کد خبر: ۴۳۳۱۶
تاریخ انتشار:

روایت شاگرد امام از ریزش‌ها و رویش‌ها

آیت‌الله سیدجعفر شبیری زنجانی از شاگردان قدیمی امام خمینی(ره) و هم حجره‌ای آیت‌الله خامنه‌ای در قم بوده است.

آیت‌الله سیدجعفر شبیری زنجانی از شاگردان قدیمی امام خمینی(ره) و هم حجره‌ای آیت‌الله خامنه‌ای در قم بوده است. او در سال‌های پیش و پس از انقلاب منشأ خدمات بسیاری بوده و اکنون در دیوان عالی کشور قضاوت می‌کند. در ادامه گفت‌وگوی ما با آیت‌الله سیدجعفر شبیری زنجانی را می‌خوانید:

فدائیان اسلام چگونه شکل گرفت؟
شهید نواب صفوی قبل از آنکه به نجف برود، مشغول فعالیت‌هایی بود. آقای میرمحمدی، رئیس دانشکده الهیات و داماد ما می‌گفت در اینجا نامه‌ای هست که در آن نوشته شده که در اینجا دانشجویی به اسم سیدمجتبی میرلوحی هست که دائماً مشکل به وجود می‌آورد و شورش به پا می‌کند. شهید نواب از همان ابتدای امر روحیه ظلم‌ستیزی داشت و لذا وقتی در نجف، جریان کسروی مطرح می‌شود که آیا کسی نیست که جواب این دشمن خدا را بدهد، شهید نواب می‌گوید: «چرا! فرزندان علی(ع) هستند.» بعد هم دیگر کسی او را سرجلسه درس نمی‌بیند و چند روز بعد خبر می‌رسد که در تهران درگیری شده و او را دستگیر کرده‌اند.

بعدها معلوم می‌شود که شهید نواب به تهران و به محلی که کسروی جمعیتی به نام «جمعیت پاک دینی» را تأسیس کرده بود، می‌رود و با کسروی بحث می‌کند اما پس از ساعتی متوجه می‌شود که او اصلاً اهل منطق نیست. این عادت کسروی بود که می‌گفت علما بیایند بحث کنیم، ولی هر یک از آنها که اشکالاتی را بر حرف‌های او می‌نوشتند، جواب‌هایشان را مسخره می‌کرد و گاهی هم در پاکت آنها خاکستر سیگار می‌ریخت و برایشان می‌فرستاد. شهید نواب می‌بیند که بحث با او فایده ندارد، مخصوصاً اینکه کسروی تهدید می‌کند و می‌گوید که 10 نفر رزمنده سرنیزه به دست دارد. در هر حال شهید نواب تصمیم می‌گیرد به او حمله کند که همین کار را هم می‌کند، اما موفق نمی‌شود و از اینجاست که تصمیم می‌گیرد جمعیت فدائیان اسلام را تشکیل بدهد و بعد هم با اعضا جلسه می‌گذارد و سرانجام سیدحسین امامی، کسروی را در دادگاه می‌زند و دستگیر می‌شود، ولی بعد با وساطت علما آزاد می‌شود.
من هم در فدائیان اسلام قم بودم و اولین بار هم شهید نواب را در قم دیدم.
  ماجرای تحصن فدائیان اسلام در زندان برای آزادی شهید نواب صفوی چه بود؟
این تحصن فقط در این شهرها انعکاس نداشت، بلکه انعکاس جهانی داشت، چون خیلی کار مهمی انجام شده بود. تصورش را بکنید که عده‌ای با دست خالی و در حالی که مأموران مسلح آنجا بودند، آمدند و زندان را تصرف کردند و آنجا را در اختیار گرفتند. شب قبل از آن شهید واحدی به فدائیان اسلام می‌گوید که جلسه‌ای داریم شبیه شب قبل از عاشورا. شاید فردا عده‌ای کشته شویم. هر کس آماده است بماند و هر کس نیست برود. بعد هم چراغ‌ها را خاموش می‌کنند. گمانم این را از خود شهید واحدی شنیدم. در هر حال عده‌ای می‌مانند، در حالی که واقعاً نمی‌دانستند قرار است چه کار خطرناکی را انجام بدهند. فردا صبح طبق معمول هر هفته که به ملاقات شهید نواب می‌رفتند، آن روز هم می‌روند. در هر حال قرار می‌شود که شهید واحدی با عده‌ای در بیرون فعالیت کنند و تعدادی هم داخل زندان می‌مانند. جزئیات این را که چگونه زندان را تصرف می‌کنند، به یاد ندارم ولی می‌دانم  که مأموران را غافلگیر و خلع سلاح می‌کنند و وارد برج نگهبانی می‌شوند و آنجا را تصرف می‌کنند و زندان تا سه روز در تصرف آنها بود. بعد دور زندان قصر مسلسل کار می‌گذارند و دیده‌بان‌ها هم از آن بالا مراقب بودند که اگر کسی آمد، از بالا او را بزنند.
گمان می‌کنم در آن موقع 12هزار زندانی در زندان بوده که از بیرون برایشان غذا می‌آوردند و کسی که می‌آمد رسید می‌گرفت و می‌رفت. فدائیان اسلام که بودجه و سرمایه‌ای نداشتند و این کار برایشان خیلی سخت بوده، برای همین می‌گویند که ما به شما کاری نداریم و بیایید به زندان رسیدگی کنید. یک روز صبح موقع نماز، کسی که برای روشن کردن بخاری می‌آید، مقداری از خاکسترها را روی سرنمازگزاران می‌پاشد و هوا را کثیف می‌کند. نمازگزاران هم سریع نماز را تمام می‌کنند. از بیرون عده‌ای آماده حمله بوده‌اند که می‌ریزند و آنها را دستگیر می‌کنند و سر مرحوم سیدهاشم حسینی با کارد زخمی می‌شود. مرحوم نواب را هم می گیرند و شنیدم که به او دستبند قپانی زدند و او را به زندان انفرادی انداختند. روزنامه‌ها نوشتند که متحصنین 64 نفر بودند. ظاهراً آنهایی را هم که بیرون رفته بودند، حساب کرده بودند، ولی بعد نوشتند 51 نفر بوده‌اند. در آن زمان آقای کرباسچیان روزنامه داشت و با قلمی جنجالی مطلب می‌نوشت. او با تیتر درشت چاپ کرده بود که «مصدق سفاک! کوپال آدمکش! اجساد شهدای ما را تحویل بدهید.» و چند روز این خبر را چاپ می‌کرد.
  ماجرای کاریکاتور مرحوم نواب چه بود؟
روزنامه نبرد ملت عکس مرحوم نواب را با دستبند قپانی کشیده بود در حالی که یک چنگک بالای سرش آویزان بود و سرش را خراش می‌داد و دکتر مصدق هم ایستاده بود و قهقهه می‌زد. زیر عکس هم نوشته بود: «ما بارگه داریم. این رفت ستم بر ما / بر کاخ ستمکاران تا خود چه رسد خذلان؟» این کاریکاتور خیلی مورد توجه واقع شد و یادم هست که آن شماره از «نبرد ملت» فروش خیلی زیادی کرد. گمانم این کاریکاتور در شماره دیگری هم چاپ شد. البته بیشترین شماره «نبرد ملت» که فروش رفت، مربوط به ترور رزم‌آرا بود، طوری که روزنامه‌فروش‌ها، این روزنامه دوقرانی را آخر شب می‌فروختند پنج تومان.
  قضیه اختلاف مرحوم رفیعی با شهید نواب چه بود؟
یادم است که عده‌ای با شهید واحدی میانه خوبی نداشتند و به شهید نواب پیشنهاد کردند که واحدی باید از فدائیان اسلام بیرون برود. شهید نواب این قضیه را به شهید واحدی می‌گوید، ولی البته خودش او را اخراج نمی‌کند. شهید واحدی اعلامیه‌ای می‌دهد و از فدائیان اسلام کناره‌گیری می‌کند، اما در آن متذکر می‌شود که تا آخر عمر به نواب صفوی وفادار خواهد ماند. معنای حرفش این بود که از خود ایشان نرنجیده است. بعد فعالیت‌های جدیدی را در مسجد جامع تهران شروع کرد و یک دهه را منبر می‌رفت که جمعیت زیادی آنجا جمع می‌شد. شبی هم شهید نواب به آنجا می‌رود و شهید واحدی از او استقبال می‌کند و به عنوان رهبر و استاد من از وی نام می‌برد. بیان من ناقص است، ولی شهید واحدی بسیار خوش بیان بود. یک شب که عده‌ای حمله می‌کنند و ساواکی‌ها هم در مجلس حضور داشتند، شهید واحدی از جریان باخبر می‌شود و اعلام می‌کند: «عده‌ای اینجا هستند که می‌خواهند شلوغ کنند.» بعد هم نشانی لباس‌هایشان را می‌دهد که کراوات سیاه زده‌اند و لباس‌شان فلان رنگ است و... همین که این حرف را می‌زند، آنها با مردم درگیر می‌شوند و عده‌ای هم از بیرون داخل مجلس می‌ریزند و درگیری بالا می‌گیرد.
  شهید مهدی عراقی از یاران نواب صفوی بود. آیا از ایشان هم خاطره‌ای دارید؟
خاطره‌ای که از ایشان به یاد مانده مربوط به روزی است که جریان فیضیه پیش آمد. در آن روز ما در حجره مقام معظم رهبری بودیم و می‌خواستیم به منزل ما برویم. ایشان و مرحوم اصغر کنی در راه، جریان را به ما گفتند و نگذاشتند ما به مدرسه برگردیم. در هر حال از رفتن به منزل منصرف شدیم و تصمیم گرفتیم به منزل امام برویم، چون احتمال داشت کماندوها به آنجا حمله کنند. یادم هست که اصغر کنی از من پرسید: «آیا همراهت چاقو داری؟» من اتفاقاً یک چاقوی ضامن‌دار داشتم که می‌خواستم آن را پهلوی خودم نگه دارم، ولی بعد دیدم او از من قوی‌تر است و کارایی بیشتری دارد. چاقو را به او دادم و با عجله به منزل امام رفتیم. اول مغرب بود که به آنجا رسیدیم و دیدیم در منزل امام باز است و شهید عراقی آنجا ایستاده است و محافظت می‌کند. من یادم نبود که شهید عراقی دم در ایستاده بود و بعداً مقام معظم رهبری به من یادآوری کردند که کسی که جلوی منزل امام ایستاده بود، عراقی بود، مثل شیر ایستاده بود و از منزل امام محافظت می‌کرد. پرسیدیم: «چرا در خانه را باز گذاشته‌اید؟» گفت: «امام فرموده اگر در را ببندید، می‌روم در صحن حضرت معصومه(س) و سخنرانی می‌کنم. ما هم دیدیم بهتر است در باز باشد و ایشان نروند، چون آنجا خطرناک است.» ما که این حرف را شنیدیم، دیدیم بهتر است ما هم بمانیم و از امام محافظت کنیم. اصغر کنی رفته بود توی زیرزمین و چاقویی را که از من گرفته بود، تیز می‌کرد. بعد از اینکه نماز امام تمام شد، رفتیم پیش ایشان. همه طلبه‌ها دورشان جمع شده بودند.
  امام در آن جلسه چه فرمودند؟
یک عده از مدرسه فیضیه آمده بودند و گریه می‌کردند. امام به محض اینکه اینها را دیدند، گفتند: «چرا گریه می‌کنید؟ شما با این کارتان روحیه‌ها را تضعیف می‌کنید. مبارزه این چیزها را دارد. این تازه اول کار است. مبارزه زندان دارد، تبعید و کشته شدن دارد. والله من همین الآن که اینجا هستم، آماده‌ام که بیایند و مرا بکشند، چون با این کار، نهضت جلو خواهد افتاد.» و به این ترتیب به همه روحیه دادند و فرمودند هر کس اهلش نیست زودتر برود و روحیه بقیه را تضعیف نکند و به همه آمادگی دادند.
  از راهپیمایی عاشورای 42 خاطره‌ای دارید؟
بعدها، شهید عراقی نقل کردند که روزی که در قم در محضر امام بودیم، ایشان فرمودند: «امسال هیأت‌ها جهت‌دار باشند.»
ما به امام عرض کردیم مهمترین هیأت متعلق به طیب است که طرفدار شاه است و اگر او مخالفت کند، کارها خراب می‌شود. امام فرمودند: «طیب مسلمان است و در مقابل دینش مقاومت نمی‌کند.» و به این شکل بود که ما به فکر افتادیم با طیب صحبت کنیم. ما رفتیم و به طیب گفتیم آقای خمینی فرموده‌اند که طیب مسلمان است و در مقابل دینش نمی‌ایستد. همین که این حرف را زدیم، او سرش را پائین انداخت، بعد یکی از نوچه‌هایش را صدا زد و دویست تومان پول به او داد و گفت برو و یک عکس از آقا تهیه کن که جلوی دسته قرار بدهیم. او قبلاً عکس شاه را بزرگ می‌کرد و جلوی دسته قرار می‌داد،‌ ولی حالا می‌خواست عکس امام را بگذارد و دسته راه بیندازد. آن روز آمدند و به من گفتند که دسته طیب آمده و عکس حاج آقا روح‌الله را جلوی دسته گذاشته است. ما تعجب کردیم که جریان از چه قرار است، چون تا آن روز تصور می‌کردیم که طیب، فدایی شاه است. در روز بعد، یعنی در روز دوازدهم محرم او را دستگیر کردند و هر چه تهمت که می‌خواستند به او زدند. او هم انصافاً مقاومت کرد. مثل اینکه مجبورش کردند که بگوید که امام به او پول داده‌اند تا او این کار را بکند. او هم قبول کرد و تا روز آخر هم آنها فکر نمی‌کردند از طیب رودست بخورند، به همین خاطر دادگاه را علنی کردند و خبرنگارها آمدند که خبر را منعکس کنند. طیب وقتی پشت تریبون قرار می‌گیرد، لباسش را بالا می‌زند و نشان می‌دهد که سینه‌اش را سوزانده‌اند و می‌گوید که اینها این کار را کردند تا من بگویم که آقای خمینی به من پول داده تا این کار را بکنم. من اصلاً تا امروز ایشان را ندیده‌ام و اگر هم می‌دیدم، هر چه داشتم به ایشان می‌دادم، نه اینکه پول بگیرم. حالا هم حتی اگر کشته شوم، این تهمت را نمی‌زنم.
از آن روز به بعد به او سخت می‌گیرند و حتی مسئله اعدام را هم مطرح می‌کنند. آقای کاتوزیان که امام جماعت مسجدی در همان مناطق بود، نقل می‌کرد که بعد از شهادت طیب، همسر او را دیده و از او پرسیده بود که طیب در آخرین ملاقات به او چه گفت؟ همسر طیب گفته بود: «بعضی چیزها را مجاز نیستم بگویم. ولی من به او گفتم: تو نان‌آور خانه هستی و او جواب داد: به اندازه کافی نان گذاشته‌ام. اگر هم به فکر یتیم شدن بچه‌ها هستی، تا به حال چندین بار چاقو خورده و تا دم مرگ رفته‌ام و خدا را شکر که در اثر ضربه چاقو نمردم و ماندم تا در راه خدا کشته شوم.» طیب گفته بود که حتی به او وعده داده‌اند که اگر با آنها همکاری کند، مقام‌های بالایی به او می‌دهند، اما او خودش را در خواب با یاران امام حسین(ع) دیده است و ارزش ندارد که به خاطر مقام‌های دنیوی، آن مقام را از دست بدهد. به همسرش گفته بود برای من غصه نخورید.
  پس از فدائیان اسلام، هیأت‌های مؤتلفه منصور را ترور کردند، بازتاب این ترور چه بود؟
زمانی که امام در تبعید بودند،‌همراه با مقام معظم رهبری به جلسات استاد بنده، مرحوم حائری شرکت می‌کردیم. در آنجا به ایشان عرض کردم: «آیا می‌شود علم را ترور کرد؟» ایشان فرمودند: «خدا رحمت کند نواب صفوی را. اگر زنده بود...» اصل کار را تخطئه نمی‌کرد. پرسیدم: «تکلیف چیست؟» فرمودند: «مگر حالا هم کسی برای این نوع کارها پیدا می‌شود؟» گفتم: «اگر وظیفه باشد، خود من می‌روم.» ایشان فرمودند: «حالا زمان این نوع فعالیت‌ها نیست. الآن مسلمانان و کشورهای اسلامی استعمارزده شده‌اند و باید به مردم آگاهی داد.»
به یاد دارم سال‌ها بعد که برای کسب اجازه از امام به نجف رفته بودیم، امام هم در مورد قیام مسلحانه، همین را فرمودند. ما از همه ناامید شده بودیم که چنین مجوزی را به ما بدهد و نزد خود تصور کردیم که شاید امام موافقت کنند، چون امام در سخنرانی‌هایشان با لحنی کوبنده سخن می‌گفتند و ما گمان برده بودیم باید علی‌القاعده با قیام مسلحانه، موافق باشند. بعدها بود که متوجه شدیم ایشان با این شیوه موافق نیستند، یادم هست که خود من زمانی که امام در نجف بودند، همراه با ابوشریف و جواد منصوری نزد ایشان رفتیم تا برای قیام مسلحانه یک مجوز رسمی کسب کنیم. در آنجا خدمت امام عرض کردم که یک عرض خصوصی دارم. فرمودند: فردا بیا، فردای آن روز رفتم و یک ساعتی نزد ایشان بودم و صحبت کردیم و ایشان با قیام مسلحانه مخالفت کردند. می‌فرمودند باید به مردم، آگاهی داد. من خودم یک لحظه به امام شک کردم و پیش خود گفتم نکند امام چون مدتی از کشور دور بوده‌اند، از اوضاع بی‌خبر هستند و یا سن و ضعف مزاج بر تصمیمات ایشان تأثیر گذاشته است، ولی بعدها متوجه شدم که مسئله انجام تکلیف است و ملاک، انجام تکلیف و وظیفه است نه حب و بغض و احساسات.
  امام نسبت به حرکت‌های گذشته ازجمله اقدامات فدائیان اسلام موضعگیری نکردند؟
نه، امام معتقد بودند که این نوع حرکت‌ها به جایی نمی رسند، هر چند ایشان کار شهید نواب را تخطئه نکردند و تا جایی هم که در توانشان بود، برای آزادی او تلاش کردند. حتی رفتند و با آیت‌الله بروجردی هم صحبت کردند. آیت‌الله بروجردی در آن مقطع، درگیری مستقیم با دستگاه را صلاح نمی‌دانستند.ایشان درجریانی شاه را تهدید کردند و او هم عقب‌نشینی کرد. یادم هست که از پدرم شنیدم که از قول ایشان می‌گفتند: «توپ خالی رفتیم و خدا اثر گذاشت؟» بعدها نهضت امام نشان داد که این توپ خالی نبوده و آیت‌الله بروجردی فکر می کردند خالی است. ایشان خیلی قدرت داشتند اما خبر از قدرتشان نداشتند.
  به سال 1357برویم، شما از امضاکنندگان جامعه روحانیت مبارز تهران بودید.
ما در جلسه جامعه روحانیت اعلام کردیم که شعارهای روز عاشورا باید تندتر از قبل باشند و همگی به جامعه روحانیت وکالت دادیم که هر اقدامی را که صلاح می داند، بکند. بعد از آن یادم می آید آقای موسوی اردبیلی گفتند: «برای عزل شاه، باید امضای اشخاص را داشته باشیم، در حالی که شما به ما یک وکالت کلی داده‌اید. این امری است که همه اجازه‌دهندگان باید امضا کنند. این احتمال هم وجود دارد که امضاکنندگان، اعدام شوند.» ما حدود 12-10 نفر بودیم که گفتیم امضای ما را پای اعلامیه بگذارید و برای ارتباط بامرکز، آقایان موسوی اردبیلی و مروارید را انتخاب کرده بودیم.
در هر حال صحبت شد که شعارها تندتر شوند. گروه‌های دیگر  ازجمله جبهه ملی، نهضت آزادی، هیچ یک بعد از راهپیمایی روز تاسوعا، برای روز عاشورا اعلام راهپیمایی نکردند و فقط جامعه روحانیت بود که قدم پیش گذاشت و در اعلامیه خود ذکر کرد کوشش کنید با نیروهای نظامی درگیر نشوید و اگر دیدید که قرار است درگیری پیش بیاید، به خانه‌هایتان بروید و روی پشت‌بام‌ها شعار بدهید، به طوری که تمام اهالی تهران روی پشت‌بام بروند و شعار بدهند.
آن شب آقای کلهر به من تلفن زد و گفت: «جبهه ملی اعلامیه داده و گفته که روز عاشورا نمی آید تا نشان بدهد که راهپیمایی تاسوعا به خاطر جبهه ملی، پرجمعیت و باشکوه شده و در روز عاشورا که فقط جامعه روحانیت اعلامیه داده، جمعیت کمتری خواهد آمد و این قهراً به نفع رژیم خواهد بود و لذا حیثیت جامعه روحانیت در خطر است. رژیم هم بنا را بر این گذاشته که در روز عاشورا کشتار کند. به مردم بگویید که نیایند.» من گفتم :«این وقت شب که نمی‌شود کاری کرد و واقعیت این است که ما اعلامیه و امضا داده و گفته‌ایم که مردم از درگیری خودداری کنند و در صورت احتمال درگیری، روی پشت‌بام‌ها بروند و شعار بدهند و حالا نمی توانیم به مردم بگوییم که نیایند و حتی اگر هیچ کس هم نیاید، من موظف هستم که بیایم و جامعه روحانیت موظف است که بیاید.»‌واقعیتش این است که ما فکر نمی کردیم مردم این قدر خوب شرکت کنند.
یادم هست آن روز صبح، پسردایی من، آقای دکتر ولائی که مدتی رئیس مؤسسه پاستور بود، به من تلفن زد و پرسید : «امام این راهپیمایی را تأیید کرده‌اند؟» گفتم: «بله، ما که بدون نظر امام کاری را انجام نمی‌دهیم.» او هم احساس خطر کرده بودو گفت: «من وصیت‌نامه‌ام را نوشته‌ام و می‌آیم».
  شروع راهپیمایی از کجا بود؟
شروعش از جاهای مختلف بود،‌ولی انتهای آن به میدان آزادی می رسید. من خودم در کانون توحید نماز می خواندم و بنا شد مردم شمال غرب تهران از میدان توحیدحرکت کنند. من هم وصیتنامه‌ام را نوشتم و به خانواده دادم و راهی شدم و دیدم عجب جمعیت خوبی آمده. سه نفر از هم لباس‌های ما که در راهپیمایی خطرناک نمی آمدند، چون دیده بودند که در روز تاسوعا خبری نشد، فکر کرده بودند عاشورا هم وضع به همان شکل است و تصورش را هم نمی کردند که وضعیت خطرناک شود. در هر حال خدا رحمت کند سربازها و درجه‌دارانی را که در سالن ناهارخوری پادگان لویزان، 70-60 افسر را به رگبار بستند و عملاً رژیم را در بهت قرار دادند. ما با توجه به تجربه کشتار 17 شهریور در مسجد ابوالفضل ستارخان، از قبل، تخت و سرم و باندآماده کرده بودیم که در صورت ضرورت، مجروحین را به آنجا و چند جای دیگر منتقل کنیم. شعار روزهای قبل بود: «استقلال، آزادی، حکومت اسلامی». ناگهان آقای ناطق نوری گفت: «من هرچه گفتم،‌شما پنج بار تکرار کنید.» و فریاد زد: «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی». با گفتن کلمه جمهوری، یعنی که سلطنت باید به کلی از بین برود. اولین بار بود که چنین شعاری داده می شد. یکی از آن رفقایی که اشاره کردم، با ترس گفت: «آقای شبیری! چه دارد می‌گوید؟» هر سه نفر به شدت ترسیده بودند. پنج بار تکرار این شعار که تمام شد، اینها تصور کردند شعارهای خطرناک تمام شده و شعارهای دیروز تکرار خواهندشد، اما در شعار دوم، مستقیماً اسم شاه برده شد: «مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، خلق مسلمان را ، شاه به آتش کشید.» اینها دوباره ترسیدند و پرسیدند: «این شعار چیست و از کجا آمده؟» رفتم جلو و از آقای ناطق پرسیدم: «این شعارها را چه کسی به شما داده؟» ورقه‌ای را نشانم دادند و دیدم همان شعارهای مصوب است، گفتم: «پس هرچه را نوشته‌اند، بگویید».

روی شعار چهارم و پنجم بود که مرگ بر شاه پنج بار تکرار شد و انگار مردم منتظر بودند، چون یک مرتبه منفجر شدند، گویی می خواستند به شاه حمله کنند. هیجان عجیبی به وجود آمده بود. من سعی داشتم به جمعیت نظم بدهم که متوجه شدم آن سه نفر نیستند و از همان میدان توحید به خیابان اقبال آشتیانی رفته‌اند. ما وارد خیابان آزادی شدیم و جلوی مسجد امام زمان (عج) که رسیدیم دیدیم این سه نفر آنجا ایستاده‌اند که اگر خبری شد، سریعاً به داخل مسجد فرار کنند، چون رژیم از شب قبل تهدیدکرده بود که با تانک به مردم حمله خواهد کرد. درهرحال مردم از طرف میدان امام حسین و انقلاب آمدند و من منتظر بودم که تانک‌ها بیایند و حمله کنند بالاخره رسیدیم میدان آزادی و من دیدم  که خبری نیست. بعد به من ماجرای پادگان لویزان را خبر دادند و متوجه شدم که به این دلیل رژیم پا پس کشیده بود، چون موقعی که درغذاخوری آنجا افسران را به رگبار بستند، شاه با هلیکوپتر جمعیت را دیده و ترسیده بود و از همان جا بود که به فکر خروج از کشور افتاد و فهمید که دیگر نمی تواند در کشور بماند.
  گروه فرقان پس از انقلاب بسیاری از بزرگان را ترور کرد، چه روایتی از این ترورها و عاملان آن دارید؟
اجمالاً می‌دانم که گروه فرقان، آقای عراقی و آیت‌الله مطهری و سپهبد قرنی و آقای مفتح را به شهادت رساند. من گودرزی را می شناختم. زندگی ساده‌ای داشت و در مسجد جامع تهران درس می‌خواند. زیاد مطالعه می‌کرد، اما استاد کم دیده بود. بعداً آقای سعید امام جماعت چهلستون مسجد جامع که کتابخانه را هم تأسیس کرده بود، با او برخورد کرد و از آنجا بیرون رفت. گودرزی به من احترام می‌کرد. در شروع انقلاب که گروه فرقان را تشکیل داد، شاید اگر من می‌دیدمش و با او صحبت می کردم، کار به آنجاها نمی‌کشید. یکی از دوستان کتاب خداشناسی گروه فرقان را به من داد، سه صفحه بیشتر نتوانستم بخوانم. اراجیف نوشته بود. آقای اردبیلی گفتند: «من ده صفحه خواندم.» گفتم: «هنر کردید، من نتوانستم بیشتر از سه صفحه بخوانم»، ولی آقای مطهری همه آنها را خوانده بود.
  کتاب خداشناسی گروه فرقان بود؟
بله، دوستی که کتاب را به من داد گفت: نظرت چیست؟ گفتم: چرت و پرت است.گفت: خوب بود جوابی برایش می‌نوشتی. گفتم: وقتی این شعر را می خوانی که : «شیرینی سرکه از لحاف است/ بیچاره مگس مناره‌باف است»، چه می‌توانی برایش بنویسی جز این که چرت و پرت است؟
در نجف برای کسب اجازه برای قیام مسلحانه نزد امام رفتم. ایشان مخالفت کردند. می فرمودند باید به مردم، آگاهی داد. من خودم یک لحظه به امام شک کردم و پیش خودم گفتم نکند امام  چون مدتی از کشور دور بوده‌اند، از اوضاع بی‌خبر هستند و یا سن و ضعف مزاج بر تصمیمات ایشان تأثیر گذاشته است، ولی بعدها متوجه شدم که مسئله انجام تکلیف است و ملاک، انجام تکلیف و وظیفه است نه حب و بغض و احساسات. خندید.
  شاید اگر شما هم بیش از نصف کتاب را می‌خواندید، شهید می‌شدید!
بله، اتفاقاً در معرض بودم و خبر شهادت من هم شایع شد. به دوستم گفتم: «کسی که این چرت و پرت‌ها را نوشته، قطعاً آدم مغروری است و حرف مرا که سهل است، حرف استاد مرا و حرف آقای مطهری را هم قبول نمی‌کند.» گفت: «از تو قبول می‌کند.» پرسیدم: «مگر نویسنده‌اش کیست؟» گفت: «گودرزی.» گفتم: «بله، شاید از من قبول کند. بد نیست او را ببینم. حالا کجا هست؟» گفت: «نمی‌دانم». گفتم: «اگر او را دیدی، حتماً کاری کن که من او را ببینم.» ولی دیگر نه او گودرزی را دید نه من این بنده خدا، آقای رضایی بود که یک روحانی همدانی بود و مدتی هم در جهاد سازندگی خدماتی را انجام داد.
گودرزی شیفته دکتر شریعتی بود و کتاب‌های او را می‌خواند. خدا رحمت کند دکتر شریعتی را او رو به تکامل بود و هرچه پیش می‌رفت، کتاب‌هایش سالم‌تر می‌شدند. آدم مثبتی بود. جامعه شناسی خوانده بود، اما در قسمت‌های مذهبی وارد شده بود و داشت رو به اصلاح می‌رفت. گودرزی حرف‌های دکتر را اشتباه فهمیده بود و زیربار هم نمی‌رفت.
  چه شد که گودرزی که ظاهراً دنبال مسائل علمی بود، وارد مسائل نظامی شد و دست به ترور افراد مؤثری چون شهید مطهری و شهید عراقی زد؟
آقای رضایی می‌گفت گودرزی با شخصی آشنا بود که او با خارج ارتباط داشت و اینها هندوانه زیربغلش می‌گذاشتند و برایش جلسات سخنرانی ترتیب می‌دادند.
او هم که استاد ندیده بود و حرف‌هایش عمق نداشتند و چیزهایی به نظرش تازه می‌آمد که اصلاً تازه نبودند. روحیه جاه طلبی داشت و آنها هم از این روحیه او استفاده و تشویقش می‌کردند که عجب حرف‌های تازه‌ای می‌گوید و او هم کم کم باور کرد. بعد به تدریج او را در مقابل علما قراردادند، طوری که از تعابیر توهین آمیز استفاده می‌کرد. سرانجام روزی که ترور آیت‌الله مطهری انجام شد، اعلامیه دادند که کار گروه فرقان است.
  نام قبلی گروه فرقان، کهفی بود؟
یادم نیست، کهفی شاید آنهایی بودند که در حضرت عبدالعظیم بودند. در هر حال اعلامیه به نام گروه فرقان بود.
  ماجرای شایعه ترو ر شما توسط گروه فرقان چه بود؟
یادم هست که در مراسم عمامه گذاری، خودم می‌خواستم عمامه گودرزی را بگذارم. یک فلسفی نامی در کتابخانه مسجد جامع بود که خودش را به دیوانگی زده بود اما به نظرم از اولیاءالله بود.
آقای سعید به من گفت: «عمامه را تو بر سر گودرزی بگذار، چون کسی که عمامه می‌گذارد، باید سید باشد.» وقتی رفتم عمامه را بگذارم. این آدمی که خودش را به دیوانگی زده بود، کف زد و نقل پاشید، چون روز عید بود. همین که من خواستم روی سر گودرزی عمامه بگذارم، آمد و یک دستی عمامه را برداشت و کوبید روی سر گودرزی و عمامه پخش شد روی سر او. عمامه را صاف کردم و روی سر گودرزی گذاشتم و گفتم: «امیدوارم خدمتگزار اسلام باشید.» و از این جور صحبت‌ها. موقعی که عمامه را روی سرش می‌گذاشتم، از ما عکس گرفتند که بعد از جریان ترور آقای مطهری، عکس را بردم دادم به کمیته و گفتم: «این گودرزی، تشکیل دهنده گروه فرقان است؛ تا جنایت جدیدی مرتکب نشده، این را تکثیر کنید.» بعد هم همان شب در مسجد سخنرانی کردم و گفتم: «هرکس از این شخص یا گروه خبری دارد، ملاحظه دوستی و فامیلی را نکند که مشمول نفرین پیامبر(ص) می‌شود. او جنایت کرده و باید به کیفر برسد.» موقعی که صحبت می‌کردم، دیدم یک نفر در میان جمعیت، آرام و قرار ندارد. احتمال دادم که با گودرزی باشد. ظاهراً گودرزی او را فرستاده بود که خبر بگیرد. بالای منبر به مردم گفتم: «من خودم با او آشنا هستم. با او دوست بودم. ولی هرجا او را ببینم یا خبری از او به دست بیاورم، معرفی می‌کنم.» گمانم از همان جا قضیه ترور من شکل گرفت.
من هرجا می‌رفتم، سروقت می‌رسیدم. آن شب می‌خواستم به مدرسه شهید مطهری و جلسه جامعه وعاظ بروم نمی‌دانم چه شد که استخاره کردم و بد آمد. من هم تاکسی گرفتم و یکسر رفتم به منزلم در خانی‌آباد وقتی رسیدم، گفتند چندین بار از مسجد تماس گرفته‌اند که فوراً به آنها تلفن بزنید. هرچه مسجد را گرفتم اشغال بود. بعد آقای یاری، از علمای شرق تهران، تماس گرفت که: آقای شبیری چه خبر؟ گفتم: قابل عرض هیچ! پرسید: حال شما خوب است؟ گفتم: الحمدلله. حیرت کردم که مگر چه شده که حال مرا می‌پرسند، آن هم این طور بعد از مسجد تماس گرفتند که: چه خبر؟ گفتم: چطور مگر! شایع شده که شما ترور شده‌اید. گفتم: چه کسی گفته؟ گفتند: از مسجد میثم تماس گرفته‌اند و گفته‌اند که شما ترور شده‌اید. گفتم: فوراً تماس بگیرید و بگویید که جریان را نقل نکنند و پخش نشود. بعد یکی از رفقا از مهدیه زنگ زد و گفت: من اینجا هستم و شایع شده که شما ترور شده‌اید. گفتم: تا جمعیت متفرق نشده، خبر را تکذیب کنید. فردا صبح ناطق نوری را که دیدم، ایشان گفت: «تو دیگر از من طلبی نداری، چون به اندازه کافی بابت تو نگرانی کشیده‌ام و فاتحه هم برایت خوانده‌ام.»
موقعی که برای تشییع جنازه شهید مطهری به قم می‌رفتیم، وسط راه در قهوه‌خانه‌ای توقف کردیم. آیت‌الله مهدوی کنی و شهید مفتح و شهید بهشتی هم بودند. شهید بهشتی گفتند: «دیشب به من خبر دادند که شما را ترور کرده‌اند.» پرسیدم: «خبر چقدر صحت داشت؟» گفتند: «5/99 درصد». گفتم: «پس با نیم درصد هم می‌شود زنده ماند.» به شهید بهشتی گفتم: «من نگران شما هستم، چون گودرزی را می‌شناسم. او با چند نفر خیلی مخالف بود، یکی شهید مطهری و یکی شما، یکی آقای مفتح.» آقای مفتح یک کمی یکه خورد، ولی شهید بهشتی انگار که هیچ خبرمهمی را نشنیده است. بعدها شنیدم که در روزهای آخر عمر می‌گفته که من هر روز منتظر هستم که سقفی روی سرم خراب یا گلوله‌ای به طرفم شلیک یا بمبی در کنارم منفجر شود.
  شایع است که اسامی ترور شوندگان توسط بیگانگان انتخاب و به گودرزی منتقل شده است.
همین طور است. آنها به او خط می‌دادند و او هم احمق بود. جوان‌هایی که دور او بودند، آدم‌های ساده و به قول شهید لاجوردی رک بودند. مثل منافقین نبودند که حرفی را بزنند، اما نیتشان چیز دیگری باشد، برای همین ایشان خیلی روی اینها زحمت کشید تا توبه کنند، اما توبه منافقین را قبول نداشت و می‌گفت دروغ می‌گویند. می‌گفت فرقانی‌ها حتی روبه‌روی تو هم که باشند، با تو مخالفت می‌کنند و اگر توبه کنند، واقعاً به خاطر این است که پشیمان شده اند.
بعد از اعدام این سه نفر اعضای گروه فرقان، برادر یکی از آنها همان روز یا فردای‌آن روز آمد به کانون توحید. زمزمه اعدام بعضی از اعضای آنها هم بود. او گفت: «گروه فرقان به نام اسلام اصیل آمده‌اند و بچه‌های آن بسیار مذهبی هستند. مردم متوجه اصل قضیه نیستند. باید دادگاه اینها پخش شود تا مردم بدانند که اینها حرفی برای گفتن ندارند. مادر من وقتی رفته برادرم را ببیند، برادرم گفته که ما اشتباه کردیم. بروید و بقیه جوان‌ها را آگاه کنید که به راه ما کشیده نشوند. من حالا پیش شما آمده‌ام که پیغام برادرم را برسانم، چون می‌ترسم اینها جوانان مذهبی را به سمت خود بکشند.» من به شهید بهشتی تلفن زدم و گفتم که سه نفر می‌خواهند شما را ببینند. گفتند: «فردا بیایید دادگستری» گفتم: «نمی‌شود زودتر بیایند؟» موقع عصر بود، گفتند: «پس بیایند منزل ما». من به آنها گفتم بروند و خودم بعد از نماز می‌آیم. وقتی به منزل شهید بهشتی رسیدم، دیدم ایشان با همه خستگی فعالیت‌های روزانه، با حوصله تمام به حرف‌های آنها گوش می‌دهند. بعد هم حرف‌های آنها را تأیید کردند و فردا شب، فیلم محاکمه گروه فرقان از تلویزیون پخش شد و جوی که داشت به نفع گروه فرقان شکل می‌گرفت، شکسته شد.

شبکه ایران

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین