کد خبر: ۱۹۹۶۲۳
تاریخ انتشار:

پای خاطرات کاروان صلح / 1

بعد از زیارت کاروان را گم می کنم. از پرس و جو که ناامید می شوم محوطه حرم را از بیرون و کوچه های تو در توی زینبیه دور می زنم و می روم سمت درب اصلی سابق. به خیابان اصلی که می رسم فکری می شوم که اشتباه آمده ام. دقیق تر نگاه می کنم و تازه حالی ام می شود...
گروه فرهنگ و هنر- سید مجتبی نعیمی: همان‌طور که می‌دانید، چند روز پیش کاروان صلح بین‌المللی به سوریه سفر کردند و در بین آنها، چند نفر از هنرمندان و فعالان فرهنگی ایرانی هم حضور داشتند.

به گزارش بولتن نیوز، این عزیزان در شبکه‌های اجتماعی برخی از خاطرات سفرشان را نوشته‌اند که بخشی از آنها را برای شما منتشر می‌کنیم. امید که از تجربیات مندرج در این خاطرات بهره ببریم.



حسین همازاده:

یوم تبلی السرایر

راه اصلی دمشق به سیده زینب مسدود است و زایران و ساکنان منطقه از مسیری فرعی و پیچ در پیچ به سوی زینبیه طی طریق می کنند.

بعد از زیارت کاروان را گم می کنم. از پرس و جو که ناامید می شوم محوطه حرم را از بیرون و کوچه های تو در توی زینبیه دور می زنم و می روم سمت درب اصلی سابق. به خیابان اصلی که می رسم فکری می شوم که اشتباه آمده ام. دقیق تر نگاه می کنم و تازه حالی ام می شود خیابان مخروبه و خالی از سکنه روبرویم همانی ست که 2 سال پیش جمعیت در بازار و لباس فروشی ها و مغازه های حلویاتش موج می زد. سربازی که در دکه نگهبانی کنار خیابان نشسته می گوید تردد در مسیر اصلی ممنوع است و به سمت حجیره که بایستی در چند کیلومتری ات مسلحین در انتظار طعمه اند.

چشم می چرخانم در خیابان و خاطرات 2 سال پیش را زنده می کنم. تابلوی حوزه علمیه شیرازی ها اما می کشاندم سمت خودش.

این روزها که همه دارند در سوریه ظاهرسازی ها را وا می گذارند و باطن شان را عیان می کنند ساختمان خرابه و لاینفع دفتر سیدصادق و حوزه علمیه شان عجیب چشم نوازی می کند.

محمدجواد کربلایی:

ماجرای زبان، بساطی شده است برای من. موقع آمدن، چون تنها بودم، عزا گرفته بودم که چطور خودم را از فرودگاه دمشق به هتل برسانم. پیش از پرواز، با محمد تلفنی صحبت کردم و قرار شد او چند عبارت انگلیسی را که به کارم می‌آید، برایم بفرستد. به فرودگاه دمشق که رسیدم، شروع کردم چندین‌بار پیامش را خواندم بلکه بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم. یاد «نقی» افتاده بودم در «پایتخت3» که می‌خواست به انگلیسی بگوید بزرگ فامیل است و درنهایت کم آورد و از خیر این کار گذشت. به‌هرحال دست‌آخر با چند نفر ایرانی همراه شدم و خودم را به هتل رساندم.

امروز به دانشگاه دمشق رفته بودیم و یکی‌دو ساعتی در سالنی کوچک، شاهد سخنرانی اعضای مختلف کاروان و پرسش‌وپاسخِ بی‌رونقِ حاضران بودیم. از جلسه که بیرون آمدیم، تازه نوبت به گعده‌های دانشجویان با اعضای کاروان رسید. هرکس عربی یا انگلیسی بلد بود، هفت‌هشت نفر دانشجو دوره‌اش کرده و سؤال‌پیچ می‌کردند. مشخص بود که معارضین روی این دانشجویان بی‌تأثیر نبوده‌اند. بعضی از این دانشجوها که آن‌طور در جلسه ساکت بودند و بازخورد خاصی ازشان نمی‌دیدم، سؤالات و تردیدهایی درباره وضعیت سوریه داشتند که بیرون از فضای رسمی برنامه و به دور از چشم رئیس دانشگاه، به‌راحتی از اعضای کاروان می‌پرسیدند. روح‌الله دوزبانه و یک‌تنه، سؤالات خیلی‌ها را در فضای دوستانه جواب داد. من از بازخورد آن‌ها حس می‌کردم خیلی‌هایشان به‌راحتی اقناع می‌شوند. انگار تأثیر این گعده‌های غیررسمی در دانشگاه، با تأثیر بسیاری از برنامه‌های کاروان، قیاس‌پذیر نیست. حیف که من نتوانستم کاری کنم...

محسن مومنی شریف:

الان در سوريه يازده شب است. امروز صبح از قرار، بايد مي رفتيم به دانشگاه دمشق٠ ديروز هم آنجا رفته بوديم و سخنراني چند نفر از اعضاي كاروان را شنيده بوديم، براي همين من و آقاي قزوه پيچانديم و از حرم حضرت رقيه سلام الله عليها، سر در آورديم٠ از خادمان و محافظان كه بگذريم، زائران به ده نفر نمي رسيد و دلمان شكست٠ خاطرات زيارتهاي قبلي به دهنم هجوم مي أورد كه تمام اين صحن و حياط و اطرافش مملو از عاشقاني بود كه هريك به نوايي ابراز عشق و عرض نياز داشتند٠ اما اكنون؟ خيلي تأسف خوردم از اين كه بلد نيستم روضه بخوانم٠ تازه فهميدم اين براي يك بچه شيعه كم ضعفي نيست٠ دروغ چرا، من خيلي اهل هيأت و روضه نيستم اما چند سال پيش هم يك بار در مكه چنين حالي پيدا كردم و به رضا اميرخاني پيغام فرستادم برايم متن زيارت ناحيه را بفرستد٠

زيارت عاشورا خواندم با صد سلام و هر سلام به ياد هر دوستي كه آن لحظه نامش به دهنم خطور مي كرد و به اسم همه كساني كه التماس دعا كرده بودند، عرض ارادت شد٠ آن قدر مانديم كه صداي الله اكبر از مناره هاي مساجد شهر برخاست. حالا لابد بعضي از كاسبان اطراف بودند كه آمده بودند٠ نماز جماعتي با حدود چهل نفر برگزار شد و صداي انفجار چند خمپاره به آن صفاي ديگري داد٠ مي دانستيم همين جا، يكي از اهدافي است كه خمپاره هاي نادانان كوردل تكفيري در پي اش هستند! ( راستي در اينجا چقدر مرگ و زندگي در هم آميخته اند! همين الان كه اين يادداشت را مي نويسم، خمپاره اي به نزديك هتل مي خورد و هم اتاقي ام آقاي قزوه مي گويد:" اي جان!"

حالا كه صحبت از خمپاره شد، يادم آمد امروز رايزنمان تعريف مي كرد، چند وقت پيش در همين محله سيده رقيه، خمپاره اي به خانه اي فرود مي آيد٠ وقتي امدادگران مي رسند، در بسته بوده است اما صداي گريه بچه اي مي آمده٠ مي گويند:"در را باز كن!"

مي گويد:" نمي توانم٠مادرم گفته تا كسي را كه نشناسي در را برايش باز نكن! " مي پرسند:"مادرت كجاست؟" مي گويد:"همين جا خوابيده٠"

به هر تقدير در را مي شكنند و مي روند تو٠ آن سوتر مادر براي هميشه خوابيده بود!

بگذريم٠ رفتيم بازار حميديه٠ انصافا شلوغ بود و همان طور كه قبلا گفتم زندگي به شدت جريان دارد٠ رفتيم بستني بكتاش٠ آن قدر شلوغ بود كه يك ربع طول كشيد تا نوبتمان برسد٠ مغازه دارها وقتي مي فهميدند ايراني هستيم، مي پرسيدند: "پس ايراني ها كي مي رسند؟" از حرم سيده رقيه گرفته تا بازار حميديه، چشم انتظار زائران ايراني اند !

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین