کد خبر: ۴۸۱۱۸
تاریخ انتشار:۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۲:۱۹
ریشه هایمان را نباید از یاد ببریم
حسین هدایتی در خاطرات یک رزمنده
حسین بچه بسیار آرامی بود برخلاف من که خیلی شرو شور بودم حسین بیشتر توی خودش بود به قول بچه ها "کلاس خاص خودشو داشت" بسیار سربزیر و افتاده بود یک نوجوان مذهبی با اخلاق خاص خودش ، من یادم می آید بعد از پیروزی انقلاب سال 58 من به اتفاق تعدادی دیگر از دوستان با شیخ محمد منتظری به لبنان رفتیم. وقتی برگشتم سراغ حسین رفتم حسین در منزلشان که بر اتوبان شهید محلاتی فعلی بود مغازه کوچکی درست کرده بود
بولتن نیوز : علیرضا حاج حسینی از انقلابیون زمان شاه و از رزمندگان دوران دفاع مقدس که در فضای اینترنت و در میان وبلاگ نویسان معروف به حاج رضا است امروز یکی از پیشکسوتان و از وبلاگ نویسان مسلمان و مطرح در محیط سایبر می باشد.

و ما با توجه به بررسی هایی که انجام دادیم متوجه شدیم حاج رضا که از بچه های محله دولاب تهران می باشد در برهه ای از زمان از دوستان نزدیک حسین هدایتی یکی از 8 میلیاردر معروف ایران و صاحب دهها کارخانه و.... بوده است و در همین رابطه  ما بر آن شدیم در قالب مصاحبه ای با حاج رضا در یک بررسی تاریخی شناخت بیشتری از حسین هدایتی که زمانی از رزمندگان دوران دفاع مقدس بوده را به مخاطبین سایت  ارائه دهیم .


س: از  فعالیت های مبارزاتی خودتان در زمان حکومت ستم شاهی بگویید

ج: با سلام خدمت شما عزیزان و همه مخاطبین گرامیتان و امیدوارم بتوانم گوشه ای از تاریخ انقلاب را که این حقیر در آن حضور داشته ام را بخوبی برایتان ارائه دهم . از همین جا از خداوند بزرگ می خواهم روح بزرگ معلم عزیزم شهید مرتضی توپچی را با ارواح شهدای کربلا و شهدای انقلاب اسلامی و امام خمینی (ره)  محشور بگرداند.

بنده از سن 13 سالگی و از کلاس دوم راهنمایی با ارتباطی که بواسطه حضور در کتابخانه کوچکی که در مدرسه راهنمایی شهید توپچی(امیرکبیر سابق) به مدیریت شهید توپچی درست شده بود با ایشان آشنا شدم و از همانجا با مطالعه کتابهای مذهبی  و انقلابی و روشنگریهای این شهید بزرگوار ستمهای رژیم پهلوی به مردم را درک کردم در سال سوم راهنمایی که بودم انقلاب تازه آغاز شده بود و در همان مقطع  مقاله ی توهین آمیزی علیه امام نوشته شد. همین امر سرآغاز شروع تظاهراتهای بنده به اتفاق بسیاری از دوستانم که از شاگردان شهید توپچی محسوب میشدیم در محله دولاب شد. من و دوستانم از همان ابتدا در همه تظاهراتها حضوری فعال داشتیم به طوری که مدرسه ی راهنمایی ما کانون مبارزات نوجوانانی 13 تا 15 ساله شد و شاید از معدود مدارسی بودیم که به صورت آشکارا فعالیتهای سیاسی انجام می دادیم. در همان روزها زنگهای تفریح که می شد بعد از دستگیری شهید مرتضی توپچی توسط ساواک همه با هم شعار می دادیم  دیوها آزادند ، فرشته ها زندانند و منظورمان از دیوها عوامل ساواک و منظور از فرشته ها شهید توپچی بود سال سوم راهنمایی را با همه فراز و نشیبهایش و روزهای تلخ و شیرینش سپری کردیم و در سال 56 در هنرستانی که در محله شهید سعیدی در خیابان شهید عجب گل قرار داشت ثبت نام کردیم . در این مرحله مبارزات ما شکل رسمی تری به خود گرفت حسین هدایتی یکی از همکلاسیهای ما بود بیشترین ارتباط بنده با پسر عموی ایشان آقا مهدی هدایتی بود که در دوران دفاع مقدس به شهادت رسید اما رفته رفته ارتباط ما با حسین هدایتی هم صمیمی شد و جرقه این صمیمت زمانی بیشتر شد که در هنرستانی که تقریبا کانون مبارزاتی مدارس منطقه بود  بچه های کلاس ما در هنگام رفتن بر سر کلاس درس برای سلامتی قائد و زعیم انقلاب امام خمینی صلوات فرستاد مدیر مدرسه که شخصی به نام اقای ضیایی بود از همه ی هنرجویان خواست والدین خود را برای اخذ تعهد به مدرسه بیاورند تا دیگر چنین عملی را تکرار نکنند. از میان همه تنها چهار نفر بودند که حاضر نشدند به والدینشان اطلاع داده و آنها را به مدرسه بیاورند بنده و حسین هدایتی و دوست دیگری به نام اقای منیری و شخص چهارمی که در حال حاضر نامش در خاطرم نیست . به همین دلیل ما چهار نفر را به جرم صلوات فرستادن و به قول مدیر هنرستان اغتشاشگری از هنرستان شماره 6 اخراج کردند یادم می آید فردای همان روز من و حسین هدایتی اعلامیه ای مبنی بر اعتراض نسبت به اخراج 4 هنرجوی انقلابی تنظیم کردیم و به صورت دستی تعداد زیادی را تکثیر کردیم و فردای همان روز در نوبت صبح میان هنرجویان پخش کردیم لازم بذکر است ما هنرجوی دوره بعد از ظهر هنرستان بودیم بعد از ظهر برای اینکه ببینیم هنرستان چه خبر است و در عین حال که اصلا امیدی نداشتیم اعلامیه های ما تاثیری داشته باشد به هنرستان مراجعه کردیم برایمان بسیار جالب بود درب هنرستان با اینکه زنگ خورده بود شلوغ بود و تعداد زیادی از هنرجویان به نشانه اعتراض تقریبا اعتصاب کرده بودند با تعجب از تعدادی از آنها پرسیدیم چه خبر شده است و آنها با عصبانیت می گفتند 4 نفر از هنرجویان انقلابی را اخراج کردند و ما به نشانه اعتراض اینجا ایستاده ایم و تقریبا از همانجا هم پایه های دوستی ما عمیق تر شد و هم تقریبا خیلی از فعالیتهایمان با هم مرتبط شد مبارزات مردم به اوج خود رسید و در نهایت در 22 بهمن 57 انقلاب بزرگ و اسلامی مردم به پیروزی رسید و چند روز بعد ما 4 نفر را باسلام و صلوات به هنرستان بر گرداند و از ما تقدیر کردند و به اتفاق حسین هدایتی و تعدادی دیگر از دوستان انجمن اسلامی هنرستان را پایه گذاری کردیم و فعالیتهای زیادی را در منطقه انجام دادیم.

س: از شخصیت و وضعیت حسین هدایتی برایمان بگویید؟


ج: حسین بچه بسیار آرامی بود برخلاف من که خیلی شرو شور بودم حسین بیشتر توی خودش بود به قول بچه ها "کلاس خاص خودشو داشت" بسیار سربزیر  و افتاده بود یک نوجوان مذهبی با اخلاق خاص خودش ، من یادم می آید بعد از پیروزی انقلاب سال 58 من به اتفاق تعدادی دیگر از دوستان با شیخ محمد منتظری به لبنان رفتیم. وقتی برگشتم سراغ حسین رفتم حسین در منزلشان که بر اتوبان شهید محلاتی فعلی بود مغازه کوچکی درست کرده بود و واشر درست می کرد سخت کوش بود. تا اینکه من برای نبرد با ضدانقلاب به کردستان رفتم و بعد از مدتی با همسر یکی از دوستانم که به شهادت رسیده بود ازدواج کردم برای شاهد عقدم به سراغ حسین و یکی دیگر از دوستانم به نام مهدی حسین زاده رفتم حسین در همان مغازه کوچک در حال کار بود یادم می آید با همان لباس کارش با اصرار بردمش چهار راه شهید مخبر(عارف) و به عنوان شاهد عقد من حاضر شد و دوباره برگرداندمش به مغازه. بعد از ازدواج هم با همسرم به کردستان رفتم و حسین هم به عضویت سپاه درآمد و در پرسنلی سپاه در خیابان خردمند مشغول به کار شد یادم می آید بعد از مدتها اولین پسرم که بدنیا آمده بود برای یک ماهی مرخصی گرفته بودم  تا به همسرم کمک کنم و بعد از مدتی مادر همسرم برای کمک آمد و من از فرصت استفاده کردم و عازم جبهه های جنوب شدم در قطار دوباره حسین هدایتی را دیدم با هم تا اندیمشک با قطار رفتیم و از اندیمشک  به پادگان دوکوهه و در پادگان دوکوهه. تقریبا فهمیدم حسین در لشکر 27 ظاهرا مسئولیتی دارد البته حسین خیلی بقول ما مخفی کاری می کرد خیلی تو دار بود نحوه حرف زدنش بعضی موقعها حرصم را در می اورد مثلا با اینکه من از او بزرگتر و تقریبا پیشکسوت تر بودم وقتی می خواست حال و احوال بپرسد می گفت حال ابوی خوب است؟ به طوری که حال و احوال یک آدم بزرگتر از فرد کم سن تر از خودش را می پرسد. البته این حرص گرفتنها توی عالم نوجوانی ما بود بعدها من عادت کرده بودم  بالاخره از اندیمشک با  ماشین تویوتایی که حسین هدایتی در اختیار  داشت به اهواز رفتیم توی اهواز حسین به من گفت من دیگه نمی تونم تو رو توی خط ببرم (از دید اون مشکل امنیتی داشت)خیلی تعجب کردم پرسیدم چرا گفت وارد شدن به خط مجوز می خواهد واقعیتش به من خیلی برخورد من که خودم یکی از پاسداران قدیمی بودم و در واقع نسبت به حسین ارشدیت داشتم و حسین هم من را کاملا می شناخت اجازه حضور به منطقه عملیاتی را نداشتم ! با دلخوری از حسین جدا شدم و به مقر تعاون سپاه در اهواز رفتم و بخاطر مسئولیتی که قبلا در تعاون  داشتم و اکثر بچه های تعاون لطف کردند  و بک برگه حضور در منطقه عملیاتی برایم نوشتند و  وارد منطقه عملیاتی شدم برای دیدن دوستانم از جمله شهید عباس کریمی و رضا چراغی و رضا دستواره به مقر لشکر رفتم فقط تونستم شهید سید رضا دستواره را ببینم روبوسی کردیم و پرسید برای چی به جبهه آمده ام ؟ من هم گفتم مرخصی داشتم آمدم در این مدت جبهه جنوب باشم همانجا ظاهرا حاج اقا پروازی  روحانی لشکر هم همراهش بود به من گفت اگر شما بدون اجازه در این جنگ کشته شوید شهید محسوب نمی شوید خیلی ناراحت شدم گفتم خوب مرخصی خودم است دوست دارم در منطقه باشم سید رضا گفت علیرضا حکم حکمه و من هم با دلخوری بعد از چند روزی که بین دوستان دیگرم در گردانهای مختلف در پشت جبهه بودم خداحافظی کردم و از مقر لشکر بیرون آمدم و پرسان پرسان چادر حسین هدایتی را پیدا کردم واقعیتش می خواستم به او بگویم علی رغم اینکه تو برایم مجوز نگرفتی و من را توی منطقه نیاوردی من امدم توی منطقه  (حساب کم نیاوردن بود اون هم از بی تجربگی و هوای نفسم بود) رفتم سراغ چادر حسین هدایتی که مقر نیروی انسانی ظاهرا لشکر بود حسین توی چادر بود پشت چادر یک بوته بزرگ گذاشته بودند و ظاهرا کمی آب رویش ریخته بودند در آن گرما آن بوته برای حسین هدایتی و دوستانش نقش کولر را بازی می کرد من فقط سرم را توی چادر کردم و به حسین سلام دادم و برق تعجب  را در صورت حسین دیدم برگه مجوز را نشانش دادم و گفتم داداش ناسلامتی ما هم پاسداریم و خداحافظی کردم و به اهواز برگشتم و بعد از چند روز به تهران برگشتم و مجددا برای کردستان ماموریت گرفتم و با خانواده به کردستان برگشتیم.

س: بعد از آن دیگر با حسین هدایتی دیداری نداشتید ؟

ج: چرا بعد از مدتی شنیدم حسین به دلایلی از سپاه بیرون آمده خیلی تعجب کردم خوب حرفهایی پشت سرش می زدند اما همش از همون انگهایی بود که اون موقعها رایج بود و منم توجهی به این موارد نداشتم یادم میآید بعد از مدتها که برای مرخصی به تهران امده بودم در خیابان شهید سعیدی(غیاثی) داشتم برای خرید مغازه ها را نگاه می کردم  یک دفعه متوجه شدم حسین هدایتی داخل یک مغازه نشسته است واقعیتش حس کردم مغازه مال خودش است بنابراین  کنجکاوی نکردم  و بعد از سلام و احوال پرسی کمی کنار هم نشستیم و من بخاطر کاری که داشتم از او جدا شدم و تا الان که تقریبا بیش از بیست سال است او را ندیده ام معمولا سراغ او را از دوستان و اقوام می گیرم البته تا مدتها نمی دانستم او از لحاظ اقتصادی در چه وضعیتی است یادم می آید یک روز داماد خواهرم عکسهای قدیمی مرا که از جبهه داشتم می دید عکس من را با شهید مهدی هدایتی که پسر عموی حسین بود دید  و با تعجب پرسید دایی شما حسین هدایتی را هم می شناسی؟ گفتم بله. از دوستان قدیمی من بود خندید و گفت می دانستی حسین هدایتی پسر خاله من است؟ من واقعا تعجب کردم و گفتم جدا؟ گفت دایی می دانستی حسین الان یکی از سرمایه داران کشورشده ؟ بازهم تعجب کردم و گفتم خدا بیشتر بهشان بدهد و کلی راجب اون دوران و خاطرات با حسین با داماد خواهرم صحبت کردیم .

س: تلاش نکردید با ایشان  دیداری داشته باشید؟

ج: چرا در مراسمی که خواهرزاده ام از مکه آمده بود همه دوستان قدیمی جمع بودند از حمله یکی دیگر از پسر خاله های حسین که ظاهرا مدیر ایشان در یکی از شرکتهایش بود از ایشان خواستم اگر توانست یک وقت بگیرد تا من حسین را ببینم اما بعد از گذشت یکسال خبری نشد یک روز این دوست خوبم را در راهپیمایی 22 بهمن دیدم پرسیدم چه شد علی جان؟ گفت حاج حسین سرش خیلی شلوغ است و مرتب خارج از کشور است من هم طبق معمول گفتم بی خیال، ما از خیرش گذشتیم.فقط سلام برسان.

س: خانواده حسین هدایتی را می شناسید ؟

ج: پدر ایشان را اصلا نمی شناسم اما مادر ایشان را در همان زمانها که نوجوان بودیم و برای دیدن حسین به درب منزلشان می رفتم دیده بودم زن بسیار محترم و مومنه ای بود و واقعا روی تربیت بچه هاش کار می کرد حسین هدایتی یک برادر کوچکتر از خودش داشت فکرمی کنم اسمش حسن بود یادم هست مدتی را که در مدرسه شهید توپچی درس می دادم برادر  حسین شاگرد کلاس من بود خیلی شر و شور بود بعد از کلاس امد و گفت آقا من برادر حسین هدایتی هستم خوشحال شدم دستی بر سرش کشیدم و گفتم به برادرت سلام برسان. از آن موقع دیگر از برادر کوچک حسین هدایتی خبری ندارم.ولی درکل حسین هدایتی تا انجایی که من می شاختمش یک بچه مسلمان بود بعدها هم وقتی شنیدم وضع مادیش خوب شده از بچه های محل پرسیدم و شنیدم خیلی دست خیر دارد مثلا در ساخت مسجد محل خیلی کمک کرده و در صندوق قرض الحسنه دولاب هم مبلغی را برای کمک برای قرض الحسنه گذاشته و معمولا منزلشان هم هئیت می گذارند و هنوز خودشو را یک بچه هیئتی می داند.

س: شما از اینکه حسین هدایتی امروز یکی از 8 سرمایه دار بزرگ ایران هست احساس سرخوردگی ندارید به خاطر این فاصله شدید طبقاتی؟

ج:  چرا باید ناراحت باشم ! من به گذشته خودم به دورانی که در جبهه بودم به همه فعالیتهایی که برای پیشبرد این انقلاب برای امنیت این کشور کردم و به لحظه لحظه آن افتخار می کنم ناراحتی من فقط به خاطر حق الناسهایی است که بر دوش خود دارم واگرنه مال دنیا از این دست می آید از آن دست می رود و چیزی که برامون توی اون دنیا باقی می مونه دعای خیر مردم به واسطه اعمال نیکی هست که انجام می دهیم که امیدوارم پشت سر منم باشه اما یادم می آید زمانی که  نوجوان بودیم کتابی را می خواندیم به نام شاهزاده مسلمان و آن شاهزاده با اینکه از خانواده متمولی بود به جنگ قلدران و ستمکاران برخواسته بود و از ثروتش برای کمک به بی بضاعتان استفاده می کرد امروز من خوشحالم که دوست دوران نوجوانی ام یکی از سرمایه داران بزرگ کشور است و از خدا می خواهم به او کمک کند تا از ثروتش در راه رضای خدا استفاده کند و همیشه این را در خاطرش داشته باشد که ریشه های ما در چه زمینی رشد کرده است و اینکه ما مدیون این مردم و این انقلاب هستیم و هر چه داریم از آبرو از پول و..... همه به برکت این انقلاب و به یمن وفاداری این مردم است پس امروز من با قلمم و حسین هدایتی با پولی که نعمت خدا و امانت الهی در اختیار اوست باید به مردم خدمت کنیم او در جایگاهی که دارد و من هم در همین جایگاهی که دارم... مهم این است که ما یادمان نرود از کجا بوده ایم و ریشه هایمان را فراموش نکنیم.