کد خبر: ۴۶۲۲۹۰
تاریخ انتشار:
ماجرایی جذاب و خواندنی/ نشدنی هایی که با تلاش شدنی شد

خواستگاری آخر سالی

((ماجرای عشق من و مریم خود حکایت درازی دارد)) مریم دوست ((دختر دایی)) من بود و هجده ساله بودم که او را در خانه دایی­ ام دیدم و در همان نگاه اول یک دانه نه صد دل عاشق او شدم.
خواستگاری آخر سالیگروه اجتماعی: فصل بهار و نوروز برای همه خاطره انگیز و بسیار پر شور و حال همه آدمها از یک ماه تا بیست روز مانده به عید در تکاپوی آغاز سال نو هستند و کمتر ایرانی هست که بگوید در این فصل و ماه چهار دگرگونی نمی­شود برای ما اما نوروز به جز تمامی آن شور و تکاپو، حال و هوای دیگری هم دارد.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله ی خانواده ی سبز، ((ماجرای عشق من و مریم خود حکایت درازی دارد)) مریم دوست ((دختر دایی)) من بود و هجده ساله بودم که او را در خانه دایی ­ام دیدم و در همان نگاه اول یک دانه نه صد دل عاشق او شدم.

عشق من به او چنان مرا منقلب کرده بود که عقل و هوس مرا با خود برده و برای همین، موضوع را با خانواده و پدر و مادرم در میان گذاشتم و از آنها خواستم تا به خواستگاری مریم بروند.

بیچاره پدر و مادرم با شنیدن حرف من چنان تعجب کرده بودند که چشمان­شان گرد شده بود. آنها باور نمی­کردند که پسر هجده ساله ­شان که سال آخر دبیرستان است قصد ازدواج داشته باشد.

آخر پسر جون تو الان باید تمام فکر و ذکرت درس خوندن و رفتن به دانشگاه باشه الان چه وقت ازدواجه؟ نو هنوز هجده سالت تموم نشده چطوری می­خوای از پس مسئولیت زندگی مشترک بر بیای؟

حق با آنها بود اما عشق این چیزها را متوجه نمی­شد و آنقدر به آنها اصرار کردم تا بالاخره مادرم مجبور شد چادر به سر کند و به خواستگاری مریم بود.

هیچ وقت، آن روز را فراموش نمی­کنم که دل توی دلم نبود و منتظر بودم که مادر به خانه برگردد.

اما وقتی او به خانه آمد و چادرش را به جالباسی آویخت از چهره­اش متوجه شدم که حامل خبرهای خوب نیست.

چی شد مامان؟

هیچی- چی می­خواستی بشه؟ گفتن نه

نه؟

بله نه... گفتن تو هنوز خرج خودت رو هم نمی­تونی در بیاری.. چطوری می­خوای زن بگیری؟ این سن و سال چه وقت زن گرفتن هست؟

از ناراحتی کم مانده بود گریه کنم.. تا پیش از آن فکر می­کردم که مریم هم از من خوشش می­آید، برای همین رو به مادر کردم و گفتم: ((این رو خانواده­اش گفتن یا خود مریم گفت؟))

خانواده­اش گفتن.. خودش هم گفت قصد ازدواج نداره.. پسری که هنوز دیپلم نگرفته رو چه به زن گرفتن.

خواستگاری آخر سالی 

حرف مریم بدجوری به من برخورده بود.. آنقدر لجم گرفته بود که از همان روز شروع کردم به درس خواندن برای قبولی در دانشگاه .. باید نه تنها در دانشگاه قبول می­شدم که میبایستی در بهترین رشته هم قبول می­شدم تا پاسخ دندان شکنی که مریم داده باشم تا دیگر مرا این گونه تحقیر نکند. برای همین شب و روز من شد درس خواندن و درس خواندن از بیست و چهار ساعت شبانه روز بیست ساعت آن را درس می­خواندم و همین باعث شد تا در آن سالهایی که قبولی در دانشگاه کابوس و رویای هم سن و سالهای من بود در دانشگاه تهران در رشته پزشکی قبول شدم. این اتفاق برای خانواده من معجزه بود آری منی که همیشه از درس و مدرسه فراری بودم و در طول سال همیشه چند تجدیدی داشتم در عرض هشت ماه طوری درس خوانده بودم که دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران بشوم.

این اتفاق باعث شد تا شان و منزلت اجتماعی من در چشم بر هم زدنی صد و هشتاد درجه تغییر کند.

با گذشت چند سال هم دور و اطراف من که می­دانستند آینده بسیار درخشانی در انتظار من است دوست داشتند تا من داماد آنها بشوم و برای همین به زبان بی­زبانی به من می­گفتند که وقت آن است که فکر سر و سامان گرفتن باشم.

من هم چون دوست داشتم حسابی لج مریم و خانواده­اش را در بیاورم خیلی صریح به همه گفته بودم که اتفاقا دنبال گرفتن همسر هستم و اگر کسی دختر خوبی در نظر داشت به من بگوید.

این وضعیت به گونه ­ای شد که بالاخره مادر مریم با اشاره و غیر مستقیم از مادرم خواست که یکبار دیگر به خواستگاری مریم برویم.

حالا دیگر قسمت آخر نقشه من بود، برای همین شال و کلاه کردیم و با گل و شیرینی به خانه مریم رفتیم.

همه چیز خیلی خوب و عالی بود تا این که من برگشتم گفتم:

خب البته همون طور که می­دونید من یکی دو سال دیگه دکتر خواهم شد و همه همکارهای من خانم های تحصیلکرده گرفتن و می­گیرن. من به شرطی حاضر به ازدواج با مریم هستم که درس بخونه و دانشگاه قبول بشه...

حرف من کار خودش را کرد مریم چنان از حرف من لجش گرفت که ده دقیقه بعد من و مادر از خانه آنها بیرون زدیم.

احساس پیروزی داشتم و حسابی خوشحال بودم. اما درست شش ماه بعد بود که شنیدم مریم قرار است با یکی از خواستگارهایش ازدواج کنند.

فکر اینجا را نکرده بودم. درست بود که من دلم با این کار خنک شده بود اما هنوز هم عاشق و شیفته مریم بودم و در رویاهایم او را همسرم آینده ­ام می­دیدم و تصور این که او با مرد دیگری ازدواج کند برای من سخت و غیر ممکن بود.

برای همین چند روز با خودم کلنجار رفتم و در نهایت یک روز شال و کلاه کردم و به خانه آنها رفتم. اما مریم همان جلوی در، گل را به سمتم پرت کرد و گفت:

من خیلی هم عاشق نادر خواستگارم هستم و اصلا هم قصد ازدواج با غیر او را ندارم.

از این حرف او دلم شکست و برای همین هم برای دور شدن از محیط و هم گذراندن طرح، راهی شهرستان شدم.

مدتی بعد خبر به گوشم رسید که مریم دو ماه بعد از عقد متوجه شده که نادر معتاد است (البته زندگی زیر یک سقف را آغاز نکرده بود و در خانه پدرش زندگی می­کرد) و به خاطر همین طلاق گرفته است دوباره عشق در وجودم ریشه گرفت، اما حالا مادر بود که می­گفت حاضر نیست به خواستگاری مریم برود چون او حالا دیگر زنی مطلقه است.

یک سال تمام طول کشید تا بالاخره مادر را راضی کردم و به خواستگاری مریم رفتیم.

دیگر هیچ درنگی را جایز نمی­دانستم و از این می­ترسیدم که دوباره اتفاقی باعث عدم سر گرفتن این وصلت بشود. به خاطر همین خیلی سریع درست در روز بیست و هشت اسفند به محضر رفتیم و عقد کردیم.

حالا پانزده سال از آن روزها می­گذرد و من جراح ارتوپد هستم و مریم هم سال دوم ازدواج­مان در دانشگاه رشته حقوق قبول شد و اکنون وکیل حاذقی است.

ما در کنار دو فرزند دختر و پسرمان هنوز بعد از این همه سال عاشقانه در کنار هم زندگی می­کنیم و خود را در اوج خوشبختی احساس می­کنیم و هر ساله با پایان سال، جشن سالگرد ازدواج­مان را با شکوه برگزار می­کنیم.

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین