هومن كه حالا حسابی منقلب شده، ادامه میدهد: «من خاك پای مادر شهیدی هستم كه هر وقت ما را میبیند، به جای اینكه از ما بخواهدكاری برایش انجام دهیم، از ما پذیرایی مفصلی میكند و دعای خیرش پشت سر ماست. روزی كه پدرم متوجه شد در چنینكاری مشاركت دارم، گفت: به تو افتخار میكنم. و همین برای من كافی است.»
گروه اجتماعی: اعضای خانواده، دوستان و نزدیكان عصرها سراغ آنها را نمیگیرند و از آنها توقع همراهی ندارند چون میدانند برنامه عصرهایشان پر است و وقتشان را وقف خدمت به عزیزترین همسایهها میكنند. مدتی است چند جوان بامعرفت و خوش فكر محله جمهوری آستین همت را برای خدمت به مادران شهید محله بالا زدهاند و نیت كردهاند در حد توان، جای خالی پسران آنها را برایشان پر كنند. عصرها میتوانی آنها را ببینی كه با دوچرخه كوچهها را ركاب میزنند برای انجام خدمتی هرچند كوچك برای مادرانی كه هنوز هم چشم انتظار عزیزان سفركردهشان هستند. آنها در خانهها را به صدا در میآورند. سلام میکنند و میپرسند چه امری دارید؟ و چه شیرین است مزد این خدمت وقتی مادران آنها را با دعای خیر بدرقه میكنند.
به گزارش بولتن نیوز، یك عصر تابستانی، سوار بر ترك دوچرخه این نوجوانان و جوانان خوش غیرت، به دیدار مادران شهید محله رفتیم و از نزدیك شاهد این كار خداپسندانه و خلاقانه بودیم.
مسیر اول:این عشق، الهی استوقتی توصیف كار زیبای نوجوانان و جوانان محله جمهوری در خدمت به مادران شهید را شنیدیم، یاد ایام كودكی خودمان افتادیم كه به شوق آب نباتهای خوشمزه پیرمرد یا پیرزن همسایه، هركاری كه در توانمان بود، برایشان انجام میدادیم. اما قصه ارتباط عاطفی نوجوانان این محله با مادران شهید، ماجرای متفاوتی است. «هومن مهری» پیش از همه سر قرار حاضر شده است. او كه مسئول خانه ایثار محله «جمهوری» است و به عشق شهدا به خانوادههای آنان سر میزند، از حسش برای انجام این كار اینطور میگوید: «می دانید كار ما یك جور عشق است. شاید هم به قول امام جماعت مسجد محله، افتخار و سعادتی است كه نصیبمان شده است. هرچه هست، برای من لذتبخش است. میدانید اصلاً من نسبت به شهدا احساس خاصی دارم. این حس از دوران مدرسه در وجودم بود و همیشه دوست داشتم یككاری برای شهدا و خانوادههایشان انجام دهم. درست است كه من دهه هفتادی هستم و فاصله زمانی زیادی با شهدا دارم اما خوب میدانم كه آسایش امروزمان را مدیون خون آن جوانان هستیم كه به بهای جانشان از دین و میهن دفاع كردند. من معتقدم آرامشی كه امروز در كشور حاكم است را مدیون آنها هستیم و هركاری برایشان انجام دهیم، كم است. به همین دلیل به این فكر افتادیم در حد توانمان به مادران شهید محله خدمت كنیم و تا جایی كه میتوانیم، كارهایشان را انجام دهیم. گاهی به قدر وسعمان، مایحتاج روزانه خانه را برایشان تهیه میكنیم و گاهی هم كه خواستهای داشته باشند یا خودمان متوجه مشكل یا مسئلهای در خانهشان شویم، با همكاری شورایاری محله و شهرداری ناحیه، برای رفع آن تلاش میكنیم.»
هومن كه حالا حسابی منقلب شده، ادامه میدهد: «من خاك پای مادر شهیدی هستم كه هر وقت ما را میبیند، به جای اینكه از ما بخواهدكاری برایش انجام دهیم، از ما پذیرایی مفصلی میكند و دعای خیرش پشت سر ماست. روزی كه پدرم متوجه شد در چنینكاری مشاركت دارم، گفت: به تو افتخار میكنم. و همین برای من كافی است.»
مسیر دوم:همه با هم برای یك لبخند مادرهر دفعه چند نفر از نوجوانان و جوانان محله، هومن را همراهی میكنند. این بار «آرمین» و «محمدصادق» با او هستند. وقتی او و دوستانش دور هم جمع میشوند، فهرست كارهایی را كه باید انجام دهند، بر اساس اطلاعاتی كه از خانه شهدای محله جمعآوری كردهاند، بررسی میكنند. هومن میگوید: «امروز چند خرید روزانه انجام میدهیم و خدمت مادران شهید میبریم.»
شاید انتظار این یكی را نداشتیم؛ بچهها دست در جیبشان میكنند و پولهایشان را روی هم میگذارند تا داوطلبانه چیزهایی بخرند و دست پر به خانه شهدا بروند و دل مادران را شاد كنند. دوچرخههایی را كه از نزدیكترین ایستگاه دوچرخه محله امانت گرفتهاند، به قول قدیمیها «آتش میكنند» و همانطور كه آرامآرام ركاب میزنند، تصمیم میگیرند اول چندكیلو میوه بخرند و بعد سری هم به نانوایی بزنند. جلو میوهفروشی كه میایستند، آقای «رضایی» میوهفروش محله احوالپرسی گرمی با آنها میكند و میگوید: «باز هم برنامه دارید؟ بیایید كه من هم یك تخفیف جانانه برایتان دارم.» 2 نفر از بچهها برای خرید میوه داخل مغازه میشوند و نفر سوم هم به سمت نانوایی حركت میكند تا از فرصت برای خرید نان استفاده كند. پول بچهها به خرید 2 هندوانه نسبتاً بزرگ و چند نان سنگك میرسد. هومن در مسیر خانه شهید «احمدزاده» در خیابان «اوستا» میگوید: «شهید احمدزاده از شهدایی است كه در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی ترور شد. او در فعالیتهای انقلابی خیلی فعال و مؤثر بود. منافقان وقتی ترورش كردند، به خانهشان زنگ زده و گفته بودند که او را از سر راه برداشتیم...» هومن این را میگوید و بعد در سكوت تا خانه شهید ركاب میزند.
مسیر سوم: وقتی غافلگیر میشویمبچهها سر كوچهای مزین به نام شهید احمدزاده میایستند تا برنامهریزی كنند. قرار میشود «آرمین عسكری راد» میوه و نان را جلوی در خانه شهید، به مادر تحویل بدهد. دوستانش سر كوچه میایستند تا او مأموریتش را انجام دهد و برگردد. آرمین در مسیر خانه شهید احمدزاده میگوید: «یك خار كه به دست ما میرود، مادرمان شب و روز ندارد. حالا حساب كنید مادری كه عزیزش جلو چشمانش پر پر شده است، مثل مادر شهید احمدزاده چه حالی دارد... وقتی برای این خدمت كوچك به خانه شهدای محله مراجعه میكنیم، مادران شهید با اصرار ما را به داخل خانه دعوت میكنند و برای پذیرایی از ما خودشان را به زحمت میاندازند. آن وقت ما خجالت میكشیم. چون ما به حساب خود میآییم كه باری از دوش این مادران برداریم ولی خیلی وقتها شرمنده آنها میشویم.»
او لبخندی میزند و ادامه میدهد: «یك حس درونی ما را به این كار ترغیب میكند. اما جالب است بدانید مادران شهید در ثواب بردن از ما زرنگتر هستند وكاری میكنند كه غافلگیر میشویم. بارها پیش آمده وقتی متوجه مسائل و مشكلات ما مثل اضطرابمان برای كنكور میشوند، برای موفقیت و رفع مشكلمان نذر قرآن و زیارت عاشورا میكنند. خدا این مادران را كه بركت محلههایمان هستند از ما نگیرد. به قول پدرم هر سفرهای كه پهن میشود، از بركت حضور این بزرگان است.»
مسیر چهارم:بركت آوردیدوقتی مادر شهید احمدزاده در را باز میكند، با صمیمیتی خاص احوال آرمین را میپرسد. انگار كه میداند بچهها هیچوقت تنهایی نمیآیند، سرش را از چارچوب در بیرون میآورد و صدا میزند: «هومن جان! محمد آقا! حالا دیگر غریبی میكنید و نمیخواهید مرا ببینید؟ میروید انتهای كوچه میایستید!» آرمین میگوید: «نه. نمیخواهیم مزاحم شویم. قصدمان احوالپرسی و انجام دادن كاری برای شماست.» مادر هم با صدایی دلنشین در مقابل میگوید: «میدانم مادرجان! عزیزانم هستید. خدا خیرتان بدهد.» بچهها پیش میآیند و سلام میكنند. مادر وقتی چشمش به خریدهای پیشكشی بچهها میافتد، میگوید: «دست شما درد نكند. برایم بركت آوردید.» ولی وقتی هندوانه را میبیند، كمی مكث میكند. هومن كه متوجه تغییر حالت مادر میشود با تعجب میپرسد: «اتفاقی افتاده؟ حالتان خوب است؟» مادر با صدایی كه حالا رنگ غم گرفته، میگوید: «چیزی نیست مادر. صبح روزی كه پسرم را در خیابان میرداماد ترور كردند، برای من هندوانه خریده بود. یادش بخیر...» چهره بچهها درهم میرود. مادر شهید احمدزاده كه متوجه ناراحتی بچهها میشود، برای تغییر فضا، همانطور كه نان را از دست آرمین میگیرد، به شوخی میگوید: «خدا خیرتان بدهد؛ همیشه كارهایتان نصفه نیمه است! حداقل یك خرده پنیر هم میخریدید تا با هم یك عصرانه حسابی بخوریم...» یكی از بچهها میخواهد برود پنیر بخرد كه مادر صدایش میكند و لبخند بر لب میگوید: «بیا پسرم. شوخی كردم...» بعد هم شروع به احوالپرسی از تك تك بچهها میكند و با اصرار از آنها میخواهد به خانهاش بروند تا از آنان پذیرایی كند. ولی از آنجا كه مادر شهید دیگری چشم انتظار است، بچهها عذرخواهی میكنند و راهی میشوند.
مسیر پنجم: این راه روشن ادامه داردجوانان دوچرخهسوار بامعرفت محله جمهوری به سمت خیابان «باستان» ركاب میزنند. «محمدصادق واعظ» در مسیر، یادی از شهدای مدافع حرم میكند و میگوید: «دشمن فكر میكند با طرحهایی كه اجرا میكند و از طریق تهاجم فرهنگی، میتواند جوانان ما را از ارزشها و اعتقادات دور كند. ولی سخت در اشتباه است. چون ما در هیئت امام حسین(ع) و مسجد بزرگ میشویم و با گوشت و پوست و خونمان به اهلبیت(ع) ارادت پیدا میكنیم. همین حالا میبینید كه بسیاری از رزمندگان داوطلبی كه برای دفاع از حرم اهلبیت(ع) میروند، از همسن و سالان من هستند.»محمد صادق كه از ركاب زدنهای مكرر، نفسش به شماره افتاده است، پشت چراغ قرمز خیابان جمهوری میایستد و ادامه میدهد: «تا خون در رگ ماست، پشت سر رهبرمان میایستیم و دشمن را ناامید میكنیم.» حالا نزدیك خانه شهید علیپور هستیم.
مسیر ششم: یك روز نیایید، دلم میگیرداین بار هومن زنگ خانه مادر شهید «عباس علیپور پورپشته» را میزند. از آنجا كه مادر به دلیل پادرد نمیتواند از پلهها پایین بیاید، او خریدها را بالا میبرد. حاج خانم «رستم نیا» تا چشمش به هومن میافتد، با نگرانی مادرانه انگار پسر خودش را خطاب قرار داده، میگوید: «هیچ معلوم است كجایید؟ دلم هزار راه رفت. خیلی دیر كردید.»بعد هم بدون اینكه منتظر پاسخ او بماند، گوشی آیفون را برمیدارد و محمدصادق و آرمین را هم به داخل فرامی خواند. بچهها كه بالا میآیند، مادر آنها را داخل میبرد و شروع به پذیرایی میكند. حاج خانم همانطور كه با محبت به قد و بالای بچهها نگاه میكند، میگوید: «شما عزیزان من هستید. اگر یك روز به من سر نزنید، خیلی به من سخت میگذرد. خدا خیرتان بدهد. وقتی شما را میبینم، خوشحال میشوم كه چنین نوجوانان و جوانانی هستند كه جای امثال پسر مرا پر كردهاند. شما بچههای صالحی هستید و به دلیل كارهای خوبتان، مردم برای پدر و مادرتان دعای خیر میكنند. مثل شهدا كه هر كس به عكس و نام آنها بر میخورد، به مادر و پدرشان درود میفرستد كه چنین فرزندان صالحی پرورش دادهاند.» مادر بعد از این جملات، دستانش را بالا میبرد و ادامه میدهد: «خداوند به همه مسلمانان فرزندان صالح و پاك عطا كند.»از در خانه شهید علیپور پورپشته بیرون میآییم و بچهها در پایان مأموریت امروزشان، به سمت ایستگاه دوچرخه انقلاب میروند تا این مركبهای امانتی و البته كار راهاندازشان را تحویل دهند تا یك روز دیگر و مأموریتی جدید ...
منبع: همشهری محله