کد خبر: ۴۷۰۳۲۳
تاریخ انتشار:

عشق پوچ

هر چند که از گوشه و کنار و از زبان بعضی‌هایشان شنیده بودم که می‌گفتند: «بریم ببینیم این تحفه که این همه خواستگار رو رد کرده، قراره با کدوم مردی که سوار اسب سفیده به خانه بخت بره!»

گروه اجتماعی: داخل خانه‌مان غلغله بود، هم خواهر بزرگم آمده بود و هم دو تا زن داداشهایم تا به قول مادرم «همگی جمع بشین، ته‌تغاری عروس می‌شه!» فردا شب مراسم عروسی‌ام بود و سوای خواهرم و دو تا عروسمان، بسیاری از دختران جوان فامیلمان نیز جمع بودند. هر چند که از گوشه و کنار و از زبان بعضی‌هایشان شنیده بودم که می‌گفتند: «بریم ببینیم این تحفه که این همه خواستگار رو رد کرده، قراره با کدوم مردی که سوار اسب سفیده به خانه بخت بره!»

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، البته من با این زخم‌زبانها غریبه نبودم، در همه این سالهایی که لیسانسم را گرفته و حالا ۳۴ ساله بودم، چنین طعنه‌ها و متلک‌هایی را از فک و فامیل و دوست و آشنا زیاد شنیده بودم، نه از روی بدجنسی و حسادت که بیشتر از سر محبتشان و دلسوزی‌های مخصوص خودشان که فکر می‌کردند: «دختر اگر سر وقت عروس نشه می‌بازه!» آنها اصرار داشتند من زود ازدواج کنم، اکثرشان هم برایم خواستگارهایی را کاندیدا یا معرفی کرده بودند، با چند نفرشان صحبت کردم، چندتایشان حتی برای مراسم رسمی خواستگاری هم آمدند، اما من هنوز و همچنان با یک جمله جواب رد به همه می‌دادم:

- مرد خوبیه و می‌تونه هر دختری رو خوشبخت کنه... اما به دل من ننشست!

این طوری بود که من پای حرف دلم ایستادم و به طعنه‌های دیگران و حتی به اصرارهای صمیمانه اعضای خانواده‌ام که مدام «نه» گفتن‌های مرا عاقلانه نمی‌دانستند، توجه نکردم و به همه گفتم:

- خیلی از زن‌هایی که بعد از ازدواج فهمیدند سیاه بخت شدند، به خاطر این بوده که زود ازدواج کردند.

البته و خوشبختانه پدرم حرفش این بود: «اگر قراره یک دختر از ترس بالا رفتن سنش به هر خواستگاری که از راه رسید «بله» بگه، همان بهتر که هرگز عروس نشه!» پدر این را می‌گفت و بلافاصله جمله‌اش را این گونه تکمیل می‌کرد:

- ژینوس جان. فقط یادت باشه ازدواجت عاقلانه باشه!

من نیز چشم می‌گفتم و همیشه امیدوار بودم انتخابم مورد تأیید پدرم هم باشد، اما افسوس که پدر در مورد بابک این نظر را نداشت، با این حال با ازدواجمان موافقت کرد و روز قبل برای کارهای اولیه و دادن مدارک راهی محضر شدیم تا طبق هماهنگی‌های قبلی، پنجشنبه ابتدا در خانه‌مان مراسم عقد بگیریم و شب هم در هتلی که بابک رزرو کرده بود، جشن عروسی را برگزار کنیم.

داخل خانه غلغله بود و هر کس در مورد لباس عروسی که بابک آن را از گرانقیمت‌ترین مزون‌های عروس تهران تهیه کرده بود، حرفی می‌زد و اظهار نظری می‌کرد. مادرم اما لباس عروس را در کاور گذاشته و به دیوار نصب کرده بود تا خط و خشی بر آن نیفتد.

افسانه زن داداشم با مهربانی گفت: «چقدر خوشگل بشی توی این لباس ژینوس!» خندیدم و خواستم تشکر کنم که خواهرم ژیلا با گوشی تلفن آمد و گفت: «بابا کارت داره... می‌گه هرچی تلفن می‌زنه موبایلت رو جواب نمی‌دی؟» راست می‌گفت، گوشی‌ام روی سکوت بود و زنگها را نشنیده بودم. گوشی را گرفتم و خواستم عذرخواهی کنم، پدر گفت:

- ژینوس همین الان راه بیفت بیا دفتر من، باهات کار دارم...

غرولند کردم و گفتم: «اگه واجب نیست شب صحبت کنیم؟» اما پدر با تحکم حرفش را تکرار کرد: «همین الان بیا... تنها هم بیا!»

شاید اگر کس دیگری این حرف را می‌شنید نگران می‌شد، اما من که می‌دانستم پدرم از ابتدا با بابک موافق نبود تا روز عقد هم مخالفت می‌کند، با خودم گفتم لابد می‌خواهد آخرین حرفها و نصیحت‌ها را هم بگوید.

سوار ماشین گران قیمتی که بابک هفته قبل برایم خریده بود شدم و به طرف دفتر کار پدرم که یک قنادی بزرگ است راه افتادم و به آشنایی‌ام با بابک فکر می‌:ردم که چهار ماه قبل شروع شده بود.

عشق پوچ

آن روز از بس بیکار بودم تصمیم گرفتم سری به قنادی بزنم، مخصوصاً که پدرم نبود و نمی‌خواستم فقط فروشنده‌ها در مغازه باشند، داخل که شدم دیدم مردی که حدوداً چهل ساله به نظر می‌رسید با عصبانیت به یکی از کارگرها می‌گفت:

- من به شما گفتم در شرکتم جلسه مهمی دارم، آن وقت شیرینی مانده برایم فرستادی؟

می‌دانستم که اسماعیل قبلاً هم از این کارها کرده و با اینکه پدرم تأکید داشت شیرینی‌های مانده به دست مشتری ندهند، اما او که می‌خواست خودش را عزیز کند، قبلا هم این کار را کرده بود! جلو رفتم و سلام و عذرخواهی کردم و رو به اسماعیل گفتم:

- برو شیرینی را که همین الان از فر در آمده برای ایشان بیار.

مرد که بابک نام داشت و فهمیدم مدیرعامل یک شرکت است، عصبانیتش کم شد و عذرخواهی کرد و شیرینی را گرفت و رفت. اما یک ساعت بعد یک دسته گل به مغازه فرستاد که روی کارت ویزیتش نوشته بود: «برای گلی زیبا و محترم مانند شما، فقط گل می‌تواند برازنده باشد!»

از برخورد او خوشم آمد و بلافاصله به شماره‌ای که روی کارت نوشته بود زنگ زدم و تشکر کردم. قصدم فقط یک تشکر ساده بود، اما صحبت‌های قشنگ بابک انگار زمان را برایم بی‌معنی کرده بود و موقعی که تلفن را قطع کردم فهمیدم بیشتر از یک ساعت با او حرف زده‌ام و... و این آغاز آشنایی ما بود. فردا عصر او به موبایلم پیامک فرستاد و گفت: «می‌توانم شما را ببینم؟» من هم موافقت کردم و ساعتی بعد در یک رستوران کنار هم نشستیم. بابک از خودش گفت و این که در خارج تحصیلاتش را تمام کرده و الان یک شرکت بزرگ و معتبر دارد و... و لابلای حرفهایش این را هم گفت که «هنوز دختر دلخواهم را پیدا نکرده‌ام!» این در حالی بود که من در همان دو دیدار به این نتیجه رسیده بودم که «بابک به دلم نشسته!»

به این ترتیب ملاقاتهایمان ادامه پیدا کرد، بابک که می‌دانست من از او با خانواده‌ام حرف زده‌ام، برای آشنایی پیشقدم شد و یک بار به دیدن پدرم رفت و بعد هم به خانه‌مان آمد. رفتارش چنان شیک و محترمانه بود که تقریباً همه اعضای خانواده‌ام به شوخی و جدی گفتند: «اگر این یکی هم به دلت ننشسته، باید دلت را به گلوله بست!» در آن میان فقط پدرم بود که برخلاف خیلی از دفعات قبل که اصرار داشت با خواستگارانم ازدواج کنم، در مورد بابک نظرش منفی بود و دلیلش را که می‌پرسیدم می‌گفت: «نمی‌دونم... انرژی منفی داره!» اما من که روز به روز بیشتر به بابک وابسته می‌شدم، از عشق قشنگ او انرژی مثبت می‌گرفتم و به همین دلیل پس از چهار ماه، سرانجام همه چیز مهیای وصالمان شد...

ماشین را جلو قنادی پارک کردم و داخل شدم. کارگرها گفتند پدرتان در دفتر طبقه بالاست. از نوع نگاهشان خوشم نیامد، اما اهمیت ندادم و وارد دفتر پدر شدم. کنارش زن میانسالی نشسته بود. یک دستش در گچ بود و پای چشمش هم کبود، کنارش سه فرزند نشسته بودند، دختری چهارده ساله، همراه پسری ده ساله که روی دستهایش جای سوختگی سیگار بود و پسرکی چهار ساله که در چهره‌اش وحشت موج می‌زد!

در حال نگاه کردنشان بودم که پدر گفت: «گفتم بیای اینجا ژینوس جان تا به این خانواده کمک کنی!» با حالت تأسف گفتم: «هر کاری از دستم بر بیاد انجام می‌دم!» و پدر ادامه داد: «این خانم می‌گه که این بلاها رو شوهرش سرش در آورده، می‌گه شوهرش با اینکه در نظر دیگران خوبه، اما یک روانی واقعیه... زنش رو زده چون به حرفش گوش نمی‌ده... موهای دخترش رو از ته زده که چرا نمره‌هاش ضعیفه... دست پسر ده ساله‌اش را با سیگار سوزونده چون با توپ زده شیشه خانه رو شکسته... شورش بابک، نامزد توست!

من که به سختی اینها رو پیدا کردم - چون بابک آنها را درخانه‌ای دیگر جا داده که ما پیداشون نکنیم - به این زن بیچاره قول دادم در قبال لطفی که به ما کرده و تو را از یک جهنم نجات داده، به شوهر نامردش نگیم که چرا تو از ازدواج با او منصرف شدی! چون اگه بفهمه که ما از زندگیش خبرداریم می‌فهمه کار فرشته خانمه و لابد این دفعه آنها رو می‌کشه!»

حرفهای پدرم که تمام شد نمی‌دانستم باید اشک بریزم یا خوشحال باشم! از بابک متنفر باشم یا از این زن ممنون... اما از درون انگار تهی شده بودم!

بابک خیلی تلاش کرد تا دلیل انصرافم را بفهمد! حتی به خانه ما آمد و داد و فریاد راه انداخت تا چهره واقعی‌اش که یک روانی خطرناک بود معلوم شود که با شکایت پدرم رفت و دیگر پیدایش نشد.

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین