می­رود آن پشت­ها و خودش را قایم می­کند. مثل همیشه، روی یک صندلی می­نشینم. همه آنجا مرا می­شناسند و کسی با من حرف نمی­زند و من هم جلو مشتری­ها وانمود می­کنم که منتظرم. هوا گرم است. دانه­های عرق مثل جویبار از فرق سرم جاری می­شوند. سرم گیج می­رود. متوجه اطرافم نیستم. انگار در یک نقطه از زمان گیر کرده­ام و برای همیشه همین جا با جنینم خواهم ماند و او دیگر رشد نخواهد کرد. مثل یک برگ پاییزی آرام می­افتم روی زمین و دیگر چیزی نمی­فهمم. همه جا تاریکی مطلق است. انگار در دنیای شب هستم. سکوت و تاریکی بی انتها.

وقتی چشم باز می­کنم، خانم ربیعی و چند زن دیگر را می­بینم که نگران بالای سرم ایستاده­اند. خانم ربیعی چند مشت آب به صورتم می­پاشد و برای اولین بار در طول این سه ماه نگاهش به نگاهم می­افتد. در نگاهش غم خاصی موج می­زند. یک جور مهربانی که می­شود رویش حساب کرد و دلشادم می­کند کنج نگاهش می­رقصد. لب­هام خشکیده، به زحمت دهان می­گشایم و می­گویم:

- تو رو خدا بذارین باهاتون حرف بزنم!

بقیه می­روند، من و خانم ربیعی تنها می­مانیم. اولین جمله را که به ذهنم می­رسد، می­گویم:

- تو رو به فاطمه زهرا (س) گذشت کنین ... نذارین بچه­ام یتیم به دنیا بیاد ... دارم با این وضعیتم کار می­کنم تا پول دیه رو بدم. خونه رو هم گذاشتم برای فروش.

خانم ربیعی مثل موم نرم شده. از جایش بلند می­شود و آهسته می­گوید:

- برو به سلامت ... شوهرت رو بخشیدم ...

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین