خبرگزاري فارس: روزي خدمت حضرت امام رسيديم، ايشان نگراني ما را متوجه شدند. سپس فرمودند كه: شما به خداوند اعتماد داشته باشيد، اصلا فرمانده كل قوا خداست. همان خدايي كه به شما ماموريت داده كه نماز بخوانيد، همان خدا به شما امر كرده كه دفاع بكنيد. برويد و مطمئن باشيد كه پيروزيد
*ديدار با امام در نوفل لوشاتو
اولين باري كه حضرت امام را زيارت كردم سال 1357 بود و در نوفل لوشاتو. آن موقع من از ايران فراري بودم. پس از فارغ التحصيلي در رشته زمين شناسي از دانشگاه تبريز و گذراندن دوره خدمت وظيفه عمومي براي تحصيل علوم حوزوي وارد قم شدم. جلسات بزرگداشت حاج آقا مصطفي و قيام مردم قم در نوزدهم دي ماه 1356 و كشتار مردم بيگناه به دست عمال رژيم شاه حال و هواي مرا دگرگون كرد. براي چهلم شهداي قم به تبريز رفتم. مردم تبريز در بزرگداشت شهداي قم، قيام بزرگي به راه انداخته و با شكستن تمام تأسيسات دولتي، بانكها و مشروب فروشيها و.... مي توان گفت كمر رژيم را در تبريز شكستند. من هم كه از مدتها قبل در دانشگاه تبريز فعال بودم درآن روز هم با نيروهاي رژيم درگير شدم. ساواكيها مرا شناسايي كرده و مورد هدف قرار دادند. گلوله به پاي من اصابت كرد. در بيمارستان امام خميني پهلوي سابق ميخواستند گلوله را از پاي من خارج كنند كه ساواكيها مرا شناخته و به بيمارستان يورش آوردند ولي دوستان دانشجو مرا فراري دادند. بعد از مدتي آمدم قم، منزل آقاي آل آسحاق پدر شهيد مهندس ابوالحسن آل اسحاق كه بنده با ايشان سابقه آشنايي داشتم و در عمليات بدر شهيد شد مدت يك ماه را در منزل ايشان به سر برديم. در اين مدت دكتر جراح مي آوردند و پاي مرا معالجه مي كردند و گلوله را هم از پايم خارج كردند.
دو روز بعد از فرارم از تبريز، مأموران ساواك در اصفهان به خانه ما ريخته و همه كتابهايم از جمله كتب حضرت امام و نوارهاي آن بزرگوار را با خود برده و در مقابل اعتراض برادرم شهيد محسن صفوي فرمانده قرارگاه صراط المستقيم در غرب ايشان را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند. بعد از آن از ايران فراري شدم. در غياب من پدر و برادرهايم را مورد اذيت و آزار قرار ميدادند. خصوصا نادري رئيس ساواك اصفهان به پدرم بسيار اهانت كرده بود. چند ماهي را در جنوب لبنان و در منطقه رودخانه ليتاني در جبهه فلسطينيها به سر بردم. حضور در آن جبهه و جمع فلسطينيها را پس از مدتي به هواي زيارت امام رها كردم و از لبنان به پاريس رفتم و به ديدار حضرت امام نايل آمدم. براي اولين باري بود كه آن حضرت را ملاقات ميكردم. خوب يادم است كه در لحظه ملاقات بدنم ميلرزيد و بياختيار گريه ميكردم. من قبلا عكس آن بزرگوار را ديده و نوارهايش را گوش كرده و كتابهايش را خوانده بودم اما وجود شريفشان را زيارت نكرده بودم. در نوفل لوشاتو براي نماز مي آمدند كه ايشان را ديدم. نورانيت چهره، صلابت و ابهت حضرت امام نفوذ چشمهاي آن بزرگوار و..هر كسي را تحت تأثير قرار ميداد. وقتي كه بعد از نماز براي دستبوسي رفتم، حالت لرزش و گريه به من دست داد. بعد از آن به مدت يك ماهي كه آنجا ماندم، هر روز بر معرفت و ايمانم نسبت به امامت و ولايت آن بزرگوار افزوده شد. آنجا فهميدم امام يعني چه، ولي فقيه چه معني و عظمتي دارد و... معني ارادت يك مقلد به مرجع تقليد خود را درك كردم.
در اين يك ماه مسائل مختلفي را مشاهده كردم حضور افراد مختلف، مثلا شهيد صدوقي و... كه براي زيارت امام به نوفل لوشاتو ميآمدند، عكسهاي مختلفي كه از شهدا مي رسيد، نحوه صدور و ارسال اعلاميههاي حضرت امام حضور ايشان در نمازهاي ظهر و مغرب و عشا، برخورد بسيار ساده و دوستانه حضرت امام با دانشجويان و... در ذهن و خاطرم نقش بسته است.
يادم ميآيد در آنجا حضرت امام فرمودند: ما شاه را بيرون ميكنيم، رژيم شاه را سرنگون ميكنيم. ما كه به خيال خودمان مقداري معادلات سياسي دنيا در دستمان بود و از مسائل تحليل داشتيم نمي دانستيم كه حضرت امام چگونه با كدام سلاح و نيرو اين كار را خواهند كرد؟ اما آن بزرگوار خيلي محكم اين مطلب را مطرح كرده و در پيماهايشان به ملت و مردم ايران نويد پيروزي مردم و سرنگوني رژيم شاه را مطرح ميكردند. در اين يك ماهي كه نوفل لوشاتو بودم يك ماشين فولكس استيشن در اختيار داشتم و تحت نظر شهيد حاج مهدي عراقي براي انجام بعضي امور و خريدهاي لازم به پاريس و آمد ميكردم.
در نوفل لوشاتو نحوه پذيرايي از مهمانان، چه دانشجوياني كه از سراسر اروپا مي آمدند و چه مهمانان ايراني بسيار جالب بود. مرحوم شهيد عراقي معمولا تخم مرغ آب پز ميكرد و يك روز هم دو تا گوسفند خريدند و در همان خانه كوچك محل زندگي حضرت امام آنها را ذبح كرده و از گوشت آنها يك آب گوشت بسيار لذيذي درست كردند و در سر سفره به سادگي درون كاسه كوچك هر نفر مقداري آب گوشت ريخته شد و بعضي اوقات هم پلو بود. پذيرايي بسيار ساده بود و كسي هم انتظاري نداشت. محيط بسيار صميمي و آكنده از صفا و محبت بود. دوستداران امام مثل پروانه بر گرد شمع وجود امام ميگشتند و آرزو داشتند كه يك روز بتوانند بيشتر بمانند تا حضرت امام را بهتر ببينند. امام با آن عظمت و موقعيت و شأني كه داشتند با افراد و دانشجويان رفتاري بسيار صميمي داشتند. آنها به راحتي با آن بزرگوار، سوال و پرسش كرده و در آن اتاق كوچك كنار آن حضرت مينشستند و با حوصله يكي يكي ايشان را زيارت ميكردند و امام هم با نهايت رأفت و بزرگواري و روي باز با آنها برخورد ميكردند اما بني صدر هفتهاي يك بار ميآمد و بسيار متكبرانه و مغرورانه برخورد ميكرد نيم ساعتي خودش را نشان ميداد و زود هم مي رفت.
در نوفل لوشاتو از نوافل حضرت امام چيزي نديدم اما نمازهاي يوميه به جز نماز صبح به امامت حضرت امام در حياط منزل برگزار ميشد و چون جمعيت زياد و مهر كم بود، حضرت امام به جاي مهر دوم كه بعضيها ميگذارند از يك برگ درخت استفاده ميكردند. در نماز سورههاي كوتاه را آن هم به طور نسبتا سريع قرائت ميفرمودند. سادگي و بيپيرايگي حضرت امام بر اطرافيان تأثير فوقالعادهاي داشت و من در ظرف اين يك ماه بيشتر از تمام عمرم مستفيض شدم. در كنار ساير ويژگيهاي بارز آن بزرگوار، نظم و صلابت ايشان واقعا چشمگير بود. مثلا در عكس العمل نسبت به اخبار ناگواري كه از ايران مي رسيد، حضرت امام آنقدر با صلابت و اطمينان و با توكل حرف ميزدند كه واقعا همه را مات و مبهوت ميكرد.
*بازگشت از نوفل لوشاتو
حدود يك ماه و نيم يا دو ماه قبل از پيروزي انقلاب اسلامي، حضرت امام به دانشجويان فرمودند به ايران برويد. ما تكليف خود را فهميديم و با يكي از دوستان احمد فضائلي كه رابط بين ما و آقاي مهندس غرضي در سوريه و لبنان بود، به سمت ايران حركت كرديم. من از فرانسه يك ماشين پژو خريدم و آمديم آلمان ايشان هم يك بنز خريد و در آلمان چند دستگاه بي سيم هم خريديم كه متأسفانه در روماني پليس آن كشور بيسيمها را از ما گرفت و به تهمت جاسوسي ما را به مدت 24 ساعت، آن هم در شب عاشورا، زنداني كرد. رفتارشان هم بسيار نامناسب بود و ما را كهبه عبادت و عزاداري مي پرداختيم مورد استهزا قرار ميدادند. بالاخره با توجه به اينكه ما مدارك زمين شناسي را به آنها نشان داديم و گفتيم ما اين بي سيمها را براي مقاصد زمين شناسي لازم داريم با ضبط بي سيمها، ما را مرخص كردند. سپس تصميم گرفتيم از تركيه به سوريه برويم كه در بين راه آنكارا به انتاكيه آقاي فضائلي يك تصاد منجر به قتل داشت و دو پاي خودش هم قطع شد و از اين رو مجبور شد چندين ماه در تركيه بماند. اما من آمدم سوريه و در آنجا به همراهي دوستان از جمله آقاي علي جنتي فرزند حضرت آيت الله جنتي درون ماشين مقداري اسلحه كلت و مهمات و مواد منفجره تي.ان.تي جاسازي كرديم. يك چمداني را هم ماده منفجره و چاشنيهاي الكتريكي جاسازي كرده و به ما سپردند كه به ايران بياوريم. در سوريه شهيد حميد باكري برادر شهيدمهدي باكري فرمانده لشكر 31 عاشورا براي آمدن به ايران با ما همراه شد. در مرز ما را نشناختند و قضاياي ماشين را متوجه نشدند. البته اين ورود در دي ماه 57 و زمان اوج انقلاب بود. حتي در گمرك مرز بازرگان عكس حضرت امام را نصب كرده بودند و اوضاع آنجا به هم ريخته و غيرعادي بود از اين رو در مورد ما چيزي دستگيرشان نشد.
به ايران كه رسيديم بر اثر اعتصاب كاركنان شركت نفت،بنزين به زحمت پيدا مي شد. به هر طريق در سه راهي خوي آقاي باكري را پياده كرديم. او به اروميه رفت و من به سمت اصفهان حركت كردم. در اصفهان به همراهي يكي از برادران كه يك اسلحه كلاشينكف تهيه كرده بود تانكها و نفربرهاي ارتشي را كه به خيابان ميآمدند به رگبار مي بستيم و مردم هورا مي كشيدند و ما هم با موتورسيكلت از صحنه خارج ميشديم و ابهت حكومت نظامي را ميشكستيم. روزي كه حضرت امام به ايران آمدند، من در بهشت زهرا مستقر بودم اما شهيد محمد بروجردي و برادرم سلمان صفوي با همان كلاشينكف و يك قبضه كلت در فرودگاه جزو حفاظتكنندگان از حضرت امام بودند.
روزي كه انقلاب پيروز شد، ما ساواك اصفهان را گرفته و به اتفاق حاج آقا صالح و نيروهاي ديگر در آنجا مستقر شديم و به دستور حضرت امام كميتهها را تشكيل داديم. پس از آن در صدد دستگيري اعضاي ساواك و فرمانداران نظامي برآمديم تا آنها را در دادگاه انقلابي كه تشكيل شده بود، محاكمه كنيم. آقايان جنتي و اشراقي از جمله افرادي بودند كه در دادگاه انقلاب نقش موثري را ايفا ميكردند.
پس از چند ماه به فرمان حضرت امام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي تشكيل شد. ما هم سپاه اصفهان راه انداختيم . در سپاه اصفهان آقاي صالح فرمانده بود و من مسئوليت فرماندهي عمليات را عهدهدار بودم. شهيد مهندس حبيب خليفه سلطاني هم مسئوليت آموزشي را برعهده داشت. در تاسيس سپاه خوب است از نقش آقاي پرورش ذكري به ميان آيد كه واقعا زحمت كشيدند. در اداره سپاه بسيار توجه داشتيم كه اين ارگان را در كش و قوسهاي سياسي وارد نكنيم و سعي داشتيم كه افراد مومن و خوبي را جذب كنيم تا سپاه خالص و قدرتمند و در خط امام حركت كند و در اين جهت پيامهاي امام بزرگوار محور كارمان بود. در آن زمان افراد بسيار عزيز و بزرگواري جذب سپاه شدند كه از جمله آنها ميتوان از شهيد بزرگوار حاج حسين خرازي نام برد.
*در كردستان با كفر بجنگيد نه با كرد
زماني كه درگيريهاي كردستان شروع شد اولين فرمان حضرت امام به عنوان فرمانده كل قوا براي شكست محاصره پاوه و نجات شهيد چمران صادر شد. در رابطه با غائله كردستان چندين هيات از جمله هيات حسن نيست مركب از آقايان صباغيان، مهندس بازرگان، حضرت آيتالله طالقاني و ... فعاليتها و رفت و آمدهايي داشتند. در برخورد با اين هيات، گروههاي ضد انقلاب از دولت و حكومت امتياز ميخواستند كه حضرت امام فرمودند: سپاه برود كردستان و مساله آنجا را حل كند. براي اجراي فرمان حضرت امام (س) دويست نفر از بچههاي سپاه اصفهان با دو فروند هواپيماي سي- 130 عازم سنندج شديم. به محض اينكه در فرودگاه سنندج پياده شديم، با خمپاره 120 از ما پذيرايي كردند. در آن موقع يعني فروردين 59 از تمام سنندج فقط فرودگاه و پادگان و باشگاه افسران در دست نيروهاي سپاه بود و بقيه در اختيار ضد انقلاب قرار داشت. هيچ كدام از تاسيسات دولتي در اختيار دولت نبود. در شهرهاي سقز، بانه، بوكان و ... وضع بسيار بدتر بود و فقط پادگانهاي اين شهرها در دست نيروهاي دولتي بود و ديگر هيچ. ضد انقلاب بر جادهها مسلط بود و جا به جايي نيروهاي نظامي ودولتي امكان پذير نبود. با همه اين احوال، حضرت امام سفارش ميفرمودند كه شما بايد بين مردم كرد و ضد انقلاب تفاوت قائل باشيد. شما با كفر ميجنگيد نه با كرد. جنگ در كردستان آسان نبود. ضد انقلاب در نهايت سبعيت و وحشيگري عمل ميكرد اما چيزي كه بچهها را نگه داشته و براي همه قوت قلب بود و قويترين محور و ستون پشتيبان بچهها اعم از ارتشي و سپاهي و نيروهاي تازه وارد بسيج به حساب ميآمد وجود شريف حضرت امام بود.
شروع كرديم به آزاد كردن، سنندج، ديواندره، سقز، بانه، مريوان و... ولي واقعا جنگ سختي بود. صحنههاي دلخراش و آزاردهندهاي در رابطه با شهادت عزيزترين و مومنترين بندگان خداوند پيش ميآمد كه حتي فعلا هم تصورش انسان را دچار عذاب و فشار رواني ميكند.ولي ياد امام به عنوان بنده صالح وخوب خداوند باعث آرامش و ماندگاري بچهها بود. حدودا بعد از شش ماه يعني حوالي شهريور ماه 59 به غير از بوكان، تمام شهرهاي كردستان به دست بچههاي سپاه، بسيج و تعدادي از برادران ارتشي آزاد شد.
آن موقع شهيد بروجردي فرمانده غرب بود و من فرمانده سپاه كردستان بودم. در مساله كردستان ما با بنيصدر هم اختلاف داشتيم. من چون او را ميشناختم به او بد و بيراه ميگفتم ولي شهيد بروجردي گفت كه در هر حال ايشان رئيسجمهور است و بايد شانش محفوظ بماند. اما من حتي در جلسات علني از ايشان انتقاد كردم و ميگفتم بني صدر آدم مشكوكي است. يك هفته قبل از شروع جنگ، جلسهاي در كرمانشاه با حضور بنيصدر، شهيد رجايي (نخستوزير وقت) شهيد فكوري (وزير دفاع) شهيد فلاحيان(رئيس ستاد مشترك ارتش) سرتيپ ظهيرنژاد (فرمانده وقت نيروي زميني ارتش) در مقر لشكر 81 تشكيل شده بود كه شهيد بروجردي و من و شهيد ناصر كاظمي و همين طور برادر تيمسار صياد شيرازي (آن موقع درجه سرهنگي داشت) در آن جلسه حضور داشتيم. چون خود من قبلا از بالاي ارتفاعات قصر شيرين آرايش جنگي تانكهاي عراقي را ديده بودم.با توجه به اينكه دوران خدمت را در هوابرد شيراز گذرانده و از مسائل نظامي اطلاعاتي داشتم، ميدانستم كه عراق ميخواهد با ما وارد جنگ شود لذا در آن جلسه از طرف سپاه مطرح شد كه عراق ميخواهد حمله كند.بني صدر شروع كرد به تمسخر ما و گفت شما پاسدارها چه ميفهميد؟ ( با همين تعبير و لفظ) شما كه تا پريروز پشت ميز دانشگاه بودهايد، از جنگ چه ميدانيد؟ مگر جنگ به همين سادگيها صورت ميگيرد؟ بايد روابط و سياست بينالمللي به هم بخورد و چه و چه...! خلاصه شروع كرد به سخنراني و مسخره كردن ما. حتي در آن جلسه به طريقي ما متهم به فدايي خلق بودن شديم. چون در سپاه براي مقابله با دشمن درخواست سلاح و تجهيزات داشتيم، متهم شديم كه ميخواهيم سلاح را از ارتش بگيريم و..
يك هفته بعد جنگ شروع شد و عراقيا از محور قصر شيرين حمله كرده و تانكهاي عراقي حتي تا داخل شهر سرپل ذهاب پيش آمدند.
*بگذاريد آزاد باشند
قبل از شروع جنگ بود. روزي با بچههاي شوراي عالي سپاه خدمت حضرت امام رسيديم. بعد از فرمايشات حضرت امام برادر رضايي براي گرفتن عكس از حضرت امام اجازه خواستند كه آن بزرگوار قبول كردند. براي گرفتن عكس بچهها سه- چهار نفري كنار حضرت امام نشستند و چون جا تنگ بود بسيار چسبيده و نزديك به هم بودند كه برادر رضايي به بچهها گفتند برويد كنار، ولي حضرت امام دستور فرمودند،كه نه، بگذاريد آزاد باشند. برخورد حضرت امام جوري بود كه گويا فرزندان خودش را مورد لطف و محبت قرار ميدهند.
*امام، تنديس اميد و صلابت
جنگ كه شروع شد، شهيد يوسف كلاهدوز- قائم مقام فرماندهي كل سپاه، در تماس تلفني به من گفت كه در خوزستان به شما نياز بيشتري است و بهتر است به آنجا برويد. من به همراهي دويست نفر از برادران پاسدار عازم خورستان شديم. اوايل آبان ماه 1359 حدود يك ماه بعد از شروع جنگ بود كه وارد خوزستان شديم. خوزستان اوضاع بسيار آشفته و ناراحت كنندهاي داشت. خرمشهر تقريبا سقوط كرده بود. آبادان در محاصره قرار داشت، از طرف دزفول عراقيها تا جسر نادري پيشروي كرده بودند و از طرفي به هفده كيلومتري اهواز رسيده و اين شهر دائما در معرض گلوله توپهاي عراقي قرار داشت. دب حردان و سوسنگرد هم ميشود گفت در دست دشمن بود. وارد اهواز كه شديم آن را شهر ارواح يافتيم. ميتوان گفت نبض حيات نميدميد. مدارس، خالي از دانشآموز، خانهها، خالي از سكنه، مغازهها، همه تعطيل و صداي مشمئزكننده انفجار گلولههاي توپ و بوي دود و باروت اوضاع تاثربرانگيز وناراحتكنندهاي ايجاد كرده بود.شهر خالي از جمعيت بود ميگهاي عراقي با قيافههاي منزجركننده خود در ارتفاع پايين روي شهر مانور ميدادند. بين راه مردم را در حال فرار در جاده اهواز و آبادان به سمت ماهشهر يافتيم. جمعيتهايي با بچه و زن در جادهها و در آن گرماي شديد خوزستان. هيچ گونه امكانات و حتي آبي وجود نداشت تا به آنها داده شود يا وسيلهاي نبود كه آنها را به جايي برساند. آينده براي آنها مبهم و سرمنزل ناشناس بود و وضع بسيار دردناك وغم انگيز. غيرت بچهها به جوش آمده بود و گاهي از زور و ناراحتي گريه ميكرديم. خود من حقيقتا چند بار گريه كردم و پيش خودم ميگفتم خدايا چگونه ميشود اين دشمن متجاوز و غداري را كه به ميهن اسلامي ما تجاوز كرده، بيرون كنيم؟ و هزاران آرزوي ظاهرا دست نيافتني ديگر.
در اين شرايط پيام آرامش آفرين حضرت امام دل ها را محكم و اميدوار ميكرد كه شما خيال نكنيد كه يك چيزي است.. ، اين حرفها در كار نيست، يك دزدي آمده است يك سنگي انداخته و فرار كرده ، رفته است سر جايش. يا فرمودند: ما يك سيلي به صدام بزنيم كه ديگر از جايش بلند نشود. ما با همه اميدي كه ميگرفتيم ولي باز برايمان سوال بود كه چگونه؟ اولين جايي كه در خوزستان به ما ماموريت داده شد، عزيمت به منطقه دارخوين در شمال آبادان بود. اوايلي كه آنجا رفتيم جايي براي خوابيدن نداشتيم و زير نخلها ميخوابيديم و شبانهروزي يك وعده غذا به ما ميرسيد. خلاصله گرفتاريها زياد بود دارخوين بر كنار رود كارون يك پاسگاه ژاندارمري داشت كه روزي يك تانك عراقي از غرب كارون با تير مستقيم زد و برج ساختمان ژاندارمري را نابود ساخت. ژاندارمها از آنجا به بندرامام خميني (ماهشهر) عزيمت كردند و تا مدتها بعد مراجعت نكردند ما هم كه جا نداشتيم داخل اين پاسگاه شديم وجايي پيدا كرديم، پناهگاهي كه بچهها سايهاي داشته باشند يا جايي كه غذا بپزند، دو تا ماشين يكي سيمرغ و ديگري هم تويوتا آنجا وجود داشت. منابع غذايي هم موجود بود. علاوه بر اينها موشكانداز بازوكا و ديگر ادوات وجود داشت. مسئول اين پاسگاه دو- سه ماه بعد آمد و من يك رسيدي به نام رحيم در رابطه با اجناسي كه در پاسگاه موجود بود، به ايشان تحويل دادم.
پس از مدتي به عنوان فرمانه عمليات جنوب برگزيده شدم و اول كاري كه كرديم ستاد عملياتي تشكيل داديم كه محل آن اول در يك مدرسه بود ولي بعد از مدتي محل بازي گلف آمريكاييها راگرفته و ستاد عمليات جنوب و پايگاه منتظران شهادت را در آنجا تشكيل داديم. اگر بگويم در اوايل جنگ، عمدهترين گرفتاري از جانب بنيصدر بود، شايد اغراق نباشد. او به ما هيچ ميداني نميداد. در جلساتي كه راجع به جنگ تشكيل ميشد ما را راه نميداد. ما به كمك حضرت آيتالله خامنهاي به جلسات راه پيدا ميكرديم. مثلا ايشان دست شهيد حسن باقري را ميگرفت و به جلسات ميبرد. بعضي ها دور و بر بنيصدر را گرفته و در نتيجه جوري رفتار ميشد كه به سپاه ميدان داده نشود.به ما سلاح وتجهيزات هم نميدادند. بنيصدر در جلسات راجع به حضرت امام هم با لحن سبكي صحبت ميكرد. يادم ميآيد در يك جلسهاي ميگفت كه آقاي خميني بيخود اين مردم را ب جبهه ميفرستد، چون عراق همه را مي كشد. بايد راهكار سياسي براي اتمام جنگ پيدا كرد. وي در رابطه با جنگ نظرات عجيبي داشت. خرمشهر كه سقوط كرد انگار نه انگار كه چيزي شده. ميگفت مهم نيست. آبادان و اهواز هم كه سقوط كنند، مهم نيست ما با شيوه اشكانيان زمين ميدهيم كه زمان بگيريم و حاضر نبود سلاح و تجهيزات به ما بدهد.
بنيصدر در جلسات با يك كت و شلوار كردي شركت ميكرد و با توجه به حال وهوايي كه در بالا ذكر شده ما هم به او محل نگذاشته و تحويلش نميگرفتيم من هم باتوجه به شناختي كه از پاريس از ايشان داشتم، بعضي اوقات با او دعوا ميكردم.
حضرت آيتالله خامنهاي و شهيد چمران هر دو نفر به عنوان نمايندگان حضرت امام همواره درجبههها حضور داشتند و ما هم نيازهاي تسليحات- تجهيزاتي خود را از طريق حضرت آيت الله خامنهاي تامين ميكرديم روزي خدمت ايشان رسيده و گفتم آقا ما در دارخوين تجهيزات نداريم. ايشان دويست قبضه آر.پي.جي به ما تحويل دادند. اين اولين محموله آر.پي.جي بود كه دريافت كرديم يادم ميآيد كه در دارخوين بچهها شبها براي شكارتانك ميرفتند، صبح كه خسته و خاك آلود بر ميگشتند، با عصبانيت كلاشينكفها را جلوي ما پرت كرده و ميگفتند: تير كلاشينكف در تانك فرو نميرود، به ما اسلحه مناسب بدهيد.
ما در جبهه دار خوين بوديم كه بنيصدر از فرماندهي كل قوا عزل شد. قبلاً يك عملياتي را آماده كرده بوديم، اولين عمليات بزرگي كه سپاه انجام داد، به ميمنت عزل بنيصدر، درست در همان شب عزل ايشان اين عمليات با نام " خميني روح خدا، فرمانده كل قوا " انجام شد. قبل از عمليات شهيد مظلوم ايتالله دكتر بهشتي در همين دارخوين و نيز در اهواز براي بچهها صحبت كردند. از امام گفتند به صورتي كه همه بچهها گريه ميكردند و خلاصه تقويت روحيه بسيار خوبي بود. عمليات در تاريخ 60/3/21 با تعداد حدود سيصد نفر نيرو از بچههاي سپاه و بسيج انجام شد و لشكر 3 زرعي تقويت شده عراق مورد حمله قرار گرفت. دوازده روز عراقيها با استعداد يك لشكر به جمعيت كم ما پاتك ميكردند؛ ما حدود سه كيلومتر به سمت آبادان پيشروي كرديم. در جهت تثبيت موقعيت بچهها شهيد مهندس طرحچي از دانشجويان پيرو خط امام در زدن خاكريز از كناره رود كارون تا جاده اهواز اقدام جانانهاي به عمل آورد. اين خاطرات را نقل ميكنم تا معلوم شود كه محور جنگ و محور پيروزيهاي ما حضرت امام بود. از يك طرف مردم را بسيج ميكرد، ارتش و سپاه را قوت قلب ميداد، سياست داخلي و خارجي كشور را تنظيم ميكرد و ميدانيم كه بني صدر به كار تضعيف مجلس، نخستوزير، مسئوليت قوه قضائيه و... ميپرداخت. ولي امام نسبت به او حالت ارشاد و هدايت داشت. با توجه به وضعي كه بود، حذف بنيصدر كار راحتي نبود اما حضرت امام اين كار را به راحتي انجام داد. آن بزرگوار جنگ را هم جلو ميبرد.
حفظ روحيه مردم و رزمندهها در آن شرايط از هر كسي ساخته نبود. حضرت امام در همه اين موارد هنرمندانه عمل كرد.
در اين عمليات شبي به تنهايي براي سركشي به بچهها جلو ميرفتم كه تيري مستقيماً به سر من اصابت كرد. من تنها بودم و هيچ وسيلهاي هم نداشتم، آخرهاي شب هم بود، سرم را با چفيه بستم و به سمت سنگرها بچهها مثل نماز مغرب و عشا نماز شب را اقامه ميكردند. واقعاً چه روحيهاي داشتند. خلاصه بعد از اندكي راهپيمايي به اولين سنگري كه رسيدم بيهوش شدم و ديگر متوجه نشدم كه چه شد. وقتي به هوش آمدم خودم را روي تخت بيمارستان يافتم. سرم را بخيه زده و باندپيچي كرده بودند. آرام از تخت پياده شده و راه افتادم. ديدم ميتوانم راه بروم. بدون سرو صدا از محل بيمارستان كه در همان منطقه دارخوين بود، خارج شده و آمدم سرجا. خلاصه با همان سرباندپيچي شده به وسيله يك وانت تويوتا خودم را به خط رساندم. خدا ميداند كه بچهها چقدر خوشحال شدند. خوشبختانه با وجود حملات مكرر عراقيها كه حتي تا پشت خاكريز ما ميآمدند و ما با نارنجك با آنها به مقابله بر ميخاستيم، و با وجود اينكه آنها يك لشكر بودند و ما سيصدنفر، اما بالاخره خط تثبيت شد كه واقعاً ما خودمان هم باورمان نميشد. روحيهاي كه بچهها از پيامها و سخنان حضرت امام گرفته بودند، معجزه آسا بود. ما تقريباً چهار پنج ماهي بچهها را در اين خط نگه داشتيم ولي با چه زحمتي. بچهها در وضعي بودند كه براي نجات آبادان ميخواستند دشمن را تكهتكه كنند. من كه به عنوان فرمانده، مورد اعتماد بچهها بودم، هميشه به من ميگفتند چه موقع فرمان حمله صادر ميشود؟ و خلاصه آماده و مترصد حمله به دشمن بودند. يادم ميآيد شبي با ده ـ بيست نفر از بچهها براي شناسايي تا نزديكي عراقيها رفته بوديم. ناگهان يك حيواني از جلوي ما فرار كرد. چند دقيقه بعد صداي انفجار مهيبي بلند شد. عراقيها اين منطقه را به رگبار بستند، به صورتي كه ما مجبور شديم برگرديم. صبح روز بعد كه يكي از بچهها را براي شناسايي فرستادهم، معلوم شد از فاصله ده قدمي جلوتر از ماگاوي يا گرازي فرار كرده و داخل ميدان مين عراقيها رفته و آن انفجار را سبب شده است. ما با مين آشنايي نداشتيم و تازه متوجه شديم كه عراقيها مين كار گذاشتهاند. من بعداً اين قضيه را براي حضرت آيتالله خامنهاي عرض كردم، ايشان فرمودند كه آن حيوان از جانب خداوند مأمور بوده تا روي مين برود و شما سالم بمانيد. يكي از بچههاي تهران به نام تيموري كه بعداً به فيض شهادت نايل آمد، اين عزيز از افراد واقعاً عاشق امام بود، به طوري كه هر موقع صداي امام را ميشنيد، گريه ميكرد. در شبهاي مهتابي آنقدر تا نزديكي عراقيها رفته و چاشني مينها را در آورده بود كه واقعاً قيافه سربازان عراقي را ميشناخت و بر اثر تلاش ايشان، بچهها در شب عمليات هيچ گونه ميني در سر راه خود نداشتند.
قبلاً امام به عنوان فرمانده كل قوا دستور داده بودند كه حصر آبادان بايد شكسته شود. بچهها هم با وسواس و منتظرانه دنبال انجام اين كار بودند. خلاصه طرحي ريخته شد و در پنجم مهر ماه 1360، با هجوم نيروهاي سپاه و ارتش در سه محور دارخوين، فياضيه و ايستگاه 7 جاده ماهشهر، دشمن 24 ساعته از شرق كارون بيرون ريخته شد و آبادان از محاصره نجات پيدا كرد و واقعاً قلب حضرت امام شاد شد.
*قدر خودتان را بدانيد
عمليات طريق القدس ( آزادسازي بستان) به انجام رسيد. در عمليات فرماندهي كل قوا، سپاه گردانهايي را تشكيل داده و سازماندهي كرده بود. در هر محوري تقريباً سه تا پنج گردان، جمعاً نزديك به 25 تا 30 گردان در عمليات شكستن حصر آبادان در جبهها داشتيم. در عمليات آزادسازي بستان در تشكيلات سپاه " تيپ " سازماندهي شد. تيپ امامحسين به فرماندهي شهيد خرازي، تيپ كربلا به فرماندهي آقا مرتضي قرباني و... در عمليات ثامنالائمه ( شكستن حصر آبادان) هر گرداني تقريباً بيست تا سي نفر شهيد داده بود ولي در فتح بستان تعداد شهدا براي هر تيپ در هر محور حدود دويست تا سيصد نفر بود و اين، خارج از تحمل برادران فرمانده بود. به طوري كه بعضي با برادر رضايي مطرح ميكردند كه ما نميخواهيم فرمانده باشيم، ما توان تحمل اين همه شهيد را نداريم. ما نتوانستيم اين برادران را قانع كنيم؛ به ناچار دستهجمعي به حضور حضرت امام مشرف شديم. سردار رضايي عين واقعه را خدمت حضرت امام بيان كردند. آن حضرت با بزرگواري و عنايت و شادابي حرفها را گوش كردند. بچهها هم دست امام را به كرات ميبوسيدند و به چشمشان ميكشيدند و امام هم با بزرگواري با بچهها برخورد ميكردند. بعد از صحبتهاي برادر رضايي، امام مدتي سكوت كرده و سپس مطالبي فرمودند كه سئوال بچهها را براي هميشه جواب دادند و محور فرمايشات آن بزرگوار از نظر من سه مورد مهم داشت كه ذيلاً بدان اشاره ميشود. محور اين اين بود كه فرمودند: شما قدر خودتان را بدانيد و بايد خدا را شكر كنيد كه در مقطعي به دنيا آمدهايد كه دفاع از اسلام و قرآن بر عهده شما گذاشته شده است. دوم اينكه فرمودند: از كشتن نترسيد و سوم اينكه از كشته شدن خوف و هراسي نداشته باشيد و خوشبختانه ابهام بچهها براي هميشه رفع شد.
*جنگ خير است، با تدبير عمل كنيد
بعد از آزادسازي بستان، عمليات فتحالمبين در منطقه بسيار وسيعي در غرب رودخانه كرخه انجام شد كه تا آن زمان عملياتي با اين وسعت انجام نشده بود. تصرف تمام سايتهاي رادار، آزادسازي تمام مناطق عين خوش، ارتفاعات تينه و برغازه، مناطق شمال بستان، تقريبا شمال جاده دزفول به دهلران و مهران از جمله اهداف اين عمليات به حساب ميآمد كه منطقهاي وسيع و بسيار حساس بود. هدف عراق از تصرف اين منطقه، قطع جاده مهم و استراتژيك تهران به خوزستان در محدوده ما بين دزفول و اهواز بود و شايد نيمنگاهي هم به تصرف اهواز داشت. البته نيروهاي عراقي خود را تا كناره رودخانه كرخه و حوالي شهر شوش رسانده و از آنجا با خمپاره جاده دزفول به اهواز را ميزدند. طرحريزي عمليات انجام شد ظاهراً دشمن به طريقي از انجام عمليات ما اطلاع حاصل كرده بود. بنابر اين براي به هم ريختن طرح ما به چزابه حمله كرد و ما به ناچار تعداد زيادي نيرو به استعداد سيگردان را براي آن عمليات اختصاص داديم. واقعاً عمليات سختي بود و براي تثبيت آن محل، تعداد زيادي از بچهها شهيد شدند. دشمن علاوه بر تنگه چزابه در محور شوش و در رابطه با قرارگاه فجر ( به فرماندهي شهيد مجيد بقائي و مرتضي صفار) هم گرفتاريهايي ايجاد كرده بود. عمليات كه قرار بود روز اول فروردين 1361 انجام گيرد، به نظر ميرسيد كه دچار وقفه شود. ما هم مردد و دودل بوديم كه قرار شد نظر حضرت امام را جويا شويم. بنابراين شد كه سرتيپ خلبان حقشناس ـ بعداً به فيض شهادت نايل آمدند ـ با يك هواپيماي اف ـ 5 به جاي كمك خلبان، آقاي رضايي را نشانده و از دزفول به تهران برده و برگرداند. اين كار انجام شد و سردار رضايي به محضر حضرت امام شرفياب شده بودند. ايشان نقل ميكرد كه حضرت امام با لحن گرم و صميمي فرمودند كه برويد عقلتان را سر هم كنيد و با تدبير شروع نماييد. كل جنگ خير است. البته اين دلگرمي حضرت امام به رزمندهها و استخاره خود برادر رضايي كه آيات سوره فتح آمد، سبب شد كه بچهها آمادگي روحي فوقالعادهاي پيدا كنند. خلاصه، حمله در ساعات اوليه بامداد روز دوم فروردين ماه 1361 شروع شد و به لطف خداوند عملياتي بسيار قوي و دور از انتظار موفق بود. حدود شانزده هزار نفر از نيروهاي دشمن را اسير كرديم. در رابطه با اين عمليات حضرت امام دو اطلاعيه صادر فرمودند كه بسيار قوي بود و واقعاً خستگي را از تن رزمندگان بيرون ميكرد. يكي از اين اعلاميهها را كه در جواب تلگراف فرماندهان جنگ صادر شده بود، من توي تنگه برغازه از راديو شنيدم. يادم ميآيد تمام ماشينها توقف كرده و همه راديوها روشن بود، بسيجيها بلندگو گذاشته و اعلاميه را گوش ميكردند. واقعاً صحنه زيبا و غرور آفريني بود. خود من شايد بيشتر از يك هفته بود كه حمام نديده بودم، گرد و خاك و عرق ناشي از فعاليت در جبهه، فشار روحي ناشي از شهادت همرزمان، خستگي تلاش مداوم ده روزه در جبهههاي نبرد و سپس اين پيام؛ شربت گوارايي بود كه قلب بسيجيها را، قلب ارتشيها را، قلب پاسدارها را شاد و خنك ميكرد. شايد اين اعلاميه بزرگترين عيدي بچهها بود. بعد از اخراج دشمن از آن مناطق و توقف عمليات، نوبت مرخصي بچهها بود و آمادگي براي عمليات غرور آفرين اليبيتالمقدس و آزادسازي خرمشهر.
بعد از عمليات فتحالمبين رزمندگان سپاه اسلام به طور دسته جمعي به حضور حضرت امام رسيدند كه امام بچهها را بسيار تحويل گرفته و تعريف و تمجيد كردند. علاوه بر ملاقات عمومي، فرماندهان عمليات به طور خصوصي خدمت حضرت امام رسيده و مورد لطف و عنايت خاص آن بزرگوار قرار گرفتند. در اين ملاقات كه درست بعد از عمليات فتحالمبين صورت گرفت، شهيد بزرگوار تيمسار نياكي، فرمانده لشكر 92 زرعي ارتش هم حضور داشت. آن بزرگوار از بكائين بود و حال و هواي بسيار خوشي داشت و در موقع بزرگواري دعاي توسل و كميل بسيار گريه ميكرد. بعد از فتحالمبين نوبت آزادسازي خرمشهر بود و تلاش فرماندهان متمركز در جهت برآوردن اين آرزوي ملي. رزمندگان هم كه از پيام حضرت امام انرژي و شادابي گرفته بودند، با قول و قرار بازگشت پانزده روزه و شركت در عمليات آزادسازي خرمشهر به مرخصي رفتند.
*آزادسازي خرمشهر
روز دهم ارديبهشت، حدوداً چهل روز بعد از پايان عمليات فتحالمبين، عمليات اليبيتالمقدس با هدف آزادسازي خرمشهر شروع شد. براي دشمن غافلگيرانه بود. فكر نميكرد ما اين استعداد از نيرو را توي اين زمان كوتاه مجدداً آماده كنيم. از نظر وسعت، منطقه عملياتي بيتالمقدس دو برابر فتحالمبين بود. به ياري خداوند متعال عمليات در سه مرحله انجام شد. عمليات واقعاً سختي بود. مخصوصاً مرحله آخر را كه ما نيرو كم آورده بوديم و به اين علت عمليات را يك هفته متوقف كرديم. براي مرحله سوم و آزادسازي خرمشهر دو تيپ از سپاه و يك تيپ از ارتش را از منطقه عملياتي فتحالمبين به كك گرفتيم آن شب را من تا صبح بيدار بودم. بعد از نماز صبح از فرط خستگي خواب افتادم. خواب ديدم خدمت امام رسيدم و نقشه عمليات را خدمتشان ارائه كرده و گفتم آقا خرمشهر را آزاد كرديم. اما بسيار خوشحال و شاد شدند و شروع به لبخندزدن كردند. من لبخند مبارك آن بزرگوار را در خواب ديدم و از خوشح الي حضرت امام از خواب پريدم. هنوز خرمشهر آزاد نشده بود. من به آقاي رضايي گفتم: من الان اين خواب را ديدم و يقين دارم كه ما به همين زودي خرمشهر را ميگيريم. ساعت ده صبح همان روز اولين يگان ما وارد خرمشهر شد. بچههاي لشكر 8 نجف اشرف اولين نيروهايي بودند كه بعد از نزديك به دو سال وارد خرمشهر شدند. عراقيها تصور چنين پيشرفتي در كار بچهها را نداشتند و حتي در همان صبح با هليكوپتر نيرو وارد خرمشهر ميكردند. هليكوپترهاي آنها آنقدر مطمئن بودند كه به راحتي پايين ميآمدند تا آنجا كه بچهها يكي از آنها را با آر.پي.جي سرنگون كردند. خلاصه عراقيها قصد ماندن و جنگيدن داشتند و انبوه نيروهاي آنها درون شهر بيانگر اين واقعيت بود. ده هزار نفر از نيروهاي آنها درون خرمشهر به اسارت دلاور مردان اسلام درآمد. جنگ بسيار سخت و خستهكنندهاي بود. آزادسازي خرمشهر و اعلاميه حضرت امام در اين رابطه باعث تقويت بسيار بالاي روحيه رزمندگان اسلام شد. عمليات الي بيتالمقدس روز دهم ارديبهشت شروع شد و ساعت ده صبح روز سوم خرداد نيروهاي ما وارد خرمشهر شدند كه ساعت دو بعدازظهر از اخبار سراسري آزادسازي خرمشهر اعلام گرديد و شادي زايدالوصف مردم را به دنبال داشت. پيام حضرت امام كه در همان روز صادر شد، بسيار روحيه آفرين و خط دهنده بود. بعد از عمليات بيتالمقدس فرماندهان سپاه به همراهي گروهي از خانوادههاي شهدا با حضرت امام ديدار داشتند كه در آن ديدار، آن حضرت از وحدت حاصل بين رزمندگان و نتيجه كار آنها رضايت كامل خاطر خود را اعلام كردند.
*ضرورت ادامه علمليات درداخل خاك عراق
بعد از آزادسازي خرمشهر، براي ادامه عمليات نظرات مختلفي مطرح ميشد. نظاميان استدلال ميكردند كه در اين شرايط، دفاع كامل نشده و عراق از طرف ديگر اروند به راحتي و حتي با خمپاره ميتواند شهرهاي ما را بزند و از طرفي ارتش عراق همواره آماده است و در صورت ترخيص نيروهاي ما كه عمدتا بسيجيها و نيروهاي مردمي هستند، باز هم بعيد نيست كه حمله ديگري را شروع كند. از جانب ديگر برخي دولتمردان عدم پايبندي عراق به قراردادهاي بينالمللي و از جمله قراردادهاي بينالمللي و از جمله قرارداد 1975 را دليل ضرورت ادامه عمليات در خاك عراق را مطرح ميكردند كه خلاصه با فرمان امام عمليات رمضان در خاك عراق انجام شد و حتي حضرت امام براي مردم عراق و استقبال از رزمندگان اسلام پيام مفصلي صادر كردند.
*محبت پدرانه امام نسبت به رزمندگان
برادر عزيزي بود به نام "جاويدي " كه اهل شهر فسا در استان فارس بود. ايشان در عملياتي كه در منطقه حاج عمران داشتيم يك هفته در محاصره دشمن قرار داشت و به طريقي دشمن را سرگرم ساخته بود. بعد از يك هفته كه محاصره شكست، تعداد زيادي از نيروهايش شهيد شده بودند. وقتي كه ايشان خدمت حضرت امام شرفياب شدند، حضرت امام خم شد و پيشاني ايشان را بوسيد و ايشان نيز پيشاني امام را بوسيد. آن بسيجي سياه چرده، زجر كشيده را كه بعدا به استخدام سپاه درآمده و آخر الامر نيز شهيد شده- حضرت امام بسيار تحويل گرفته و با وي برخوردي بسيار صميمي و پدرانه داشتند كه واقعا براي ما شيرين بود.
*خداوند فرمانده كل قواست
روز دوم بهمن ماه 64 يعني چند روز قبل از عمليات والفجر 8 به اتفاق تني چند از فرماندهان، از جمله سردار رضايي و سردار شمخاني خدمت حضرت امام رسيديم. با توجه به سوابقي كه در عدم موفقيت رزمندگان در عبور از رودخانههاي دجله و فرات در عمليات بدر و خيبر داشتيم و با توجه به سركشي رودخانه اروند، نگران بوديم كه مثلا اگر ما چند هزار نفر نيرو را از اين رودخانه عبور بدهيم، چه خواهد شد؟ از طرفي براي تثبيت مواضع تصرف شده هم درمقابل خود، دشمن و در پشت سر، رودخانه را داشتيم. مجموعه اين عوامل باعث نگراني ما شده بود. اما بعد از آنكه خدمت حضرت امام رسيديم، آن بزرگوار با آن حال و سن زياد حدود نيم ساعت از روي نقشه به دقت توضيحات ما درباره عمليات را ملاحظه فرمودند و نگراني ما را هم متوجه شدند. سپس فرمودند كه: شما به خداوند اعتماد داشته باشيد، اصلا فرمانده كل قوا خداست. همان خدايي كه به شما ماموريت داده كه نماز بخوانيد، همان خدا به شما امر كرده كه دفاع بكنيد. برويد و مطمئن باشيد كه پيروزيد و ...
ما در مورد اين عمليات محاسبات دقيقي انجام داده بوديم تا ساعت مناسب براي عبور نيروها معين كنيم. ساعتي كه اروند از لحاظ جزر و مد راكد باشد. چون جزر و مد اروند بسيار شديد بود و در وقت مد، آب به اندازه دو سه متر بالا ميآمد و از خليج فارس تا اهواز برميگشت و سرعت آب چند برابر ميشد. براي عبور غواصان بايد آب آرام باشد. براي اين منظور، جدول محاسبات دوساله را تهيه كرده و خودمان نيز حدود شش ماه كناره اروند را علامتگذاري كرديم تا ساعت مناسب را به دست آوريم. شب عمليات همه نيروها و از جمله غواصها آماده و يا سوار بر قايقها بودند و در ساحل دشمن هم چراغهاي رنگي چشمكزن براي هر يگاني به عنوان راهنما از طرف بچهها كار گذاشته شد و حالت غافلگيري دشمن هم كاملا مراعات شده بود كه خليج فارس توفاني شد و باران هم شروع به باريدن كرد. ظاهرا همه نقشههاي ما را نقش بر آب شد. مانده بوديم كه چكار بكنيم. در قرارگاه موقعيت شهيد همت كه در همان حوالي ايجاد كرده بوديم، به طور خودكار همه به گريه و زاري و دعا و توسل افتاديم. واقعا دلها شكسته بود. با ناله ميگفتيم خدايا تو كه قوم موسي را از نيل عبور داديد، آيا اصحاب محمد(ص) را از اروند عبور نخواهي داد؟ از طرفي فرمايش حضرت امام هم در نظرمان بود كه به خداوند متعال اعتماد داشته باشيد و بر خداوند توكل كنيد. شايد براي بعضيها تعجبآور باشد ولي به هر حال در همين شرايط با رمز يا فاطمهالزهرا (س) بچهها به دريا زدند. بچههاي غواص به خاطر اينكه از هم جدا نشوند، طنابهايي را به دست گرفته و بدين طريف ده - پانزده نفره با ذكر يا فاطمهالزهرا(س) به زير آب رفتند. هنوز يك ساعت از شروع عمليات نگذشته بود كه خط اول دشمن در كناره اروند به وسيله لشكر 25 كربلا شكسته شد و به دنبال آن شهر فاو به تصرف سپاه اسلام درآمد. من همان شب با قايق از اروند عبور كردم. شدت امواج به حدي بود كه من كاملا خيس شدم. در فاو حدود هشتاد شبانه روز جنگ سخت و طاقتفرسا را گذرانديم. روزهاي 20 تا 23 عمليات، دشمن عمدتا با هواپيما و در حجم وسيع حمله كرده و اكثرا هم شيميايي ميزد كه بسيار زيادتر از حجم منطقه عملياتي بود. ظرف اين سه روز، حدود بيست هزار مجروح شيميايي داشتيم كه مجبور به تخليه آنها شديم. خلاصه در اين جنگ نهايتا دشمن شكست خورد و مواضع ما تثبيت گرديد اما اگر كسي خود در صحنه عمليات حضور نداشته باشد، حجم سختيها را محال است كه بتواند تصور كند. مثلا روز سوم يا چهارم عمليات بود كه تمام پلهاي پشت سر ما را با اسلحه ليزري هدف قرار دادند و براي 48 ساعت در فاو در مضيقه بسيار سختي از لحاظ آب و غذا قرار گرفتيم، كه در هماهنگي با تهران، درون پاكتهاي شير آب ريخته و با هواپيما به خوزستان منتقل ميشد و با قايق به فاو و به دست رزمندگان ميرسيد.