کد خبر: ۳۲۸۶۶۲
تاریخ انتشار:
یک داستان کوتاه قابل تامل

خنده فروش

روزي مردي عبوس از بازار عبور مي‌كرد، ديوانه‌اي را ديد كنجي نشسته و پارچه‌اي در برابر خود پهن كرده و فرياد مي‌زند: از من بخريد، من پرفروش‌ترينم، بياييد از من بخريد. مردي جلو رفت و جماعتي را ديد كه به ديوانه مي‌خندند. مرد خواست تفريح كند، پس گفت: اي تاجر توانگر چه كالايي داري كه اينقدر پرفروش است؟

ديوانه گفت: نمي‌بيني؟

 مرد به تمسخر گفت:‌ جز ديوانه‌اي ژنده پوش و پارچه‌اي كهنه هيچ نمي‌بينم. جماعت زير خنده زدند و ديوانه در دم گفت:
همين... اين است... من خنده مي‌فروشم!

 مرد گفت: اي ابله!  تو كه خنده مي‌فروشي چه باز مي‌ستاني؟

ديوانه خنديد و گفت:‌ شادي،... آيا در دنيا معامله‌اي پر سودتر از اين سراغ داري؟

ز حق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی
چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی

منبع: بولتن نیوز

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین