کد خبر: ۴۷۸۷۱۲
تاریخ انتشار:

نگاهی به زندگی «فردوس کاویانی» از زبان خودش

چهاردهمین جشن بازیگر خانه تئاتر در حالی عصر روز شنبه 16 اردیبهشت‌ماه برگزار شد که از سال‌ها تلاش فردوس کاویانی بازیگر باسابقه تئاتر تجلیل به عمل آمد...
چهاردهمین جشن بازیگر خانه تئاتر در حالی عصر روز شنبه 16 اردیبهشت‌ماه برگزار شد که از سال‌ها تلاش فردوس کاویانی بازیگر باسابقه تئاتر تجلیل به عمل آمد. چهره رنجور کاویانی که در این روزها با بیماری دست و پنجه نرم می‌کند باعث شد، فضای رسانه‌ای کشور این موضوع را بیشتر مورد توجه قرار دهد. اما به مناسبت بزرگداشت این هنرمند بازخوانی داشته‌ایم از گفت وگویی که فردوس کاویانی در سال 92 با ما داشت. در این گفت و گو فردوس کاویانی و اصغر همت  به مناسبت بزرگداشت این هنرمند در سی و دومین جشنواره تئاتر فجر میهمان بودند تا درباره سال‌ها فعالیت کاویانی در عرصه هنرهای نمایشی گفت و گو کنند. گفت و گویی که طنز نهفته در کلام کاویانی را بیش از پیش مشخص می‌کند.

 شرافت کاویانی افراطی است

به گزارش بولتن نیوز، اصغر همت جمله جالبی را در وصف فردوس کاویانی به زبان آورد: "فردوس شرافت افراطی دارد که باید آن را کنترل کرد" در ابتدای گفت‌و‌گو با فردوس کاویانی این جمله برای من اساسا معنایی نداشت، اگرچه نظم، صداقت، بی‌ریایی و دوری از تزویر‌های رایج دنیای امروز را پیش از این در مورد فردوس کاویانی بسیار شنیده بودم. اما هرچه به پایان این گفت‌و‌گو نزدیک شدیم به صورت ملموس به این جمله اصغر همت رسیدم.
 نگاهی به زندگی «فردوس کاویانی» از زبان خودش
فردوس کاویانی مرد عجیبی است در میان سه ساعت صحبت هیچ‌گاه کلمه من را از زبان او نشنیدم. (البته بنا به اجبار برای تنظیم خبر مجبور شدم که برخی موارد از این کلمه استفاده کنم.) طنز عجیبی نیز در میان صحبت‌های او وجود دارد که هم‌کلامی با او ساعاتی مفرح را برای هر شنونده‌ای رقم می‌زند. اما لازم است این نکته را نیز بدانید که خجالتی بودن و بی‌ریایی‌اش گاهی کلافه‌کننده نیز می‌شود؛ اما به واقع او بزرگی در میان بزرگان هنر این سرزمین است و بیشتر بزرگی‌اش نیز از اخلاق حرفه‌ای که دارد بر می‌خیزد.

او دنیایی از خاطراتش را در این نشست صمیمانه بیان کرد که برای لحظاتی نمی‌شد نخندید و یا بهتر است بگویم ریسه نرفت. خاطراتش آنقدر جذاب هستند و در درون آن‌ها آن‌قدر از بلاهایی که بر سرش آمده با بیان شیرینش سخن گفت که بی‌محابا ما را به یاد "آقوی همساده" مجموعه تلویزیونی "کلاه قرمزی" می‌اندازد.

برای اینکه جذابیت این خاطره‌گویی‌ها که اصغر همت در این نشست لطف داشتند و به عنوان مصاحبه‌کننده همراه بودند تا با فردوس کاویانی مصاحبه کنند، کم نشود از آوردن سوال و جواب‌های رایج در گفت‌و‌گو‌ها پرهیز کردم تا بدون واسطه با فردوس کاویانی و اصغر همت روبرو باشید. البته روحیه مثال‌زدنی اصغر همت در حمایت از آن‌چه که بر تئا‌تر و نسل کاویانی‌ها رفته نیز در این گفت‌و‌گو جالب بود که می‌توان این موضوع را نیز از لحن این بزرگ تئاتری دریافت.

وقتی از کرمان کوچ کردم

از بچگی عاشق نقش بازی کردن بودم. نه اینکه توپ و فوتبال رو دوست نداشته باشم ولی وقتی تعزیه می‌دیدم فکر می‌کردم چه کار جالبی و شیفته بازی کردن شدم. یادم هست تو کرمان فقیر زیاد بود و ساعت‌ها اینها رو می‌دیدم و بعد توی خونه ادای اونها رو در می‌آوردم. تا ششم ابتدایی صبر کردم ولی متوجه شدم تئاتری که من دنبالش هستم توی تهرانه برای همین پس از اتمام دوره شش ساله ابتدایی با ترفندی به تهران آمدم. چون شنیده بودم که تئاتر تهران بهتر است. برای همین یکی دو سال در تهران در پارچه‌فروشی کار کردم.

ماجرای سفر به آلمان برای تحصیل در تئاتر

(به پیشنهاد اصغر همت کاویانی ماجرا سفر به آلمان برای تحصیل تئاتر را بازگو کرد)

در امتحان بورسیه برای اعزام به خارج شرکت کردم و پس از قبولی راهی آلمان شدم. در آن زمان برای رشته تئاتر پذیرش نمی‌دادند من به توصیه دوستم در رشته شیمی ثبت نام کردم. نخستین روزی که من به کالج رفتم به مسئول دانشگاه جریان علاقه‌ام به تئاتر را گفتم و تاکید کردم که مایلم تئاتر بخوانم. او همان لحظه با آکادمی تئاتر دانشگاه تماس گرفت و موضوع من را با پروفسوری که مسئول آکادمی تئاتر بود گفت. آن پروفسور گفت که همان لحظه به دفتر کار او بروم. رفتم. او سر کلاس بود و به دستیارش گفته بود که وقتی رسیدم بروم سر کلاس. وقتی وارد کلاس شدم این شخص خواست که در همان لحظه امتحان بدهم.
 نگاهی به زندگی «فردوس کاویانی» از زبان خودش
 استرس گرفته بودم اما شروع کردم به بداهه بازی کردن؛ او تک تک هنرجویان را فرستاد تا در مقابلم بازی کنند. استرسم و تمام آن بداهه‌ها باعث شدم اتود جالبی از کار در بیاید و همین مسئله باعث شد پروفسور مرا پذیرفت، اما با توجه به این که ترم آغاز شده بود، مجبور بودم تا ترم بعد صبر کنم. در همان دانشگاه در کالج زبان شروع به خواندن زبان آلمانی کردم آنقدر در این کار جدی بودم که زبان آلمانی را بهتر از خود آلمان‌ها صحبت می‌کردم به همین دلیل معلم فن بیان ما به من گفت: تو خیلی خوب آلمانی صحبت می‌کنی در چه رشته‌ای می‌خواهی تحصیل کنی؟

جریان را به او هم گفتم. او که پدر و مادرش کارگردان تئاتر بودند، ماجرا را برای رییس کالج تعریف کرد و رییس دانشگاه به من گفت که چون تو خیلی خوب آلمانی صحبت می‌کنی، ما تصمیم گرفته‌ایم که تو زبان آلمانی بخوانی. بنابراین نمی‌توانی تئاتر بخوانی. از این موضوع کاملا به هم ریختم و برای همین از زبان آلمانی متنفر شدم و بدون آن که به کسی بگویم به برلین رفتم و در رشته تئاتر ثبت نام کردم. پس از مدتی نامه‌ای از برادرم رسید که خبر می‌داد مرا از دانشگاه اخراج کرده‌اند و باید خاک آلمان را ترک کنم. من خیلی ناراحت شده بودم به پلیس مراجعه کردم و اعلام کردم که در دانشگاه دیگری تحصیل می‌کنم. اما اجازه تحصیل در رشته تئاتر را به من نمی‌دادند و به اجبار باید زبان آلمانی می‌خواندم.

دزدیده شدن پول و آغاز سرنوشت نامعلوم

در برلین در "هایم" زندگی می‌کردم و یک آلمانی با من هم‌اتاقی بود. مشکلات دانشگاه مرا کلافه کرده بود. یک روز که به حمام رفتم هم اتاقی‌ام آمد و گفت من کلیدم را جا گذاشته‌ام و کلیدت را بده. من آمدم دسته کلیدم را که کلید گنجه‌ای که تمام پول و مدارکم در آن قرار داشت را جدا کنم تا به او کلید دهم. ناگهان به خودم نهیب زدم که فردوس چرا به بشریت اعتماد نمی‌کنی؟ دسته کلید را به او دادم و وقتی بازگشتم تمام پول‌های من دزیده شده بود. به پلیس مراجعه کردم و پلیس نیز او را دستگیر کرد، اما پول‌های مرا نگرفتن وقتی به این موضوع اعتراض کردم به من گفتن ما از لحاظ قانونی این فرد را دستگیر کردیم و مسئول باز پس‌گیری پول‌های تو نیستیم.

آغاز دوران بی‌پولی در آلمان و ماجرای فرش‌های دست‌باف ایرانی

دوران بی‌پولی سختی را در غربت می‌گذراندم. اما وقتی می‌خواستم از ایران بیایم برادرم دو تخته فرش به من داد که بیاورم. این فرش‌ها هم ماجرایی داشتند که در نوع خود جالب هستند. من از راه زمینی به آلمان رفتم و این فرش‌ها اسباب دردسر شده بودند. در ترکیه مجبور شدم که آن‌ها را تحویل دهم تا برای من به آلمان بفرستند. وقتی که پول مرا دزدیدند تنها امیدم به این فرش‌ها بود. از آنجایی که دزدیده شدن پول‌ها موجب شده بود من بتوانم چند ماهی بیشتر در آلمان بمانم در انتظار این فرش‌ها ماندم و وقتی که به گمرک رفتم تا فرش‌ها را بگیرم از من ۲ هزار مارک خواستن. من که پولی نداشتم مجبور شدم چند ماه سخت کار کنم تا این پول را جور کنم. وقتی این پول را با سختی زیاد توانستم در آورم و فرش‌ها را بگیرم از پسر خاله‌ام خواستم که فرش‌ها را برای من بفروشد تازه آن وقت فهمیدم که قیمت فرش‌ها ۳۷۰۰ مارک است.

کلاهبردار آلمانی که پلیس آلمان سی سال به دنبال او بود

فروختن فرش‌ها هم خودش ماجرایی بود. خریدار آلمانی فرش‌ها یک روز پس از اینکه فرش را خرید و در ازای آن چک داد به پسرخاله من مراجعه کرد و خواست که فرش‌ها را پس بدهد. او در میان همین صحبت‌ها از پسر خاله‌ام فرش‌های دیگری خواست که او نیز فرش‌های خود را به او فروخت و حتی از برخی از دیگر دوستانش نیز فرش گرفت و به این آلمانی فروخت و در ازای همه آن‌ها چند چک با یک تاریخ مشخص گرفت. پسر خاله‌ام وقتی برای وصول چک‌ها به بانک رفت، پلیس آمد و آن‌ها را دستگیر کرد و گفت این فرد خریدار یک کلاه‌بردار است که سی سال است پلیس آلمان به دنبال اوست! پس از این ماجرا تازه دوران گرفتاری‌هایم آغاز شد.
 نگاهی به زندگی «فردوس کاویانی» از زبان خودش
شکایت از پلیس به دادسرای آلمان

این اتفاقات باعث شد کلا من به آلمانی‌ها مشکوک شوم. وقتی موضوع نامه دانشگاه و دزدیده شدن پول‌ها را به صاحب‌خانه‌ام در برلین گفتم. او به من گفت ناراحت نباش و برو از پلیس آلمان به دادگستری آلمان شکایت کن. این کار را کردم. اما پس از مدتی نامه‌ای برای من آمد که باید ۷۲ هزار مارک برای این شکایت بپردازم. این پول مبلغ زیادی بود و من دوباره موضوع را با صاحب‌خانه‌ام در میان گذاشتم. او دوباره گفت، هیچ ناراحت نباش فردا می‌ریم اداره فقرا. همین کار را کردیم و به واسطه همین اداره‌ام به ۷۲ مارک کاهش یافت. البته در این مدت ویزای من تمدید می‌شد و من فرصت داشتم که کار کنم.

سفر به وین برای تحصیل در تئاتر

بلاهایی که در آلمان بر سر من آمد باعث شد که آلمان را به مقصد اتریش برای تحصیل در رشته تئا‌تر ترک کنم. پس از پذیرش پول زیادی نداشتم و از شانس بد یک تعطیلی سه روزه هم پیش آمد که کلا مقداری پول خرد برای من باقی مانده بود که در این سه روز فقط می‌توانستم کمی شیر و چند شیرینی بخورم. وقتی این تعطیلات تمام شد یک راست به سمت کاریابی دانشگاه رفتم؛ باورتان نمی‌شود در راه جرات نگاه کردن به قصابی سر راهم را نداشتم وقتی این گوشت و چربی‌ها را می‌دیدم هوش از سرم می‌رفت. مستقیم به کاریابی دانشگاه رفتم و گفتم فوری کار می‌خواهم.

ماجرای چهار پرس غذا در پارلمان اتریش

فردای آن روز از کاریابی داشگاه به من تلفن شد که به پارلمان اتریش بروم. من به مسئول آنجا گفتم کار می‌خواهم. نمی‌خواهم سیاست‌مدار شوم که به پارلمان برم. آن‌ها گفتند که باید برم. به پارلمان مراجعه کردم و متوجه شدم که برای کار و ظرف‌شویی من را به پارلمان معرفی کردند. آن‌ها چهارشنبه جلسه داشتن و به عنوان یک کار نیمه‌وقت می‌خواستن که من آنجا کار کنم. من هم قبول کردم. اما چشمتان روز بد نبیند. آنجا آنقدر کار بود که فرصت سر خاراندن هم نبود. بعد از شستن کلی ظرف تازه متوجه شدم ۹ صبح است و هنوز وقت غذا خوردن اعضای پارلمان نرسیده است.
 
دردسرتان ندهم پس از تمام شدم کار مسئول آنجا از کارم راضی بود و به من گفت هر چهارشنبه برای این کار به آنجا بروم. او بعد از توضیحات گفت بیا غذا بخوریم. من که چند روز گرسنگی کشیده بودم و از صبح نیز غذا‌های جور و واجور را دیده بودم وقتی اولین پرس غذا را به من دادن آن را نخوردم بلکه بلعیدم. مسئول آنجا گفت بازم می‌خوری؟ گفتم بله. پرس دوم را نیز مثل اولی بلعیدم. دوباره گفت می‌خوری؟ گفتم بله. آن را هم سریع خوردم. دوباره پرسید باز هم می‌خوری گفتم اگر ممکنه؟ پرس چهارم را هم به من داد ولی گفت دیگر نمی‌خواهد از چهارشنبه دیگر بیایی.

باز شدن دانشگاه تئاتر در ایران و بازگشت از اتریش

در اتریش هم روزگار خوبی را نمی‌گذارندم. به اجبار در یک لاستیک فروشی کار می کردم و فرصتی برای درس خواندن نداشتم. در وین هم در "هایم" زندگی می‌کردم. یک روز در هایم یکی از دوستانی که برادر داریوش آشوری مترجم بود را دیدم. با این دوست سر کلاس‌های حمید سمندریان آشنا شده بودم از او سراغ ایران را گرفتم. او گفت که از زمانی که تو رفتی در ایران دو دانشگاه تئاتر باز شده همین موضوع من را هوایی کرد تا به ایران باز گردم و در ایران ادامه تحصیل بدهم.

خاطرات مشترک کاویانی و همت در تئاتر

(در ادامه گفت وگو کاویانی و همت به مرور خاطرات مشترک خود در تئاتر پرداختند. این دو برای اولین بار در نمایش "جزیره" نوشته آثول فوگارد به کارگردانی رضا رادمنش با هم به ایفای نقش پرداختند.)

روایت نخست: اصغر همت

در زمان بازبینی این نمایش از ما خواسته شد تا جمله‌ای از نمایشنامه را حذف کنیم ما خیلی دنبال یک جمله جایگزین گشتیم. اتفاقا همان شب من به همراه رضا رادمنش در خانه آقای بهرام بیضایی بودم و وقتی این مسئله را با او در میان گذاشتیم با حضور ذهنی مثال زدنی که آقای بیضایی دارد یک جمله جایگزین پیشنهاد داد و ما خیلی خوشحال شدیم. این نمایش در سالن چهارسو اجرا شد و در یکی از شب‌ها در حال اجرا نمی‌دانم بر اساس شیطنت یا فراموشی جمله‌ای را گفتم که نباید می‌گفتم. بعد از این جمله من باید پتویی را روی سر خود می‌کشیدم و یکی از بهترین لحظه‌های نمایش با بازی زیبای فردوس اجرا می‌شد. همان طور که پتو بر سر داشتم متوجه شدم فردوس دیالوگ‌هایش را نمی‌گوید. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. من هم در زیر پتو نمی‌دانستم که مشکل چیست. پس از سکوتی طولانی که البته با حال و هوای نمایش هم سنخیت داشت او باقی جمله‌اش را گفت. پس از اجرا و در پشت صحنه فردوس با آن حساسیت فوق‌العاده ای که دارد به من گفت: چرا این جمله را گفتی؟
 نگاهی به زندگی «فردوس کاویانی» از زبان خودش
این جمله من با روحیه خاصی که فردوس دارد باعث شده بود که او ذهنش درگیر شود که مبادا در سالن کسی باشد و برای نمایش مشکلی پیش بیاید، برای همین دیالوگ را فراموش کرده بود. او در آن لحظات سکوت دوباره نمایشنامه را در ذهنش مرور کرده بود تا به آن جمله رسیده بود و دوباره به همان جمله رسید و ادامه داد. این نوع حساسیت‌ها و ویژگی‌ها، ویژه امثال فردوس کاویانی است و من در زنده یاد مهدی فتحی هم این روحیه را سراغ داشتم.

روایت دوم: فردوس کاویانی

نمایش "جزیره" با استقبال خوبی روبرو شده بود و بیشتر شب‌ها تماشاگر تا داخل صحنه هم می‌آمد. من در بخشی از نمایش "جزیره" سیگاری بر لب می‌گذاشتم و با قوطی کبریت بازی می‌کردم. طبق میزانسن نباید کبریت روشن می‌شد. یک شب در اجرا دقیقا در کنار من تماشاگری نشسته بود که وقتی کبریت روشن نشد، به یک‌باره برای من فدک زد و من هم اول نمی‌دانستم چه کنم ولی تصمیم گرفتم تا سیگار را روشن کنم و با آن بازی کردم.

اداره تئاتر و حضور پیتر بروک

کارم را در تئاتر از اداره تئاتر آغاز کردم. در آن زمان نمایشی را با نام "تابستان یا قصه دراماتیک در شش شب و شش روز" نوشته ون کارتر و به کارگردانی زنده‌یاد رضا کرم رضایی در خانه نمایش تمرین می‌کردیم. نمی‌دانم تاثیر از کجا بود، ولی در آن دوران بچه‌ها تئاتر بال و پر نمی‌گرفتند. چون مسوولین به تئاتر اهمیت نمی‌دادند. به عنوان مثال اداره تئاتر طوری رفتار می‌‍کرد که بچه‌ها در همان تئاتر متداول باقی بمانند و خلاقیتی ایجاد نشود. در همین نمایش، کرم رضایی تصمیم گرفت که پیش از اجرا یک نمایشنامه‌خوانی برگزار کند. روز موعد تماشاگران زیادی برای تماشا به سالن آمده بودند.
 
اما بیشتر آن‌ها در طول نمایش به تدریج رفتند و من که نگاه غم‌انگیز کرم رضایی را می‌دیدم باخودم فکر کردم که یعنی این نمایشنامه‌خوانی ارزش آن را نداشت که آن‌ها تا آخر آن را دنبال کنند؟ با این حال ما در این نمایش به شکل کارگاهی و کمدی دلارته گونه به خلاقیت نزدیک شدیم. من نخستین بار در همین نمایش با آربی آوانسیان آشنا شدم. او همراه با پیتر بروک برای دیدن نمایش ما آمده بودند. پیتر بروک پس از دیدن نمایش گفت: شما شرقی‌ها خیلی بیشتر از ما این نوع نمایش‌ها را می‌شناسید و آن را لمس کرده‌اید. من اجراهای گوناگونی از این نمایش را دیده‌ام و بهترینش اجرای شما بوده است.

این نمایش دومین نمایشی بود که پس از تاسیس خانه نمایش در آن جا به روی صحنه می‌رفت. با این حال برای همه نمایش‌ها تبلیغات می‌شد، اما برای نمایش ما هیچ تبلیغی نمی‌شد. همچنین کارشکنی‌هایی هم در اداره تئاتر صورت می‌گرفت که به همین دلیل من ترجیح دادم در آنجا نمانم و به کارگاه نمایش رفتم.

کارگاه نمایش

در کارگاه نمایش صبح وارد سالن می‌شدیم و شب آنجا را ترک می کردیم. یا صبح برای تمرین به سالن می آمدیم و حدود ساعت یک یا دو می رفتیم و دوباره ساعت پنج برمی گشتیم و برای اجرا آماده می شدیم. به عبارتی بیشتر با هم بودیم. همه کارها هم از جمله بلیت فروشی و راهنمایی تماشاگران و گریم و ... به وسیله خود اعضای گروه انجام می‌شد. حتی برخی اوقات بچه‌ها در همان محل تمرین می‌خوابیدند. همین امر باعث می‌شد که به جز روزهای شنبه در سایر روزهای سال ما روی صحنه بودیم. خود من سال‌ها غروب خورشید را ندیده بودم. چون همیشه در زمان غروب در داخل سالن بودم. همیشه پیش از تمرین کمی تمرکز و سپس بدن و بیان خود را گرم می‌کردیم و پس از آن آماده و کوک شده به روی صحنه می رفتیم.

آربی آوانسیان

وقتی من به کارگاه نمایش رفتم، عضو گروه آربی آوانسیان شدم. نحوه کار کردن با آربی گذشته از این که ما صبح پس از تمرین بدن و بیان صندلی نداشتیم و روی زمین می‌نشستیم و تمرین می‌کردیم، اینگونه بود که در تمرین‌ها هرکسی می‌توانست هر نقشی را که می‌خواهد بگیرد. یک بار پرویز پورحسینی و زاهد هر دو با هم نقش کالیگولا را خواندند و پس از تمرین آوانسیان تصمیم گرفت که نمایش کالیگولا را با دو نفر اجرا کنند. یادم هست که یکی از صحنه‌ها با وجود تمرین زیاد درست اجرا نمی‌شد. یک روز در زمان استراحت پیشنهاد کردم که خنده‌های هیستریک داشته باشیم.
 نگاهی به زندگی «فردوس کاویانی» از زبان خودش
 وقتی آن را تمرین کردیم، آوانسیان هم پسندید و قرار بر این شد که آن صحنه به همین شکل اجرا شود. منظورم این است که در آن دوران همه میزانسن‌ها در تمرین‌های بازیگران خلق می‌شد. حتی یادم هست یک بار ما تا صحنه سوم تمرین کرده بودیم و هنوز به صحنه چهارم نرسیده بودیم. آربی آن روز از ما خواست که صحنه چهارم را هم بدون تمرین اجرا کنیم. آنقدر تمرکز بچه‌ها بالا بود و خوب شخصت‌ها را درک کرده بودند که صحنه چهارم را هم تا آخر بازی کردند و این صحنه بدون تمرین پیدا شد. گروه‌هایی می‌توانند به این شکل و به صورت کارگاهی کار کنند که هم‌نفس باشند و یکدیگر را کوک کنند.

نمایش "پیرمرد مضحک"

(اصغر همت از نمایش "پیرمرد مضحک" به عنوان یکی از بهترین بازی‌های فردوس کاویانی یاد کرد و از او خواست خاطرات این نمایش را بازگو کند.)

نمایش "پیرمرد مضحک" داستان مردی بود که در زمان پیری خود را محاکمه می‌کرد. او مجسمه‌هایی را دور تا دورش چیده بود و با آن‌ها دادگاهی برای محاکمه خودش ترتیب داد. یادم هست در این نمایش که بیش از دو ساعت بود ما یک مجسمه از سوسن تسلیمی ساختیم و به عنوان رئیس دادگاه گذاشتیم. در طول بخش اول نمایش این مجسمه حضور داشت و بعد از انتراکت سوسن تسلیمی جای مجسمه می‌نشست و بعد از دقایقی این مجسمه می‌خندید و تکان می‌خورد. این موضوع بسیاری از تماشاگران را شک می‌کرد.

"پیرمرد مضحک" ضبط نشد

(کاویانی در پاسخ به همت در زمینه ضبط ویدیویی نمایش "پیرمرد مضحک" توضیح داد)

متاسفانه "پیرمرد مضحک" را ضبط نکردیم و این موضوع به دلیل کوتاهی خود ماست. چون ما در آن دوران دوربین را قبول نداشتیم و معتقد بودیم که تئاتر باید زنده اجرا شود و تماشاگر با مونتاژ خودش آن را ببیند. بنابراین نمی‌توان تئاتر را به دوربین منتقل کرد. همین اعتقاد باعث شد که ما این نمایش را ضبط نکنیم و امروز هیچ نسخه‌ای از آن در دست نباشد.

کارگردانی کاویانی

نمایش "مرگ تصادفی یک آنارشیست" از داریوفو را در سال شصت کارگردانی کردم. نقش یک آن نمایش را زنده‌یاد رضا ژیان بازی می‌کرد. نمایش ما در زمان بازبینی با سانسور مواجه شد و پیش از آن که به اجرا برسیم ماجرای هفتم تیر رخ داد و اجرای نمایش ما به دلیل هماهنگی اتفاقاتی که در نمایش می‌افتاد و ماجرای هفتم تیر غیرممکن برای اجرا تشخیص داده شد. آقای فخرالدین انوار در آن دوران همزمان رییس تئاتر شهر و رییس تلویزیون بود. با توجه به این که نمایش اجرا نشد من پیشنهاد کردم که ضبط تلویزیونی داشته باشیم و به بهانه ضبط حقوق گروه پرداخت شود. نمایش ضبط شد. قرار بود که از تلویزیون پخش شود، اما دوباره ماجرایی در کشور پیش آمد که مانع شد. یادم هست که چهار بار این اتفاق افتاد. تا آن که چهارمین باری که قرار بود نمایش ما از تلویزیون پخش شود، آیت الله دستغیب ترور شد و دوباره پخش نمایش به تعویق افتاد. این نمایش تا امروز پخش نشده است. اما در آرشیو تلویزیون موجود است. نمایش دیگری را هم با نام "انسان، حیوان، تقوا" به شکل کمدی دلارته کارگردانی کرده‌ام.

ماجرای گول زدن رضا ژیان

در سال هفتاد دوباره من نمایش "مرگ تصادفی یک آنارشیست" را کارگردانی کردم و در تالار چهارسو به روی صحنه بردم. چند اجرای نخست این نمایش را با همان گروه قدیم اجرا کردیم. باز هم رضا ژیان نقش اول بود و با توجه به این که نقش سختی داشت و نمایش در ماه رمضان اجرا می‌شد، اجرا برای رضا سخت بود. من به او گفتم یک شب تو اجرا کن و یک شب خودم که به هر تو فشار نیاید. او هم پذیرفت. اجرای اول را ژیان به روی صحنه رفت. شب دوم وقتی به سالن آمدیم به او گفتم: رضا! من لباس عوض کنم یا خودت اجرا می‌کنی؟ فکر می‌کنم تو نمایش را خیلی خوب اجرا می‌کنی. البته طوری بیان کردم که او خودش اجرا کند. موفق هم شدم و همین منوال تا پایان نمایش ادامه داشت و در همه اجراها او به روی صحنه رفت.

خاطره مشترک از زبان همت

(اصغر همت اجرای نمایش "آهسته با گل سرخ" را به همراه کاویانی یادآوری کرد )

یک بار هم یادم هست که در زمان بمباران گفتند شهر مشهد آرام است. ما هم نمایش "آهسته با گل سرخ" را با گروه و به همراه فردوس برای اجرا به مشهد بردیم. یک شب اجرا کردیم و در شب دوم اجرا به چشم خودم عده‌ای چماق‌دار را دیدم که برای تعطیل کردن اجرا آمده بودند و نمایش را به تعطیلی کشاندند. البته در حال حاضر آنها تغییر عقیده داده‌اند. روزنامه خراسان هم نوشته بود که در مشهد، یعنی جایی که متعلق به شهید است، زن نباید به روی صحنه نمایش اجرا کند. البته امروز آن را کتمان می‌کنند. اما در آن دوران تنها جرم ما همین بود. در آن نمایش فردوس نقش عموی مرا بازی می کرد که برخلاف خودش عموی نامهربانی بود.

کاویانی از "پلکان" می‌گوید

در این نمایش در تاریکی صحنه و در هنگام جا به جایی دکور باید گریم من تغییر می‌کرد و پیرتر می‌شدم، لباسم هم به سرعت عوض می‌شد و فرصت چک کردن نداشتم. یک بار زمانی که صحنه بعد آغاز شد و من به سوی تماشاگر برگشتم تماشاگران خندیدند. تعجب کردم اما دلیل را متوجه نشدم. از بالکن هم چند نفر از اعضای گروه علامت می‌دادند. از سمت راست و چپ صحنه هم تماشاگران به من اشاره می‌کردند. من باز هم متوجه نشدم. تا این که هرمز سیرتی که نقش دیگری در نمایش داشت روی صحنه گفت: قربان! زیپ شلوارتان باز است.
 نگاهی به زندگی «فردوس کاویانی» از زبان خودش
 من تازه متوجه شدم و رو به تماشاگر زیپم را بستم. البته رو به تماشاگر این کار کردم چون در تئاتر معتقدیم که بازیگر نباید تماشاگر را ببیند و باید فرض کند که دیوار چهارم صحنه در آن طرف است. من هم رو به دیوار این کار را کردم. اتفاقا در همان شب در جابه جایی بعدی و در تاریکی زانوی من محکم به لبه دکور خورد و در صحنه بعد وقتی روی صندلی نشسته بودم صدای چکه‌ای را روی کفشم احساس کردم، متوجه شدم که خونریزی شدیدی دارم. از خدا خواستم که بتوانم نمایش را تمام کنم و خدا هم اجابت کرد و من پس از پایان نمایش زانویم را درمان کردم.

نگاه همت به کاویانی

استانیسلاوسکی به شدت بر اخلاق تئاتری تاکید داشت. استاد ما دکتر محمد کوثر معتقد بود که تئاتر تنها زمانی می‌تواند تعطیل باشد که جنازه بازیگر را جلوی در سالن بگذارند. زمانی که می‌خواهیم از فردوس کاویانی صحبت کنیم نمی‌توانیم از نظم او بگذریم. به نظر من شرافت تئاتری کاویانی در حد افراط است. یعنی باید فردوس کاویانی یا کسانی با چنین روحیه‌ای را مهار کرد که موضوع را در زمان‌هایی که هیچ چیز جدی گرفته نمی‌شود، جدی نگیرند. یک انسان چقدر می‌تواند شریف و منضبظ و وفادار به عرصه‌ای باشد که خود را وابسته به آن می‌داند؟! فردوس کاویانی برای این قدر و منزلتی که امروز دارد زحمت کشیده و آن را به دست آورده است.
 
او از جمله بازیگرانی است که مسایل تکنیکی تئاتر را به طور کامل می‌داند، حس فوق‌العاده‌ای دارد و بر بدن و بیانش مسلط است. حال امروز در شرایطی که تئاتر حتی به او لطمه جسمی و روحی زده است از او تجلیل می‌شود. اما آیا خودش از شرایطی که در تئاتر دارد راضی است؟ تئاتر باید او را زنده کند و برایش لذت‌بخش باشد. چرا این لذت را از او گرفته‌اند؟ من به جرات می‌گویم که اگر او مانند دوران جوانی همه روزهای سال را در تئاتر می‌گذراند و غروب خورشید را نمی‌دید، اکنون ما با فردوس دیگری و از نظر روحی و جسمی به مراتب سلامت‌تر از آنچه امروز هست روبه رو بودیم.

خارج از صحنه تئاتر

(فردوس کاویانی چند بار در طول زندگی‌اش در زمینه خرید زمین و ساخت خانه برای هنرمندان تلاش کرده است و همت آن را یادآوری می‌کند.)

آیا ارزش هنرمند ما این است که پس از یک عمر تلاش اجاره‌نشین باشد؟ نکته‌ای که همیشه مرا ناراحت می‌کند این است که یکی از دلایلی که باعث شد حال فردوس کاویانی خوب نباشد، تلاشی بود که او انجام داد تا چند نفر صاحب‌ خانه و زمین شوند. او به جای آن که روی صحنه بازی کند با دل رئوفی که دارد خواست برای چند نفر سرپناه فراهم کند و در این راه بلایی نبود که سر او نیاید. چرا باید چنین باشد؟ همین موضوع سلامتی او را تهدید کرد و باعث شد تا امروز حال خوشی نداشته باشد.

مقایسه تئاتر امروز با تئاتر سال‌های پیش

پرده نخست: کاویانی

تئاتر امروز با تئاتر دوره جوانی ما بسیار متفاوت است. در آن دوران گروه‌های ویژه تئاتر در اداره تئاتر یا کارگاه نمایش یا واحد نمایش تلویزیون بودند. این گروه‌ها به طور مرتب تئاتر کار می‌کردند. به عنوان مثال خود ما هیچ‌گاه بیکار نبودیم و حتی گاهی شاید 10 نمایش را به صورت رپرتوار اجرا می‌کردیم. یعنی تئاتر هیچ‌گاه تعطیل نمی‌شد. ولی این روزها گروه‌ها از هم پاشیده‌اند و نمی‌توانند دور هم جمع شوند. اعتمادی هم میان اعضای گروه‌ها نیست. چون اگر فیلم یا سریالی در زمان تمرین به هرکدام از اعضای گروه پیشنهاد شود، آنها تمرین و تئاتر را رها کرده و می‌روند. به طور کلی هرچه می‌گذرد، کار تئاتر سخت‌تر می‌شود.

پرده دوم: همت

الان با توجه به مشکلاتی که به ویژه از نظر اقتصادی در زندگی‌ها ایجاد شده، این رفتارها ناگزیر است. در آن دوران هر کسی با دستمزد اندک امورات خود را می‌گذراند و پای خیلی چیزها در تئاتر می‌ایستاد. به عبارت دیگر بزرگترین مشکل ما در تئاتر امروز، نبود امنیت و به ویژه از نظر مالی است. همین امر باعث شده که نسل ما از جمله آقایان کاویانی، پورصمیمی، پورحسینی و دیگران در تئاتر کمتر دیده شوند. فراموش نکنیم که خانه ما تئاتر است، اما متاسفانه این امنیت وجود ندارد. حتی اگر امروز هنوز تئاتری هرچند به شکل نصفه و نیمه وجود دارد، آن هم به دلیل تلاش ماست.
 
اعتبار ما از تئاتر است و حتی اگر امروز تلویزیون یا سینما به ما توجه دارد به این دلیل است که ما از تئاتر آمده‌ایم. اما خود تئاتر به ما توجهی ندارد همه اینها به این موضوع بازمی‌گردد که ما در آن بالاها کسانی را نداریم که اهمیت تئاتر را بشناسند. حتی کسانی را که برای ما تعیین می‌کنند از این حوزه نیستند. در حوزه تئاتر تفوق تعهد بر تخصص جواب نداده است. یعنی اهمیت دادن به تعهد بیش از تخصص. یک متخصص می‌تواند متعهد باشد، اما یک متعهد در زمینه هنر هرگز نمی‌تواند متخصص باشد. بنابراین به نظر من در زمینه هنر این تفوق باید به تخصص داده شود. این مشکل گریبان‌گیر تئاتر امروز ماست.

تئاتر بی‌رمق امروز این تعداد نمایش و هنرمند نمایشی در توان تئاتر کشور ما نیست. یعنی تئاتر جاری ما نیست که این همه نیرو را گرد آورده است بلکه این نیروها تنها به دلیل همان به اصطلاح عشق به تئاتر در این عرصه مانده‌اند. هرچند که به نظر من این اصطلاح هم جای بحث دارد. این یعنی از خود گذشتگی تئاتری‌ها. امروز تئاتر ما هست چون نمی‌شود که نباشد. اما بودن در این وضعیت به نوعی برابر با نبودن است. وضعیت تئاتر امروز درست مانند کسی است که در حالت احتضار است. هر چه هم که او را با اکسیژن و دارو زنده نگه داریم نفس می‌کشد، اما به محض قطع شدن دارو یا اکسیژن می‌میرد. تئاتر ما هم سال‌های سال است که در همین حال است و ما تنها دل خوش کرده‌ایم که قلبش می زند. در حالی که هیچ روحی در این کالبد وجود ندارد. ما نیازمند درانداختن طرحی نو هستیم. باید از بیخ و بن تئاتر را پی ریزی کنیم.
 نگاهی به زندگی «فردوس کاویانی» از زبان خودش
درد دل برخی مدیران تئاتری حسن نظر وجود دارند. اما این امر تئاتر را درمان نمی‌کند. تئاتر از سرچشمه دچار گرفتگی است. اهمیت تئاتر، این هنر جادویی و قدسی و انسان ساز بر مسوولین روشن نیست و تا زمانی که چنین است هیچ اتفاقی جز گذران برای تئاتر ما نخواهد افتاد.

اما آقای کاویانی که یکی از شریف‌ترین و منضبط‌ترین و یکی از جدی‌ترین هنرمندانی است که عمر خود را در راه تئاتر صرف کرده است، چند سال است که در تئاتر مابه شکل جدی نیست و چرا نیست؟ هنوز هم زمانی که من به یاد نمایش "پیرمرد مضحک" می افتم مو بر بدنم راست می‌شود. این تجلیل برای خالی نبودن عریضه است. آقای مسعودی در تئاتر خرم آباد کجاست؟ تنها در گوشه‌ای نشسته و شعر می‌سراید. در حالی که تئاتر نباید فرصت شعر گفتن را به او می‌داد. او ناگزیر به قلم پناه برده است. محمود استادمحمد رفت. خیلی‌های دیگر هم یا رفته و یا می‌روند. نسل ما کو؟ چرا پیوندی که باید بین نسل ما و نسل امروز باید باشد وجود ندارد؟ سیاستی که درباره تئاتر اعمال شده نادرست بوده و نادرست اعمال شده است.

تغییر استانداردها

(کاویانی به دلیل کم‌کاری اش در این روزها اینگونه اشاره کرد)

در حال حاضر همه چیز عوض شده است. به عنوان نمونه یک سریال سیزده قسمتی دست کم شش یا هفت ماه فیلمبرداری نیاز دارد. اما این روزها می‌خواهند که همه سریال را ظرف دو ماه فیلمبرداری کنند. این موضوع فشار بسیار زیادی را به بازیگر وارد کرده و او را فرسوده می‌کند. حتی فرصتی برای حفظ کردن دیالوگ‌ها نیست چه برسد به خلاقیت در بازی. خود من در چنین سریال‌هایی بازی کرده و انرژی زیادی از دست داده‌ام. یکی از دلایلی که در سال‌های اخیر هیچ کاری را نپذیرفته‌ام همین است.

ایجاد ارتباط، رمز موفقیت تئاتر

(همت بر مشکل ایجاد ارتباط در تئاتر امروز تاکید کرد)

یکی از مهمترین موضوعات تئاتر "ایجاد ارتباط" است که بزرگترین ارتباط میان صحنه و تماشاگر روی می‌دهد. مهمتر از آن ارتباط میان اعضای گروه و شناخت آنها از یکدیگر است. اعضای گروه باید ریتم یکدیگر را بشناسند. این ارتباط در آن دوران به دلیل بودن اعضای گروه با یکدیگر ایجاد می‌شد. حتی ما در دوران دانشجویی درس اصلی را از استاد زمانی فرا می‌گرفتیم که در گروه‌های دانشجویی بودیم. چون تنها دوساعت در کلاس حاضر می‌شدیم و در مقابل چندین ساعت در گروه بودیم و به نوعی می‌توان گفت که همیشه با هم بودیم.

کاویانی و جمله پایانی

در هر صورت هر کاری که کرده‌ام برای همین کشور و برای مردم این کشور بوده است و امروز خوشحالم کمی به این زحمات توجه شود.  
 
 
 
منبع: وبسایت هنرآنلاین

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین