کد خبر: ۳۶۹۱۰
تاریخ انتشار:

ناگفته هایی از خرید اسلحه در سال های جنگ

۷   به روایت سید صادق طباطبایی، ناگفته هایی از خرید اسلحه در سال های جنگ
طرف 67 میلیون دلار از نظام پول گرفته و آجر تحویل داده بود! و بار را به عراق برده و از آنها هم پول گرفته بود! قرارداد را بد بسته بودند و بعد هم در حالت تحریم و جنگ می‌خواستند اقامه دعوا کنند و حرفشان به جایی نمی‌رسید.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، سید صادق طباطبایی، متولد 1322 در قم، فرزند آیت الله محمد باقر سلطانی است. او از دبیرستان دین و دانش شهر قم دیپلم گرفت و پس از اقامتی کوتاه در بیروت نزد دایی‌اش امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان، برای ادامه‌ تحصیل راهی آلمان شد.

سیدصادق در رشته‌ بیوشیمی، در شاخه‌ آنزیمولوژی و ژنتیک، از دانشگاه «آخن» دکترا گرفت و در سن سی و دو سالگی استاد دانشگاه «آخن» شد. صادق طباطبایی فعالیت سیاسی خود را علیه رژیم پهلوی با عضویت در اتحادیه‌ انجمن‌های اسلامی دانشجویان اروپا و چند دوره‌ دبیری آن پی گرفت.

وی عضو هیأت تحریریه‌ نشریه‌ "اسلام؛ مکتب مبارز" ارگان اتحادیه‌ انجمن‌های اسلامی دانشجویان اروپا، آمریکا و کانادا نیز بود. سید صادق طباطبایی که برادر فاطمه‌ طباطبایی، همسر احمد خمینی، فرزند امام خمینی است،  در دوازدهم بهمن‌ماه سال 1357 با پرواز انقلاب به ایران بازگشت.

صادق طباطبایی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ابتدا معاون سیاسی و اجتماعی وزارت کشور دولت موقت بود که مسئولیت برگزاری رفراندم نظام جمهوری اسلامی را در دوازدهم بهمن‌ماه 1358 به عهده داشت.

در زمان دولت موقت مهدی بازرگان، سید صادق مدتی نیز معاون سیاسی نخست وزیر و سخنگوی دولت موقت بود. پس از استعفای مهدی بازرگان تا ریاست جمهوری محمد علی رجایی، با حکم امام خمینی سرپرستی نخست وزیری به عهده‌ وی بود.

 

 

دکتر سید صادق طباطبایی ، علی رغم ظاهر غلط اندازش که بسیاری از انقلابیون را در تشخیص جهت گیری سیاسی او دچار اشتباه می کند ،  از همان آغاز انقلاب از افراد مورد اعتماد امام خمینی بوده ، تا حدی که پیش نویسی از قانون اساسی به هنگام بازگشت از فرانسه در هواپیما به وی سپرده شده بود.

سیدصادق طباطبایی همچنین کسی بود که از جانب ایران پس از آغاز ماجرای گروگانگیری راهی آلمان شد تا با طرف آمریکایی مذاکره کند. وارن کریستوفر، که در دولت جیمی کارتر معاون وزیر امور خارجه آمریکا بود، در گفت و گویی اشاره کرده که در بدو ورود به سالن از دیدن آقای طباطبایی با صورت تراشیده و با "ظاهری غربی" جا خورده است.

او که در دوران پیش و پس از انقلاب نقش موثری در بسیج نیروهای سیاسی مسلمان خارج از کشور علیه رژیم پهلوی و سپس استقرار نظام جمهوری اسلامی داشت، در دوران دفاع مقدس بیشتر در آلمان اقامت داشت و از طرف جمهوری اسلامی مأمور خرید اسلحه شد.

آن چه خواهید خواند بخشی از خاطرات ناگفته دکترسید صادق طباطبایی از ماجراهای خرید اسلحه برای جمهوری اسلامی است:

 

 

وزارت دفاع قراردادی برای خرید 200 قبضه تفنگ ام106 امریکایی در مقابل نوع  غیرآمریکایی تفنگ امضا کرده بود. اسلحه غیرآمریکایی 26000 دلار بود و امریکایی 32000 دلار. در آن مقطع، مرحوم فکوری وزیر دفاع بود. حالا این اسلحه‌ها را با چه مکافاتی تهیه کرده بودیم، بماند. معاون فکوری می‌گفت با کشتی از ترمینال نظامی بفرستید، فکوری می‌گفت با هواپیما بفرستید! حالا اینکه کدام هواپیما از کدام پایگاه و چگونه بیاید، جای بحث داشت.
آمدم تهران و در جلسه‌ای که فکوری، ناخدا افضلی و بنی‌صدر بودند، شرکت و پیشنهاد کردم که من اینها را تا فرودگاه ایسلند بیاورم، ساعت ورود هواپیما را به فرودگاه ایسلند بگویم و آن ها هواپیمای CAROGO نیروی هوایی را رنگ ایران‌ایر بزنند و آن را به عنوان هواپیمای مسافری به ایسلند بیاورند و اسلحه‌ها را از آنجا بار بزنند و بیاورند.
پس از آن دستور صادر شد و بنی‌صدر به عنوان فرمانده کل قوا موافقت کرد و ما رفتیم و با زحمات بسیار هواپیمایی را پیدا کردیم که بتواند همه اینها را یکجا بار بزند و ببرد ایسلند. خودم هم از خانه به یک هتل رفتم که تلفن خانه شناسایی نشود. بیست دقیقه قبل از فرود هواپیمایی که داشت بار را می‌برد، خلبان با شماره تلفنی که در هتل به او داده بودم، تماس گرفت که: «هواپیمایی به مقصد اینجا در راه نیست!» گفتم: «یعنی چه؟ اشتباه می‌کنی. حتماً می‌رسد.» با خودم گفتم: «لابد از طرف نیروی هوایی شگردی زده‌اند که مشکلی نباشد.» گفت: «اگر من آنجا بنشینم و در فاصله بیست دقیقه نیم ساعت، هواپیمایی نباشد که اینها را تحویل بگیرد، باید سوخت‌گیری کنم و بلند شوم.»

 

سید صادق طباطبایی در کنار همسر خواهرش- 1356

با تهران تماس گرفتم، فکوری در جبهه بود. جای او هم کسی نبود. زنگ زدم به احمدآقا که در قشم بود. تلفنی هم حرف می‌زدیم که هیچ امنیتی نداشت! گفتم: «احمدجان! چنین مسأله‌ای پیش آمده.» گفت: «من چه کار کنم؟» گفتم: «من چه کار باید بکنم؟» گفت: «من چه می‌دانم چه کار باید بکنی. نه آنجا هستم که بدانم چه خبر است، نه اینجا از چیزی خبر دارم. هر کاری به عقلت می‌رسد، بکن.» گفتم: «اینها را بریزم توی دریا؟» گفت: «اگر لازم می‌بینی بریز توی دریا!» دیدم به این شکل فایده ندارد. بلافاصله سوار ماشین شدم و رفتم فرودگاه دوسلدورف. عصر شنبه و خلوت‌ترین زمان برای بارگیری در ایسلند بود. به مسئول گفتم: «شما می‌توانید در فرودگاه ایسلند بار تحویل بگیرید؟» گفت: «بله»، گفتم: «در آنجا شعبه دارید و الان کسی هست تحویل بگیرد؟»، گفت: «بله»، گفتم: «می‌توانید ده دقیقه دیگر باری را تحویل بگیرید؟» با حیرت گفت: «چی» بعد از کمی مکث پرسید: «بار چه هست؟» دسته چک را درآوردم و 5000 دلار نوشتم و گفتم: «بار این است! دیگر هم سؤال نکن.» گفت: «باید بدانم بار چیست.» گفتم: «یک چک دیگر به همین مبلغ به تو می‌دهم، دیگر سؤال نکن.» گفت: «باید بار را چه کار کنم؟» گفتم: «تا آخر امشب به شما می‌گویم چه کار باید بکنید.» با خلبان تماس گرفتم و گفتم: «با این شماره به این آقا زنگ بزن.» قرار شد کانتینرها را بردارند و کانتینرهای جدیدی را به جای آن بگذارند، چون بار را نمی‌شد خالی کرد. حدود 5/2 میلیون دلار هزینه کانتینرها شد. سه ربع بعد خلبان زنگ زد که: «من بار را تحویل دادم.» ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت: «هواپیما را محاصره کرده‌اند.» گفتم: «چرا؟» گفت: «پلیس دستور داده که هواپیما را محاصره و بارها را بازرسی کنند.» خوشبختانه وقتی هواپیما را محاصره کردند که بار تخلیه شده بود. حالا تصورش را بکنید که اگر این کارها ده دقیقه دیرتر صورت گرفته بود، چه فاجعه‌ای پیش می‌آمد. از خلبان پرسیدم: «برای تو مشکلی هست؟» گفت: «نه، من مسأله‌ای ندارم.» چهار پنج ساعت بعد هم زنگ زد که: «به من اجازه پرواز دادند و من رفتم.»
فردای آن روز تلفن زدم به فکوری و به او گفتم که: «متوجه هستید چه می‌کنید؟ من الان می‌آیم تهران تا تکلیفم را با شماها روشن کنم.» فاجعه‌هایی از این دست زیاد بود. طرف 67 میلیون دلار از نظام پول گرفته و آجر تحویل داده بود! و بار را به عراق برده و از آنها هم پول گرفته بود! قرارداد را بد بسته بودند و بعد هم در حالت تحریم و جنگ می‌خواستند اقامه دعوا کنند و حرفشان به جایی نمی‌رسید. من آمدم ایران و داد و بیداد راه انداختم. فکوری گفت: «ما دستورات لازم را داده بودیم و به هر حال قضیه لو رفته بود و نتوانسته بودند کاری بکنند.» فکوری همچنان معتقد بود که بهتر است، بار را با هواپیما بیاوریم، سرهنگ دهقان می‌گفت بهتر است به ترمینال‌های نظامی خارک بفرستید. اصرار او برای این مسئله هم برای من مشکوک بود. در هر حال ما آمدیم و یک هواپیمای آرژانتینی را کرایه کردیم که در سه نوبت برود و بار را بیاورد. قرار شده به مقصد پاکستان پرواز کند و نزدیک مرز، در ارزروم اعلام فرود اضطراری کند. قرار شد در فرودگاه تبریز بنشیند، نقص را برطرف و بارها را خالی کند و برود به قبرس و بارگیری کند و سه نوبت، این اعلام فرود اصطراری و خالی کردن بار تکرار شود. بار سوم مقداری از پالت‌ها و فشنگ‌ها مانده بود. کل بار را آوردند و خالی کردند.
غروب بود که یکی از دوستان آلمانی به من خبر داد که یک هواپیمای آرژانتینی به سوی تهران می‌آمده که موقع بازگشت در آسمان روسیه به او فرمان می‌دهند بنشیند، گوش نمی‌دهد و او را با موشک می‌زنند و هر 4 سرنشین آن کشته می‌شوند. می‌دانستم که سه نفر باید طبق قرار ما با هواپیما می‌آمدند، پس نفر چهارم از کجا آمده بود. با تحقیق متوجه شدیم که چهارمی توده‌ای بوده و قرار بوده هواپیما را منحرف کند و به روسیه ببرد که ببینند داخل آن چیست و از کجا آمده که دیگر چیزی دستگیر آنها نمی‌شود.
یک سال و نیم بعد ادعانامه‌ای علیه من تنظیم شد که: «شما برای 200 اسلحه پول گرفتی و 175 تا تحویل دادی! 25 تای باقی را چه کردی؟» سؤال اینجا بود که یک سؤال و نیم پیش که به من اطلاع دادند جنس‌ها تحویل گرفته شده و مطابق لیست سفارش، صحیح است، چرا این را به من نگفتند؟ در هر حال برای ما پرونده‌ای تشکیل شد و گفتند مدارک بیاور گفتم: «ندارم! مدرک چنین چیزهایی را که نگاه نمی‌دارند که مأموران اطلاعاتی بریزند و پیدا کنند.» گفتند: «حالا که اینطور است، باید شما را نگه داریم.» شماره احمدآقا را گرفتم و گفتم: «یک سرهنگی اینجا هست که گمانم ستون پنجم عراق باشد، چون سؤالات عجیب و غریبی از من می‌پرسد.» گفت: «قصه چیست؟» گفتم: «همان قصه‌ای که یک سال و نیم پیش در جریانش بودی و تمام هم شد، حالا وزارت دفاع ادعا نامه‌ای علیه ما تنظیم کرده.» به من گفت: «پاشو بیا بالا.» گفتم: «همین الان می‌آیم.» گفتند: «ما با شما کار داریم.» گفتم: «امام احضارم کرده‌اند و باید بروم.» و بلند شدم و یکسر رفتم پهلوی امام گفتم: «آقا! در خانواده شما دزد وجود نداشته و مطمئن هم باشید نزدیکان شما دزد نیستند، ولی چنین نسبتی به من داده‌اند. من چند بار خدمت شما گفتم که این کارها از من برنمی‌آید و بهتر است آقایان خودشان انجام بدهند؟ و شما فرمودید اگر می‌توانی شمشیر رزمنده‌ها را تیز کن، ثواب جهاد دارد.» امام گفتند: «امکان بدنامی در همه جا و برای همه کس هست.» احمدآقا هم آمد و پرسید: «جریان به کجا رسید؟» ماجرا را تعریف و بعد خداحافظی کردم و رفتم.
بعد از رفتن من، امام آقای صانعی را که دادستان کل کشور بود, احضار کردند. شب احمدآقا زنگ زد و گفت: بلند شو بیا.ّ رفتم و دیدم آقای صانعی نشسته. ایشان گفت: «اولاً از ممنونم که باعث شدید امام مرا احضار کنند. امام جریان را فرمودند و من احساس می کنم خطوط سیاسی دارند برای شما به عنوان یکی از نزدیکان امام پرونده سازی می کنند تا به ایشان لطمه بزنند. من فردا پرونده را می‌گیرم و به آن رسیدگی می‌کنم.»
آقای ری‌شهری در خاطراتش می‌نویسد: «آقای صانعی به من زنگ زد و گفت: پرونده آقای طباطبایی را بفرستید برای من. من به ایشان گفت: بگذارید ما به این پرونده رسیدگی کنیم و روسیاهی دنیا و آخرت را برای خودتان نخرید. آقای صانعی گفت: دستور امام است. من گفتم: خودم مسأله را با امام حل می‌کنم. فردای آن روز احمدآقا به من زنگ زد که: بیائید امام با شما کار دارند. من کاملاً خالی‌الذهن بودم و فکر نمی‌کردم درباره این موضوع با من کار داشته باشند. رفتم پیش ایشان. فرمودند: «احتمال دارد به علت انتساب فلانی به من، چنین پرونده‌ای برایش ساخته باشند. شما خودتان به این مسأله رسیدگی کنید.» احمدآقا گفت: «آقا! بهترین کس برای رسیدگی به این پرونده، خود آقای ری‌شهری است.» من شرمنده شدم، چون فکر کرده بودم احمدآقا به آقای صانعی گفته بوده پرونده را از آقای ری‌شهری بگیرید و حالا می‌دیدم که اگر او این کار را کرده باشد، دلیل ندارد به امام بگوید بهترین فرد برای رسیدگی به این پرونده، خود آقای ری‌شهری است و من فهمیدم که در مورد احمدآقا اشتباه کرده بودم. خدمت امام گفتم: دادستان ارتش به انی پرونده رسیدگی می‌کند. امام گفتند: من ایشان را نمی‌شناسم و شما را می‌شناسم. شما خودتان به این پرونده رسیدگی کنید. به همین دلیل خودم رسیدگی کردم و بعدها هم آقای طباطبائی تبرئه شد.»
این ماجرا گذشت، اما ذهن مرا آشفته کرده بود. این برای من کافی نبود که امام گفته‌اند قضیه تمام شده است. سه چهار ماه بعد تیمسار ظهیرنژاد مرا احضار کرد. در آن موقع او رئیس ستاد ارتش بود. گفت: «تو می‌دانی شماره سریال اسلحه‌هایی که گرفتی چه بود؟» گفتم: «نه.» گفت: «اگر سندی به تو نشان بدهم که در یک جلسه 200 عدد اسلحه به فرماندهان نیروها تحویل داده شده و همگی امضا کرده‌اند که اینها را تحویل گرفته‌اند، چه می‌گویی؟» گفتم: «این را می‌توانی به من بدهی؟» گفت: «نه! فوق محرمانه است.» گفتم: «اگر امام بخواهند چه؟» گفت: «امام بگویند تقدیم می‌کنم.» رفتم خدمت امام و گفتم که آقای ظهیرنژاد چنین سندی دارد. ایشان به احمدآقا گفتند که به آقای ظهیرنژاد بگوئید سند را بیاورد. ظهیرنژاد بلافاصله به دفتر امام می‌آید و برگه را می‌دهد و احمد‌آقا آورد و آن را به من نشان داد. گفتم: «من شماره سریال‌ها را حفظ نیستم، ولی 200 تاست و همان تاریخ را هم دارد و تقریباً 2 ماه بعد از این تاریخ هم بود که من آخرین پول را دادم.» این سند را احمد‌آقا می‌گیرد و به آقای ری‌شهری می‌دهد و من تبرئه می‌شوم.
اما باز مسأله برای من روشن نبود. بعد از یکی از بچه‌هایی که دستگیر و بعد آزاد شد، شنیدم که تیمسار صباحت یکی از تیمسارهای طاغوتی مقیم لندن، برای ارتش 150 عدد تفنگ ام106 برای ارتش خریده بود. از فکوری پرسیدم چنین چیزی هست؟ بررسی کرد و گفت: «بله.»، شماره سریال‌ها را گرفتم. 25 تا 7 رقمی و مال ما بود، 125 تا شماره‌های دیگر، یعنی آقایان پول 150 تا را گرفته و 125 تا خریده بودند! از این سریال هیچ امضای تحویلی به نیروها وجود نداشت و 25 تا شماره سریال ما را به جای آنها گذاشته بودند. به فکوری گفتم  «این محرمانه است، خودت ببر بده به امام.»

از این دست خاطرات زیاد دارم که در زمان خود و در جلد چهارم و پنجم خاطراتم خواهم آورد.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین